تبیان، دستیار زندگی
طولی نکشید که مردم زیادی به قصر آمدند. یکی می‏گفت: « من کشتم!» دیگری می‏گفت: «نه، من‏ کشتم!» پادشاه حیران شد. فکری به ذهنش رسید. رو به مردم گفت: «هر کس لاشه این اژدها را از صحن مسجد گرفته، به بیرون بیندازد، قطعاً او اژدها را کشته و شایسته تکریم است!»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پهلوان سلیم و مرد دهقان

در قسمت قبلی خواندید که پهلوان سلیم اژدها را کشت و جان دختر پادشاه و مردم آن شهر را نجات داد و پادشاه می خواست به آن پهلوان جایزه ی بزرگی بدهد و حالا ادامه ی ماجرا..... 

طولی نکشید که مردم زیادی به قصر آمدند. یکی می‏گفت: « من کشتم!» دیگری می‏گفت: «نه، من‏ کشتم!»

اژدها

پادشاه حیران شد. فکری به ذهنش رسید. رو به مردم گفت: «هر کس لاشه این اژدها را از صحن مسجد گرفته، به بیرون بیندازد، قطعاً او اژدها را کشته و شایسته تکریم است!»

کسی پا پیش نگذاشت. پادشاه گفت: «کسی در این چند روز، غریبه‏ای ندیده که به شهر آمده باشد؟»

یکی گفت: «فلان پیرزن در خانه، سه مساف غریبه دارد!»

پادشاه فرمان داد تا آنها را به حضورش بیاورند. چند نفر رفتند و آنها را دعوت کردند که به مسجد بیایند. پادشاه به لاشه اژدها اشاره کرد و پرسید: «کدام یک از شما، این اژدها را کشته‏اید؟»

سلیم پهلوان پا پیش گذاشت و گفت: «من کشتم!»

پادشاه گفت: «اگر تو کشته باشی، باید بتوانی لاشه‏اش را از روی صحن برداری!»

پهلوان، لاشه اژدها را برداشت و با یک حرکت، چنان به هوا انداخت که لاشه، مثل پر کاه، به بیرون دروازده‏های شهر افتاد. همه لب به تحسین او گشودند. پادشاه گفت: «ای دلیر مرد! تو مردم این شهر را از هلاکت نجات دادی. به دخترم عمر دوباره بخشیدی. برای این خدمت بزرگ، چه می‏خواهی تا من انجام دهم.»

سلیم پهلوان جواب داد: «چیزی نمی‏خواهم.»

پادشاه گفت: «تو خدمت بزرگی انجام داده‏ای و شایسته بهترین انعامی. چطور است دخترم را که نجاتش داده‏ای، به همسری تو در بیاورم؟»

سلیم پهلوان گفت: «من به دنبال پدر و مادرم هستم و هنوز آنها را نیافته‏ام. اما برادری دارم که نامش چنارگردان است. در جوانمردی و دلیری چیزی از من کم ندارد. دخترتان را به او بدهید.»

پادشاه جشن بزرگی برپا کرد و دخترش را به عقد چنار گردان درآورد. پس از جشن، سلیم پهلوان به او هم کاسه‏ای شیر داد و گفت: «گاهی به کاسه شیر بنگر! اگر دیدی که رنگ شیر سرخ شد، بدان که مشکلی برایم پیش آمده. پس خیلی سریع به کمکم بشتاب!»

سلیم پهلوان این را گفت و به همراه دریا درکش از شهر بیرون رفت. آن دو بعد از چند شب و چند روز، دوباره به شهری رسیدند. حاکم آن شهر، دختری داشت که حاضر به ازدواج با اشراف‏زادگان و شاهزادگان نبود. به همین خاطر، شرط‏های سنگینی برای خواستارانش قرار داده بود و جوانان زیادی بر سر این شرط‏ها، جان خود را از دست داده بودند. سلیم پهلوان تصمیم گرفت تا به این وضع خاتمه بدهد. از مردم شهر، جای دختر حاکم را پرسید. چند نفر خواستند تا آنها را از این کار منصرف کنند، اما نتوانستند. به ناچار، محل زندگی دختر را نشان دادند. دو پهلوان به آنجا رفتند و منتظر شدند. دختر حاکم از بالای ارک خود، نگاه می‏کرد. دید در آنجا دو نفر منتظر ایستاده‏اند. رو به ندیمه‏هایش کرد و گفت: «بروید و آن دو نگون‏بخت را به اینجا بیاورید!»

ندیمه‏های دختر، پیش پهلوانان آمده، گفتند: «پیش از اینکه به اینجا بیایید، به عاقبت کارتان فکر کرده‏اید؟!»

سلیم پهلوان گفت: «آری، فکر کرده‏ایم.»

ندیمه‏ها آن دو پهلوان را پیش دختر بردند. دختر گفت: «می‏دانید که شرط‏های من مرگ‏آور و خطرناکند. دلم به حال شما می‏سوزد. بهتر است از همان راهی که آمده‏اید، باز گردید!»

سلیم پهلوان گفت: «غم جان ما را نخور! آنها که پیش از ما هلاک شده‏اند، آخرین قربانی تو بوده‏اند.»

دختر حاکم گفت: «باشد. اگر در برآوردن شرط‏ها موفق نشوید، خونتان پای خودتان است. اما شرط اول: اسبی دارم سرکش و وحشی. باید آن را سوار شوید و با یک دست، کاسه‏ای شیر بگیرید. اسب، بالای آن چنار، سه بار دور می‏زند و فرود می‏آید. اگر از شیر قطره‏ای بریزد، سر از تنتان جدا می‏شود!»

سلیم پهلوان گفت: «بسیار خوب! من آماده‏ام، اسب را بیاورید!»

ندیمه‏ها اسب را آوردند. سلیم پهلوان کاسه‏ای شیر به دست گرفت و روی اسب پرید و تازیانه زد. اسب پرید و یک دور زد. در همین وقت، قطره‏ای از شیر ریخت. پهلوان گریست و در کاسه، هشت قطره از آب دیده‏اش، فرو ریخت. کاسه شیر، پر شد. بعد از دور سوم، پهلوان از اسب پایین پرید و کاسه را به دختر داد.

صندوقچه

دختر حاکم گفت: «شرط اول را خوب برآوردی. اما دومین شرط: من صندوقچه‏ای داشتم که یک جفت گوهر نایاب درونش بود. اما صندوقچه در دریا از دستم افتاد و گم شد. تو باید آن را پیدا کنی و بیاوری!»

دو پهلوان به لب دریا رفتند. دریا درکش آب دریا را در یک نفس، فرو کشید و دریا خشک شد. سلیم پهلوان در بستر دریا، از زیر سنگی بزرگ، صندوقچه را پیدا کرد و بیرون آورد. دریا درکش در یک نفس، آب دریا را پس داد و به این ترتیب، صندوقچه را به دست دختر حاکم رساندند. دختر حاکم با دیدن صندوقچه، حیران ماند و گفت: «شما دو شرط را برآوردید، اما دو شرط دیگر هم مانده است. اما شرط سوم: در اینجا یخدانی هست که باید به درونش بروید و تا صبح، همان‏جا بمانید!»

بعد دست‏هایش را به هم زد. ندیمه‏ها یخدان را آوردند و درش را گشودند. پهلوان سلیم نگاهی به داخل آن کرد. داخل یخدان، چنان سرمایی بود که کسی نمی‏توانست یک دقیقه هم آنجا سر کند و طاقت بیاورد. به فکر فرو رفت.

در همان وقت، در شهر اول، سنگ آسیاب بردار نگاه به کاسه شیر کرد و دید که سرخ سرخ شده است. به یاد حرف‏های سلیم پهلوان افتاد و در دلش گفت: «حتماً برادرم به مشکلی دچار شده!» و با این فکر، زود برخاست و به شهر دوم، نزد چنار گردان آمد. چنار گردان او را که دید، پرسید: «ای برادر! در تشویش افتاده‏ای و سخت ناراحتی! چه مشکلی پیش آمده؟»

سنگ آسیاب بردار گفت: «کاسه شیر را خون‏آلود دیدم و سریع پیش تو آمدم.»

چنار گردان هم کاسه شیر را آورد و به آن نگریست. خون‏آلود بود. هر دو شتابان روانه شدند. آن دو، راه یک روزه را در یک ساعت، و راه دو روزه را در دو ساعت طی کرده، به شهر سوم رسیدند. با نگاه اول، دیدند که هر دو پهلوان تمام ماجرا را به آنها باز گفت. چنار گردان گفت: «غم نخورید که علاج این واقعه آسان است!»

بعد رفت و چهار چنار بزرگ را از ریشه بیرون آورد و در چهار طرف یخدان گذاشت و آتش زد. سلیم پهلوان به داخل یخدان رفت و دراز کشید. یخدان گرم شد. چند ساعتی به صبح مانده بود که سه پهلوان، خاکستر و زغال‏ها را از گرداگرد یخدان جمع کرده و از آنجا رفتند، طوری که هیچ‏کس، پی به ماجرا نمی‏برد. صبح روز بعد، ندیمه‏ها آمدند و در یخدان را گشودند. دیدند که پهلوان سلیم، آسوده آنجا خفته است. در حیرت شدند و خبر را به دختر حاکم  رساندند. دختر حاکم به آنجا آمد و آخرین شرطش را به میان گذاشت:

- بیست جوال گندم دارم که باید آن را در یک شبانه‏روز، آرد کنی!

پهلوان سلیم قبول کرد. سنگ آسیاب بردار به کمک سلیم پهلوان شتافت. کیسه‏ها را برداشت و در وقت مقرر، آرد کرد و آورد. خبر به دختر حاکم رسید و او، پهلوان‏ سلیم و برادرانش را به قصر پدرش دعوت کرد و جشن بزرگی برپا کرد. سلیم پهلوان از حاکم شهر خواست تا دخترش را به برادرش، دریا درکش بدهد. جشن عروسی، سه شب و سه روز به طول کشید.

بعد از این مدت، سلیم پهلوان به سه برادرش گفت: «اکنون همه شما به شهر خودتان بروید و به مردم خدمت کنید. من به جست‏وجوی پدر و مادرم می‏روم.»

دیو

سپس تنها قدم در راه گذاشت. رفت و رفت و از کوهی بلند گذشت و به لب دریایی رسید. قصری بزرگو زیبا در وسط دریا بود.

پهلوان سلیم با خود اندیشید: «این قصر کیست؟»

ناگهان هوا تاریک شد و وحشت، عالم را فرا گرفت. سلیم پهلوان نگاهی به آسمان کرد. دیوی سوار بر اسب، از قصر بیرون آمده و جلو خورشید را گرفته بود. سلیم پهلوان هراسی به خود راه نداد. دیو پرسید: «ای آدمیزاد! مگر از جانت سیر شده‏ای که قدم به ملک من نهاده‏ای؟»

سلیم پهلوان گفت: «من برای یافتن تو به اینجا آمده‏ام!»

دیو نعره‏ای کشید و پرسید: «با من چه کار داری؟»

سلیم پهلوان گفت: «مگر نام مرا نشنیده‏ای؟»

دیو گفت: «من دشمن آدمیزادم. چرا باید نام تو را شنیده باشم؟»

سلیم پهلوان گفت: «پس بشنو و هرگز فراموش نکن! نام من «اجل دیو» است!»

دیو غرید: « تو با جثه ضعیف و کوچکت، به مورچه می‏مانی. آماده باش تا مثل دیگران، به پایم بیفتی و ناله کنی!»

و از اسب به زیر آمد و با سلیم پهلوان در افتاد. آن دو، هفت شب و هفت روز با هم جنگیدند. روز هشتم، پهلوان سلیم، دیو را از جا کند و به زمین زد. بعد با خنجرش، سر دیو را برید و به دریا انداخت. ناگهان دود سفیدی از قصر وسط دریا به هوا بلند شد. سلیم پهلوان به تماشا ایستاد. مدتی بعد، هیچ اثری از قصر نماند و مردم زیادی در اطراف سلیم پهلوان ظاهر شدند. در بین آنها دختر پادشاه مازنداران هم دیده می‏شد. همه از بند دیو آزاد شده بودند. سلیم پهلوان، همه آنها را روانه دیارشان کرد و خود، تنها و درمانده سوار اسب دیو شد و از کنار دریا، به سمتی نامعلوم، اسب تاخت. او رفته رفته داشت امیدش را از یافتن پدر و مادرش از دست می‏داد که ناگهان چشمش به جوانی افتاد که با تور بزرگی، مشغول صید ماهی بود.

جماعتی از مردم فقیر و تنگدست، در ساحل گرد آمده بودند و هر بار که جوان، تور را می‏کشید و ماهی‏ها را به ساحل می‏آورد، مردم، کیسه‏هایشان را پر از ماهی می‏کردند و می‏رفتند.

سلیم پهلوان از کار آن جوان خوشش آمد. از اسب پایین پرید و به طرفش رفت و از او خواست تا برای چند نوبت، تورش را به او بدهد تا کمکش کند. جوان که به نظر خسته می‏رسید، وقتی اصرار سلیم را دید، تور را به او داد. او هم با قدرت تمام، تور را به دریا انداخت و به سمت ساحل کشید. تور، پر از ماهی بود. طوری که کیسه تمام مردم، پر از ماهی شد. ماهی‏گیر جوان، با دیدن این وضع، از او خوشش آمد و از سلیم پهلوان خواست تا آن روز را مهمان او باشد. سلیم پهلوان قبول کرد. آن دو، به کلبه رفتند. پدر ماهی‏گیر، دهقان ساده‏دلی بود که هر روز، صبح اول وقت، برای شخم‏زدن زمین از کلبه بیرون می‏رفت.

عصر همان روز، وقتی دهقان به خانه برگشت، پیش سلیم پهلوان آمد و گفت: «همه مردم از زور بازو و مهربانی‏ات صحبت می‏کنند. پسرم هم از هنر ماهیگیری تو خیلی تعریف کرده. به گمانم غریب و مسافری. از کجا می‏آیی و به کجا می‏روی؟»

سلیم پهلوان تا چند جمله‏ای درباره سرگذشت زندگی‏اش گفت، مرد دهقان شروع به گریستن کرد و او را در آغوش کشید. مرد دهقان، بعد از سال‏ها، پسر پهلوانش را یافته بود.

و به این ترتیب، آنها دوش به دوش هم، در بین مردم تنگدست آنجا، زندگی خوشی را آغاز کردند.سلیم پهلوان هم مثل پدرش فهمیده بود که هیچ لذتی بالاتر از خدمت به مردم تنگدست و زندگی در میان آنها نیست.

«پایان»

90افسانه برای نوجوانان

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

*************************************

مطالب مرتبط

یک جمجمه و دو سنگ

عموجان با هدیه آمد!

یک درس تازه

رزمنده ی فداکار

خواب و بیداری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.