تبیان، دستیار زندگی
هی این طرف و آن طرف می‏شدم. خوابم نمی‏آمد. سرم را می‏بردم زیر متکّا. می‏رفتم زیر زیر پتو. این طرف، آن طرف. متکّا را می‏گذاشتم روی سرم. متکّا چه‏قدر خنک بود! مزه می‏داد. نرم هم بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فرشته‏های خیس
ستاره

هی این طرف و آن طرف می‏شدم. خوابم نمی‏آمد. سرم را می‏بردم زیر متکّا. می‏رفتم زیر پتو. این طرف، آن طرف. متکّا را می‏گذاشتم روی سرم. متکّا چه‏قدر خنک بود! مزه می‏داد. نرم هم بود.

مامان گفت: «ستاره‏ها را بشمار تا خوابت بگیرد.» من شمردم: یک، دو، سه، چهار، پنج. عوضی شمردم: یک ... دو... نمی‏دانم چه شد که یک‏هویی یادم رفت از کدام طرف شمرده بودم. دوباره شمردم. گفتم: «مامان این همه ستاره چطوری توی آسمان جا شده‏اند؟ چرا نمی‏شود آنها را شمرد؟»

گفت: «آسمان خیلی بزرگ است.»

گفتم: «چقدر بزرگ؟»

فرشته های خیس

گفت: «بزرگ‏تر از همه‏ی خانه‏ها، کوچه‏ها، جنگل‏ها و دشت‏ها.»

گفتم: «خیلی زیاد هستند. نمی‏شود آنها را شمرد. اگر پشت سر هم بودند خیلی خوب می‏شد شمرد؛ ولی الان این طرف و آن طرف هستند. ای کاش می‏شد یکی از آنها را داشته باشم و از آنها بپرسم که چطوری می‏شود شما را شمرد! من ستاره‏ها را خیلی دوست دارم.»

مامان گفت: «هر کسی توی آسمان یک ستاره دارد.»

گفتم: «یعنی من هم ستاره دارم؟»

گفت: «بله، تو هم یک ستاره داری. بابا هم یک ستاره دارد.»

گفتم: «از اینها کم نمی‏شود؟ مریض نمی‏شوند؟ کم‏نور نمی‏شوند؟ هان... هان... مامان، وای نمی‏شود شمرد!»

مامان گفت: «چرا، هم مریض می‏شوند، هم کم‏نور و هم کم می‏شوند؛ مثل آدم‏ها؛ مثل وقتی که چشم‏های‏شان را برای همیشه می‏بندند؛ مثل وقتی که توی آسمان چرخ می‏زنند؛ مثل وقتی که به ابرها می‏رسند و از ابرها هم بالاتر می‏روند.»

فرشته های خیس

گفتم: «وای! چه خوب؛ ابرسواری چه مزه‏ای می‏دهد! به‏به!»

شب، صدای چیک چیک می‏آمد. مادرم داشت برایم قصه می‏گفت.

گفتم: «مامان چرا باران می‏بارد؟»

گفت: «آسمان دلش گرفته است.»

گفتم: «می‏دانم چرا دلش گرفته است؛ حتماً یکی از ستاره‏هایش افتاده است.»

مامان گفت: «خوب بگو ببینم کدام ستاره؟»

گفتم: «ستاره‏ی دوست بابا!»

مامان به آسمان نگاه کرد و گفت: «بله پسرم، بابا و آن دوستش با هم توی جبهه بودند.»

گفتم: «مامان! حالا که ستاره‏اش افتاد زمین، آسمان چه کار باید بکند؟»

مامان گفت: «خدا به فرشته‏ها می‏گوید پرواز کنند. بروند زمین. دوست بابا را با خودشان به آسمان بیاورند.»

گفتم: «وای! دوست بابا خیس خیس می‏شود که تا به آن طرف ابرها برسد!»

مادرم گفت: «عیبی ندارد. فرشته‏ها پرهای‏شان را روی سرش می‏کشند.»

گفتم: «دوست بابا می‏رود وسط آن همه ستاره، ستاره‏ها هم زیر پرهای خیس فرشته‏ها برق برق می‏زنند.»

مجید شفیعی

پوپک

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

ستاره

مطالب مرتبط

خدا را چگونه احساس می‏کنید؟

با چند تا درخت دوست هستی؟

عروسک و قاصدک

وقتی کودک بودی

داستان « دوستی حشرات»

آدم های خوب ، زلال و پاک

اسرار عجیب خلقت

راز داری

آفتاب خانم آمد توی اتاق

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.