سلیم و دوستان پهلوانش
در قسمت قبل سلیم تصمیم گرفت برای یافتن پدر و مادرش از قصر خارج شود و حالا ادامه ی ماجرا.....
سلیم با اینکه سن و سال کمی داشت، اما ستبر بازو، چهارشانه، پر زور بود. صبح روز بعد، با اولین بانگ خروس، توشه راه برداشت و به قصد یافتن ردی از پدر و مادر، از قصر بیرون آمد.
او رفت و رفت تا به پهلوانی قوی هیکل برخورد که هفت سنگ آسیاب را با دستهایش گرفته بود و مثل پر کاه دور سر میچرخاند و پیش میآمد. وقتی به سلیم رسید، راهش را سد کرد. سلیم نگاهی به بازوان ستبر پهلوان انداخت و پرسید: «کیستی و به کجا میروی؟»
پهلوان گفت: «به من «سنگ آسیاب بردار» میگویند. دارم پیش سلیم پهلوان میروم.»
سلیم گفت: «با او چه کار داری؟»
سنگ آسیاب بردار گفت: «آوازه پهلوانی او را شنیدهام. میروم تا با او کشتی بگیرم و زور و توانم را بسنجم. میخواهم بدانم او پرزورتر و پهلوانتر است یا من!»
سلیم گفت: «من برادر سلیم پهلوانم. با من کشتی بگیر. اگر زورت به من رسید و شکستم دادی، بدان که زورت به او هم خواهد رسید.»
به این ترتیب، آن دو، دست در کمر هم، کشتی گرفتند. سه شب و سه روز، زور آزمایی کردند، اما هیچکدام بر دیگری چیره نشد. روز چهارم، سلیم هیکل بزرگ سنگ آسیاب بردار را روی دست بلند کرد و بر زمین زد و خنجر آبدارش را از نیام کشید تا سر از تنش جدا کند. سنگ آسیاب بردار که مرگ را به چشم خود میدید، به التماس افتاد و گفت: «ای پهلوان! چه بهرهای از ریختن خونم میبری؟ مرا نکش و از خونم درگذر! در سفری که در پیش داری، همراهت میآیم. هر چه بخواهی، بیچون و چرا، انجام میدهم!»
سلیم، هیچ قصد کشتن او را نداشت. فقط میخواست ترس از مرگ را در چشمهای سنگ آسیاب بردار ببیند. خنجرش را غلاف کرد و به او امان داد. سنگ آسیاب بردار از جا برخاست و گفت: «سلیم پهلوان خود تو هستی. غیر از او، کس دیگری نمیتواند با من در آویزد و چیره شود!»
بعد هر دو، دوش به دوش هم، قدم در راه گذاشتند. مدتی بعد، آنها به پهلوانی برخوردند که دو چنار بلند را از ریشه کنده بود و مثل دو چوب کوچک، با آنها بازی میکرد. پهلوان چنار به دست، راه آن دو را بست و پرسید: «کیستید و به کجا میروید؟»
پهلوان پا پیش گذاشت و گفت: «به من «چنار گردان» میگویند. دارم به نزد سلیم پهلوان میروم.»
- با او چه کار داری؟
- میگویند پهلوانی به زورمندی و توانایی او نیست. میروم تا با او زورآزمایی کنم و توانم را بسنجم. میخواهم بدانم او پرزورتر است یا من!
- پس بیا و با من کشتی بگیر. چون سلیم پهلوان منم!
هر دو دست در کمر هم، کشتی گرفتند. سلیم، این پهلوان را هم مثل سنگ آسیاب بردار از زمین کند و چند بار، بالای سر چرخاند و بر زمین زد. بعد هم خنجرش را از نیام بیرون کشید و روی سینهاش نشست. چنارگردان به التماس افتاد و گفت: «مرا نکش و از خونم درگذر! در سفر، سه نفر بهتر از دو نفر است. هر جا بروی، همراهت میآیم و هر کاری بگویی انجامش میدهم.»
سلیم پهلوان خنجر را غلاف کرد، به او امان داد و بلند شد. سه پهلوان، دوش به دوش هم به راه افتادند. بعد از مدتی، به دریایی رسیدند. کنار ساحل، پهلوانی خوابیده بود. او وقتی آب دریا را در میکشید، دریا خشک میشد و وقتی پف میکرد، به حالت اولش برمیگشت و پر از آب میشد. سلیم بالای سر او رفت و پرسید: «تو کیستی و اینجا چه میکنی؟»
پهلوان از جا نیمخیز شد و گفت: «من «دریا درکش» هستم. چشم به راه سلیم پهلوانم.»
سلیم پرسید: «با او چه کار داری؟»
دریا درکش گفت: «میخواهم با او دست و پنجه نرم کنم.»
سلیم گفت: «سلیم پهلوان منم. برخیز و با من بجنگ!»
آن دو، دست درکمر به هم در آمیختند. سلیم پهلوان او را هم مثل دو پهلوان دیگر، در یک چشم به هم زدن از زمین کند و بالای سر چرخاند و محکم به زمین زد. بعد بر سینهاش نشست و خنجر آبدارش را در آورد. دریا درکش به التماس افتاد و گفت: «ای پهلوان! جوانمرادی کن و از خونم درگذر! شاید روزی به کار تو آیم و گره کوچکی را بگشایم!»
سلیم پهلوان، به او هم امان داد. آنها سه نفر بودند، اما با دریا درکش چهار نفر شدند و دوش به دوش هم، دوباره قدم در راه گذاشتند. مدتی بعد به شهری رسیدند. نرسیده به دروازده شهر، جوی آبی بود و در کنارش، چناری بلند، روی زمین، سایه انداخته بود. هر چهار نفرشان گرسنه بودند. سلیم پهلوان رو به یارانش کرد و گفت: «من به شهر میروم تا چیزی برای خوردن، بیابم و بیاورم. شما زیر چنار، بنشینید و استراحت کنید!»
سه پهلوان، از خستگی، زیر چنار، بله شدند. سلیم پهلوان وارد شهر که شد، یک راست به مغازه آش فروشی رفت. ده دیگ بزرگ آش، روی اجاق داشت میپخت. سلیم پهلوان آشپز را صدا کرد و گفت: «ما چهار نفریم. هفتههاست که چیزی نخودهایم. این ده دیگ آش را یکجا میخرم.»
و کیسه پولش را در آورد. آشپز گفت: «جواب آن چهل پهلوان را چه میدهی؟ مگر نمیبینی که آنها چشم از دیگها بر نمیدارند و منتظر نشستهاند!»
پهلوان سلیم چشم گرداند. آنجا چهل نفر نشسته بودند، ستبر بازو و شکم گنده. پهلوان سلیم گرسنه بود و بوی آش، عقل از سرش ربوده بود. حوصله جر و بحث نداشت. در یک چشم به هم زدن، یقه آشپز را گرفت و به هوا انداخت. آشخورهای شکم گنده بلند شدند و با های و هوی، به سمت او حمله کردند. پهلوان سلیم دست به کار شد. چند نفر را که از زمین کند و به هوا انداخت، بقیه از ترس، خنجرها را غلاف کردند و پا به فرار گذاشتند. پهلوان سلیم دیگی برداشت و شروع به خوردن کرد. در همان زمان، در شهر، آوازه پیچید که: یک پهلوان غریبه به شهر آمده که زور چهل پهلوان شهر به او نرسیده است!
مردم شهر، از گوشه و کنار، برای دیدن پهلوان، به آن سمت هجوم آوردند. سلیم پهلوان، مردم را دید که مضطرب و هراسان، به هر سمت میدوند و کسی را میجویند. رو به مردم گفت: «چرا اینقدر هراسانید؟ اگر مسافری تنها را میجویید که به شهرتان آمده، این منم!»
گفتند: «مسافر را نه، به دنبال پهلوانیم.»
سلیم گفت: «همان که میجویید، منم! به آشپز پول دادم که آش بدهد، نداد. سه تن از برادرانم بیرون شهر، زیر چنار، منتظرند.»
خبر به پادشاه رسید. پیغام فرستاد و سلیم پهلوان و سه همراهش را به قصر دعوت کرد. بعد از ضیافت و پذیرایی، پادشاه که از شجاعت و پهلوانی سلیم در شگفت شده بود، از او خواست تا دخترش را به همسری بپذیرد. سلیم گفت: «من به دنبال پدر و مادرم هستم. هنوز پیداشان نکردهام. دخترتان را به برادرم، سنگ آسیاب بردار بدهید. او در جوانمردی و دلیری، چیزی از من کم ندارد!»
پادشاه راضی شد. سه روز و سه شب جشن گرفت و دخترش را به عقد سنگ آسیاب بردار در آورد. بعد از جشن و سرور، سلیم کاسهای شیر به سنگ آسیاب بردار داد و گفت: «ای برادر! گاهی به کاسه بنگر! اگر دیدی که شیر، سرخ شد، بدان که فلاکت و مشکلی برایم پیش آمده. پس زود به یاریم بشتاب!»
بعد، پهلوان سلیم، همراه با دو پهلوان دیگر، از شهر بیرون رفت و قدم در راه گذاشت. آنها هفت شب و هفت روز راه پیموده، به شهری رسیدند.
به دروازه شهر که رسیدند، سلیم رو به یارانش کرد و گفت: «هر سه خستهایم! اما شما دو نفر، از من خستهترید. بهتر است شما همینجا بمانید تا من به شهر رفته، چیزهایی بخرم. آن وقت برمیگردم و شما را میبرم.»
هر دو پهلوان قبول کردند. سلیم وارد شهر شد و به سوی بازار رفت. نان و برنج و گوشت بسیار خرید و به خانه پیرزنی برد. چند دیگ بزرگ آماده کرد و آش پخت. آن وقت پیش یارانش برگشت و آنها را به خانه پیرزن آورد. مدتی بعد، هر سه آش خوردند و چای نوشیدند. بعد دم گرفته، نشسته بودند که ناگهان غلغلهای برخاست. سلیم پهلوان هراسان بلند شد. پیرزن گفت: «پسرم! از دست تو کاری ساخته نیست. این شهر یک چاه آب دارد. ماههاست که در آن چاه اژدهایی پیدا شده که هر روز، یک گاو و یک آدم میخورد. امروز قرعه به اسم دختر پادشاه افتاده.»
سلیم پهلوان یارانش را تنها گذاشت و تنها به سوی چاه، روان شد. به لب چاه که رسید، دختری دید که آنجا نشسته و سخت میگرید. پهلوان به نزد او رفت و گفت: «مسافرم و از راه دور می آیم. هفتههاست که راه میروم و بسیار خستهام. میخواهم لب چاه، به جای شما بنشینم و کمی استراحت کنم.»
دختر مضطرب شد و هراسان گفت: «نه! نه! این چاه اژدهایی دارد که اگر بیدار شود، هم تو را میخورد و هم مرا. امروز قرعه به اسم من افتاده. زود از اینجا برو و جانت را نجات بده!»
سلیم پهلوان خندهای کرد و گفت: «خستهام و نای راه رفتن ندارم.» بعد همه جا زیر پای دختر، تکیه به دستش داد و گفت: «وقتی اژدها بیدار شد و از چاه بیرون آمد، مرا هم بیدار کن!»
سلیم پهلوان به خواب عمیقی رفت. دیری نگذشت که اژدها نعرهای کشید و سر از چاه بیرون آورد. دخترک ترسید و یادش رفت که سلیم را بیدار کند. در همان حال، آب دیده میریخت و به سختی میگریست. قطرهای از اشک دخترک، به رخسار پهلوان چکید. او بیدار شد و نگاه به اطراف کرد. اژدها سر از چاه بیرون آورده بود و دهانش را مانند غاری بزرگ، گشوده بود و هر دوی آنها را با نفس گرمش، به سمت خود میکشید. پهلوان برخاست. خنجر از میان برکشید و تیغهاش را در دهان اژدها فرو کرد. اژدها همچنان دم میکشید و خنجر نیز پهلوان، رفته رفته به حلقش میرسید. مدتی بعد، وقتی خنجر پهلوان به شکمش رسید، اژدها نعره ای از درد کشید و بر زمین افتاد. دخترک با دیدن خونی که از اژدها میجوشید و بر زمین میریخت، از حال رفت. وقتی به هوش آمد، پهلوان گفت: «خواهرکم! برو! جانت خلاص!»
بعد لاشه خونآلود اژدها را برداشت و به صحن مسجد شهر برد و همانجا گذاشت.
دخترک وقتی به قصر پدر آمد، پادشاه در غضب شد و گفت: «برای چه برگشتی؟! اژدها از چاه بیرون میآید، شهر را ویران کرده و مردم را میخورد!»
دخترک آنچه دیده بود، به پدر باز گفت. پادشاه باور نکرد. چند نفر را فرستاد تا سر و گوشی آب بدهند. آنها سریع به لب چاه آمدند. آب چاه خونآلود بود. رد خونها را گرفتند و به سمت مسجد رفتند. جسد اژدها روی صحن مسجد افتاده بود. شتابان به پیش پادشاه رفته، واقعه را باز گفتند. جارچیهای پادشاه در کوچه و بازار، جار زدند و گفتند: «کسی که اژدها را کشته و مردم این شهر را نجات داده، به نزد پادشان برود. پادشاه میخواهد انعام خوبی به او بدهد!»
90افسانه برای نوجوانان
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
**************************************