موش کوچولوی گرسنه
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیپکس نبود.یک آقا موشه ای بود که در بیشه ای سبز زندگی می کرد. مدتی بود که این آقا موشه زندگی سختی داشت،چون نمی تونست غذایی برای خوردن پیدا کنه.اون همه جا را به دنبال غذا گشت ،اما چیزی پیدا نکرد.
آقا موشه روز به روز لاغر و لاغرتر می شد.تا اینکه روزی از روزها سبدی پر از غله پیدا کرد.آقا موشه خیلی خوشحال شد،اما نمی دونست چطور باید وارد سبد بشه.ناگهان اون متوجه ی سوراخ روی سبد شد.آقا موشه آنقدر لاغر شده بود که به راحتی می تونست از سوراخ رد بشه.
همینکه آقا موشه وارد سبد شد،شروع کرد به خوردن.هی خورد و خورد و خورد تا اینکه خیلی چاق و چله شد.اما حالا دیگه نمی تونست از اون سوراخ کوچولو رد بشه.آخه اون خیلی چاق شده بود.
آقا موشه شروع کرد به داد و فریاد زدن و گفت«حالا چه جوری از اینجا بیام بیرون؟»
موش پیری که از کنار سبد رد می شد،صدای داد و فریاد آقا موشه رو از سبد شنید و ازش پرسید«چه اتفاقی افتاده؟»
آقا موشه گفت «وقتی لاغر بودم از طریق سوراخ وارد سبد شدم.توی سبد دانه های زیادی بود و من مقدار زیادی از آن ها را خوردم،حالا چاق چله شدم و نمی تونم از این سوراخ بیام بیرون.به نظر تو من باید چه کار کنم؟»
موش پیرخندید و گفت «حالا باید صبر کنی تا به اندازه ی اولت لاغر بشی.»
ترجمه:نعیمه درویشی
تنظیم:بخش کودک و نوجوان