گوجه فرنگی بهتر از گردو است
یک روز زبل خان چند دانه سیب از درخت خانهاش چید و آنها را در ظرفی گذاشت تا برای حاکم هدیه ببرد. در میان راه سیبها در ظرف جابهجا میشدند. ملّا هم چند بار آنها را مرتب چید؛ ولی باز سیبها از جایشان حرکت کردند.زبل خان فریاد زد: «ای سیبهای شیطان! اگر یک بار دیگر این طرف و آن طرف بروید، خودم شما را میخورم!»
اما سیبها باز هم جابهجا شدند. زبل خان که دیگر کلافه شده بود، همه را خورد و فقط یکی از نزد حاکم برد.
حاکم از او تشکر کرد و دستور داد پاداش خوبی به او بدهند. زبل خان هم خوشحال و خندان به خانه برگشت.
چند روز گذشت و زبل خان با طمع گرفتن پاداش از حاکم، مقداری گردو داخل یک سبد گذاشت و به طرف قصر حاکم به راه افتاد. اما در میان راه یکی از دوستانش را دید. وقتی دوست زبل خان فهمید که او برای حاکم گردو میبرد، گفت: «بهتر نبود به جای گردو، گوجهفرنگی هدیه میبردی؟» زبل خان کمی فکر کرد و با خود گفت: «او راست میگوید.»
و به خانه برگشت، گردو را در خانه گذاشت و چند گوجهفرنگی داخل سبد ریخت و آنها را برای حاکم برد.
اما از شانس بد او آن روز حاکم اصلاً سرحال نبود و تا زبل خان را با آن سبد گوجه دید، دستور داد گوجهها را بر سرش بزنند تا ادب شود و دیگر از این کار ها نکند.
خدمتکاران هم سبد را از دست او گرفتند و یکی یکی گوجهها را به سرو کلهاش زدند. زبل خان هم ضمن نوشجان کردن ضربه گوجهها، تند تند میگفت: «خدایا شکرت!»
حاکم که از دیدن این صحنه حیرت کرده بود، علت را زبل خان پرسید. زبل خان گفت: «جناب حاکم! قرار بود برای شما گردو بیاورم؛ اما یکی از دوستانم گفت گوجهفرنگی بهتر از گردو است. حالا خدا را شکر میکنم که او را سر راه من قرار داد؛ در غیر این صورت الآن تمام سر و صورت من از ضربه گردو، زخمی و خونآلود شده بود!»
حاکم با شنیدن حرف زبل خان شروع کرد به خندیدن و دستور داد انعام خوبی به او بدهند به شرط اینکه دیگر زبل خان آن طرفها پیدایش نشود.
پسرم نگران نباش، الآن تو را نجات میدهم
پسر زبل خان در نزدیکی یک چاه با دوستانش بازی میکرد که ناگهان در چاه پر از آب افتاد و شروع کرد به ناله و زاری. دوستان او به سرعت سراغ پدرش رفتند و او را بر سر چاه آوردند.
زبل خان سرش را داخل چاه کرد و گفت: «پسرم! الان تو را نجات میدهم. فقط کمی صبر کن و جایی نرو تا من بروم از ده بالایی طناب بیاورم و با آن تو را بالا بیاورم!»
تنظیم: بخش کودک و نوجوان