گوسفندی که سکه ها را خورد
ساده لوحی مبلغی پول به دست آورده بود و خیال داشت آن را در جایی امن مخفی کند. بالاخره بعد از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسید که بهتر است پول را داخل کیسهای، در مطبخ پنهان کند.
ولی بعد از لحظهای با خود گفت: «مطمئناً دزدها جای پولها را مییابند.»
با این فکر به مطبخ برگشت و پولها را با خود به اتاق دیگری برد و زیرفرش گذاشت. اما باز هم از ترس اینکه دزدها محل پولها را پیدا کنند، آنها را از زیر فرش هم در آورد.
بعد با خود فکر کرد که بهترین و امنترین محل را پیدا کند. بالاخره فکر بکری به سرش زد؛ کیسه پولها را به صحرایی که در کنار خانهاش قرار داشت، برد.
در صحرا تپهای مرتفع بود. ساده لوح از آن بالا رفت و به نوک بلندی رسید. بعد هم با عجله گودالی در زمین کند و کیسه را داخل گودال انداخت و با خاک رویش را پوشاند.
پس از پایان این کار، خوشحال و راضی از اینکه توانسته است جای خوبی برای پولهایش پیدا کند، به خانه برگشت. غافل از اینکه یک دزد تمام مدت با زیرکی او را زیر نظر دارد. بعد از رفتن ساده لوح، دزد کیسه را از زیر خاک در آورد و محتویات آن را داخل جیبهایش خالی کرد و مشتی پشگل گوسفند در کیسه ریخت و درش را بست و دوباره کیسه را در جای اولش گذاشت.
تقریباً دو ، سه روز از این جریان گذشت که ساده لوح با فکر سرکشی به پولها سوار بر الاغش، راه صحرا را پیش گرفت.
زمانی که به تپه رسید، با اشتیاق زیاد از الاغ پیاده شد و فوراً سر وقت کیسهاش رفت.
اما وقتی به جای دیدن پولها، چشمش به پشگلهای گوسفند افتاد، با تعجب گفت:
دزد بیگناه
شبی الاغ چوپانی را از طویلهاش دزدیدند. صبح روز بعد، هنگامی که چوپان از ماجرا باخبر شد، سراسیمه برای پیدا کردن حیوان از در و همسایه شروع کرد به سوال که آیا آنها الاغش را دیدهاند یا نه؟
مردم به جای کمک کردن به چوپان، همه با هم او را سرزنش میکردند: «چرا اینقدر خوش خواب هستی؟! چرا در طویله را قفل نکردی؟! چرا اصلاً مراقب نبودی؟! چرا دزد را دستگیر نکردی و ... ؟!»
چوپان که از شنیدن و جواب دادن به این چیزها مستاصل شده بود، فریاد زد: «ای وای! با این وصف تمام گناه به پای من نوشته شد و آن دزد نابکار بیگناه است.»
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*********************************