پیرزن لجباز
روزی روزگاری پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی میکردند. پیرمرد مرد خوبی بود. اما پیرزن مرتب دردسر درست میکرد. چون همیشه با همه مخالف بود. مثلا هر وقت ماهی فروش میگفت: «امروز شاه ماهی آوردهام». پیرزن میگفت: «نه! ماهی دیگری میخواهم.» هر وقت قصاب میگفت: «امروز گوشت بره دارم». پیرزن میگفت: «نه، من گوشت گاو میخواهم»
هر وقت کسی پنجرهای را باز میکرد. پیرزن پنجره را میبست. یا اگر کسی پنجرهای را میبست، آن را باز میکرد. حتی شرط میبست که مرغها، اردکها و گربهها، سگند. باران که میبارید، پیرزن میگفت برف باریده است.
شوهر بیچاره پیرزن، از دست او زندگی پردردسری داشت. چون آنها همیشه با هم بودند و کارهای کشاورزی را با هم انجام میدادند. پیرمرد از دست کارهای زنش خیلی خسته شده بود.
یک روز صبح پیرمرد و پیرزن از پل رد میشدند تا نگاهی به مزرعه ذرتشان بیندازند. مرد گفت:
- ذرتها تا روز سه شنبه آماده میشوند.
آن گفت:
- تا دوشنبه!
مرد گفت:
- بسیار خوب، تا دوشنبه. باید از «جان» و «اریک» برای برداشت مرزعه کمک بگیرم.
زن گفت:
- نه خیر، باید از «جیمز» و «رابرت» کمک بگیری.
مرد گفت:
- باشد از جیمز و رابرت کمک میگیرم. ساعت هفت کارمان را شروع میکنیم.
زن گفت:
- ساعت شش!
مرد موافقت کرد:
- ساعت شش. آن موقع هوا هم خوب است.
زن گفت:
- هوا بد است. باران میبارد.
مرد که حوصلهاش سر رفته بود، گفت:
- چه باران ببارد و چه آفتاب باشد. چه جان به کمکمان بیاید. چه جیمز، چه روز دوشنبه ساعت هفت کار کنیم، شش، در هر دو صورت باید ذرتها را با داس بچینیم.
زن گفت:
- با قیچی!
مرد با تعجب گفت:
- با قیچی؟ ذرت را با قیچی بچینیم؟ چه میگویی؟ ذرت را با داس میچینیم! چون برای بریدن با قیچی باید خم شد و ذرّه ذرّه ذرتها را چید. اما به وسیله داس که به شکل نیم دایره است. میتوان با یک حرکت سریع، ذرت زیادی را برید.
ذرت را با داس میچینیم!
زن گفت:
- قیچی!
هر دو هنوز روی پل بودند و با هم جرّ و بحث میکردند. مرد گفت:
- داس!
زن جواب داد:
- قیچی!
زنکه از جسارت پیرمرد عصبانی شده بود. جلوی پایش را نگاه نکرد و ناگهان از روی پل داخل آب افتاد. وقتی سرش از آب بیرون آمد، به جای اینکه کمک بخواهد، فریاد زد:
- قیچی!
مرد هم درست قبل از ناپدید شدن سر زن؛ داد زد؛
- داس!
زن دوباره بالا آمد و فریاد زد:
- قیچی!
مرد در جوابش داد زد:
- داس!
زن دوباره ناپدید شد. یک بار دیگر از آب بیرون آمد. اما این دفعه دهانش آنقدر پر از آب شده بود که نمیتوانست جرّ و بحث کند. امّا وقتی سرش توی آب بود، زن دستانش را از آب بیرون آورد و انگشتانش را بالای آب به شکل تیغههای قیچی بالا و پایین برد. آن وقت کاملاً ناپدید شد مرد پاهایش را به پل کوبید و گفت:
- پیرزن لجباز و خودسر!
پیرمرد به روستا برگشت تا از دوستانش کمک بگیرد. همه خودشان را به پل رساندند و در رودخانه به دنبال پیرزن گشتند. اما پیرزن آنجا نبود. یکی از آنها گفت:
- اگر آب او را با خود برده باشد. باید پایین رود باشد. چون رودخانه به آن طرف میرود و هر آنچه که در آب باشد. با رودخانه حرکت میکند.
همه خودشان را به پایین رود رساندند و دنبال پیرزن گشتند. اما اثری از پیرزن نبود.
ناگهان پیرمرد فریاد زد:
- من چقدر نادانم! درست است که هر چه در آب باشد با رودخانه حرکت میکند، اما زن من نه. مطمئنم او بر خلاف جریان آب حرکت کرده است. شرط میبندم آن طرف رودخانه است!
بنابراین همه خودشان را به بالای رودخانه رساندند. همان طور که مرد گفته بود. پیرزن آنجا بر خلاف جریان آب در حال حرکت بود. تازه جالب اینجاست که اصرار داشت از آبشار هم بالا برود!
نویسنده: لیلا برک
مترجم: هما لزکی
دوست کودکان
تنظیم:بخش کودک و نوجوان