تبیان، دستیار زندگی
عاطفه از پدر پرسید: «چرا خدا به همه‏ی دعاهای‏مان جواب نمی‏دهد؟» پدر گفت: «جواب می‏دهد.» عاطفه گفت: «ولی دعای مرا جواب نمی‏دهد.» پدر گفت: «کدام دعا؟»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خدا به همه آرزوهایمان جواب می‏دهد
خدا به ما جواب می دهد

عاطفه از پدر پرسید: «چرا خدا به همه‏ی دعاهای‏مان جواب نمی‏دهد؟»

پدر گفت: «جواب می‏دهد.»

عاطفه گفت: «ولی دعای مرا جواب نمی‏دهد.»

پدر گفت: «کدام دعا؟»

عاطفه ساکت شد. سرش را پایین انداخت و اشک در چشمانش تاب خورد. پاهایش توان راه رفتن نداشت. از وقتی به دنیا آمده بود این‏طور بود. عاطفه به عصایش نگاه کرد و چیزی نگفت.

پدر گفت: «خدا بعضی از بندگانش را آن‏قدر دوست دارد که می‏خواهد همیشه با آنها حرف بزند. شاید تو یکی از آنها باشی.»

عاطفه گفت: «ولی من دوست دارم مثل بقیه‏ی بچه‏ها سالم باشم. روی پاهایم راه بروم، بدوم و بازی کنم.»

پدر گفت: «بله؛ اما خدا به تو دوبال داده است که می‏توانی با آن پرواز کنی و از همه‏ی بچه‏ها جلو بزنی.»

عاطفه با تعجب پرسید: «پرواز؟»

پدر گفت: «خدا این دوبال را به همه‏ی آدم‏ها داده‏، اما تنها عده‏ی کمی از آنها پرواز را می‏آموزند.» عاطفه با تعجب پرسید: «منظور شما چیست؟»

پدر گفت:

«به زودی خواهی فهمید.»

عاطفه عصایش را برداشت. به طرف شیرآب رفت و صورتش را شست.

وقتی برگشت، شعری از سهراب به یادش آمد.

«چشم‏ها را باید شست

جور دیگر باید دید.»

هر چه فکر کرد بقیه‏ی شعر یادش نیامد، پدر گفت: «چه‏جور دیدن خیلی مهم است. سپس عینک آفتابی‏اش را بر چشم عاطفه گذاشت. همه جا تیره شد. عینک را برداشت. همه جا روشن شد.» پدر گفت: «وقتی توانستی دو بال پرواز در خودت کشف کنی، دنیا را جور دیگر می‏بینی.»

پدر ادامه داد: «حالا می‏خواهم تو را به یک سفر در آسمان ببرم. حاضری؟ چشم‏هایت را ببند.» بست.

- حالا تمرکز کن.

پدر دست عاطفه را گرفت و با هم پرواز کردند. او و پدر هر کدام دو بال داشتند. به جنگلی سرسبز رسیدند. فرود آمدند. جاده‏ای از دل جنگل تا قله‏ی کوه بالا می‏رفت. پدر گفت: «تا رسیدن به قله با هم مسابقه می‏دهیم. حاضری؟ یک، دو، سه.»

عاطفه از میان درختان جنگلی می‏دوید و جلو می‏رفت. یک لحظه ایستاد و نگاه کرد. به قله رسیده بود. خندید و پدر را صدا زد. پدر نفس زنان از راه رسید.

- تو برنده شدی دخترم. حالا حاضری به خانه برگردیم؟

چشم‏های‏شان را باز کردند. در خانه بودند. عاطفه خندید و گفت: «چه جالب!»

پدر گفت: «همه‏ی ما قدرت‏های ناشناخته‏ی فراوانی در وجودمان داریم. یکی از آنها تمرکز است؛ دیگری هم تخیل. این سرزمین‏ها ناشناخته مانده‏اند. ما کاشف سرزمین‏های ناشناخته هستیم. برای کشف آنها باید جور دیگری به زندگی نگاه کنیم. وقتی زندگی چیزی را از ما می‏گیرد، در عوض چیز بهتری به ما می‏دهد. اگر پنجره‏ای را به روی ما می‏بندد، دری را خواهد گشود.»

پدر آنگاه کتابی را به عاطفه داد؛ «آدم‏هایی که دنیا را ساختند.» عاطفه، کتاب را با علاقه‏ی فراوان در کمتر از یک روز تمام کرد. در کتاب با آدم‏های فراوانی آشنا شد. آدم‏هایی که چشم نداشتند، اما می‏دیدند. دست و پا نداشتند، اما راه می‏رفتند و می‏دویدند.

همه‏ی آنها جور دیگری به زندگی نگاه می‏کردند.

پدر گفت: «کافی است نگاه‏مان را به دنیا عوض کنیم، آنگاه همه چیز عوض خواهد شد.»

خداوند سرنوشت هیچ مردمی را عوض نمی‏کند، مگر آنکه خودشان (و نگاه‏شان) را دگرگون کنند. (رعد/11).

مرتضی دانشمند

پوپک

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

خدا به ما جواب می دهد

مطالب مرتبط

فرشته های خیس

خدا را چگونه احساس می‏کنید؟

نجس دیگه چیه؟

با چند تا درخت دوست هستی؟

عروسک و قاصدک

درخت آرزوها

آدم های خوب ، زلال و پاک

اسرار عجیب خلقت

همبازی جدید

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.