تبیان، دستیار زندگی
فردا صبح، بچه ها با خانم معلم تازه ای روبه رو شدند؛ خانم علوی کاملا فرق کرده بود. او دیگر فقط یک معلم نبود، بلکه نماینده ای از سوی خداوند بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کاری کنید کارستون

صمیمیت

سینا واقعاً یکی از تنبل ترین شاگردهای من بود. او هیچ علاقه ای به مدرسه نداشت. لباس هایش کثیف و چروکیده بودند. موهایش را هیچ وقت شانه نمی کرد و بدنش همیشه بو می داد. یکی از شاگردهایی بود که در تمام مدرسه انگشت نما می شوند و هر کارشان بکنی، باز با قیافه بی تفاوت، به تو زل می زنند. آنقدر که می خواهی از دستشان دیوانه شوی. خانم علوی – معلم سینا– هر سوالی که از او می پرسید، جز بله یا نخیر، جوابی از او دریافت نمی کرد. ذره ای انگیزه و علاقه در این بچه وجود نداشت و به همین دلیل، در تمام مدرسه، کسی پیدا نمی شد که او را دوست داشته باشد.

هر چند خانم علوی ادعا می کرد که به همه بچه ها به یک چشم نگاه می کند، اما واقعیت غیر از این بود؛ خانم علوی متوجه شد که هر وقت ورقه سینا را صحیح می کند و به او نمره تک می دهد، ته دلش خوشحال می شود و با کمال میل، خشم خود را سر نمره های تک او خالی می کرد. سینا ابداً خیال نداشت از جلد کثیف و بی حس و حال خودش بیرون بیاید.

او دیگر فقط یک معلم نبود، بلکه نماینده ای از سوی خداوند بود. او حالا احساس می کرد متعهد است که بچه هایش را دوست داشته باشد

معلم یک روز تصمیم گرفت نگاهی به کارنامه های سال های قبل از او بیندازد؛ شاید اطلاعاتی درباره اش به دست بیاورد و بتواند از این طریق، به او کمک کند. گزارش راهنمایی تحصیلی از وضعیت سال های قبل او این بود:

کلاس اول: سینا خوب درس می خواند و نسبت به آموزش، رویکرد خوبی دارد، ولی اوضاع خانه اش در هم ریخته است.

کلاس دوم: سینا می تواند بهتر از این باشد. مادرش سخت بیمار است. در خانه کسی به سینا کمک نمی کند.

کلاس سوم: سینا پسر بدی نیست، ولی زیادی جدی و خشن است. در درس، کند و ضعیف است. مادرش امسال مرد.

کلاس چهارم: سینا خیلی کند است، ولی رفتار بدی ندارد. پدرش علاقه ای به کارهای او نشان نمی دهد.

روز معلم بود و بچه ها برای خانم علوی، هدیه آورده بودند. آنها هدیه هایشان را روی میز او گذاشتند و دورش جمع شدند تا او هدیه ها را باز کند. در میان هدایا، هدیه سینا هم به چشم می خورد. خانم علوی واقعا تعجب کرده بود که سینا هدیه بیاورد، ولی آورده بود! هدیه او یک کاغذ قهوه ای بود و حسابی چسب خورده بود روی بسته، جمله ساده «از سینا برای خانم علوی» به چشم می خورد هنگامی که علوی هدیه را باز کرد، دید که یک دستبند عاج نگین دار است که نیمی از سنگ های آن افتاده اند. در کنار دستبند، یک شیشه عطر بسیار ارزان قیمت هم دیده می شد.

پدر و پسر

بقیه بچه ها با دیدن هدایای سینا ، زیرلبی خندیدند و با هم در گوشی حرف زدند، ولی خانم علوی دستبند را به دست کرد و مقداری از عطر را به مچ دستش مالید و به این ترتیب، بچه ها را ساکت کرد. او مچ دستش را بالا گرفت تا بچه ها بو کنند و گفت: «خیلی خوشبوست. مگه نه؟ بچه ها متوجه منظور خانم معلم شدند و آه و اوه» راه انداختند!

زنگ آخر خورد و بچه ها داشتند به خانه هایشان می رفتند سینا طبق معمول، پشت سر همه، راه می رفت. او آرام به طرف میز خانم علوی آمد و زیر لب گفت: «خانم معلم... خانم معلم ... شما بوی مادر منو میدین و دستبند اون هم خیلی به شما میاد. خوشحالم که از هدیه های من خوشتون اومد» و سپس همانطور کشان کشان رفت. خانم علوی دست هایش را به هم گره زد و خدا را شکر کرد که رفتار احمقانه ای از او سر نزده است.

فردا صبح، بچه ها با خانم معلم تازه ای روبه رو شدند؛ خانم  علوی کاملا فرق کرده بود. او دیگر فقط یک معلم نبود، بلکه نماینده ای از سوی خداوند بود. او حالا احساس می کرد متعهد است که بچه هایش را دوست داشته باشد و برای آنها کاری کند که پس از او بتوانند درست زندگی کنند او به همه بچه هایش کمک می کرد، ولی از همه مهم تر به کمک شاگردانی که کند بودند – و مخصوصا به کمک سینا می شتافت. در پایان سال تحصیلی،سینا به طرز حیرت انگیزی پیشرفت کرد. او توانست خود را به بقیه بچه ها برساند و حتی از خیلی ها جلو بزند. سال ها گذشت و خانم علوی مدت ها بود که دیگر از سینا خبر نداشت. ناگهان روزی از او نامه ای دریافت کرد به این مضمون:

خانم علوی عزیز

می خواهم اولین کسی باشید که این نکته را می دانید؛ من در کلاسم شاگرد دوم شده ام.

مدیون شما هستم: سینا

هر کدام از ما در هر جایگاه و منزلتی که هستیم می توانیم برای دیگران منبع خیر خواهی و برکت باشیم.

چهارسال بعد، نامه دیگری از سینا  آمد:

خانم علوی عزیز

امروز من دکتر سینا رضایی هستم می خواهم اولین کسی باشید که می دانید بیست و هفتم ماه بعد روز ازدواج من است. می خواهم بیاید و در جایی بنشینید که اگر مادرم زنده بود، در آنجا می نشست. شما تنها فامیلی هستید که دارم. پدرم پارسال مرد.

خانم علوی به عروسی رفت و در جایی نشست که قرار بود مادر سینا بنشیند. او شایستگی نشستن در آنجا را داشت، زیرا برای سینا کاری کرده بود که او هرگز فراموش نکرد.

سبقت ممنوع

این گونه افراد در اطراف ما بسیارند. چند درصد از ما قدرت درک نیاز دیگران را نسبت به خود داریم . هر کدام از ما در هر جایگاه و منزلتی که هستیم می توانیم برای دیگران منبع خیر خواهی و برکت باشیم. قرار نیست همیشه کسی به کمک ما نیاز داشته باشد که یکی  از عزیزانش را از دست داده باشد . افراد در اطراف ما می توانند فقط به لحاظ روحی خسته باشند و به یک همدردی ساده و کوتاه از جانب ما نیازمند باشند. می توانند دلتنگ باشند و با مصاحبتی کوتاه روح آنان را تازه کنیم. می توانند مستاصل شده باشند و با انتقال تجربه مان دستشان را بگیریم . می توانند در مسیری نه چندان خوشایند قرار گیرند و ما با آوردن نشانی از سعادت مسیر را برای آنها به سوی خوشبختی کج کنیم. پس به پا خیزید. دست روی دست نگذارید که زود دیر می شود. فرصت ها از دست می روند . ممکن است دیگر به این راحتی این توفیق به شما داده نشود . پس کاری بکنید کارستون.

مشاوران تبیان به عنوان سنگ صبور همواره در خدمت رسانی آماده اند.

می توانید با استفاده از بخش عاطفی مطالب اعضا جملات همدلانه را تهیه و با ابراز محبت خود دیگران را شاد کنید.

شاهد جوان همراه با اضافات

تنظیم برای تبیان: کهتری

مقالات مرتبط

فاصله قلبت با من چقدره؟

دسترسی آسان به عشق

عاشق شدن ،دست و پا نمی خواهد

همین حالا بگو :دوستت دارم

لذت بردن بهانه نمی خواهد