تبیان، دستیار زندگی
روزی روزگاری، در گوشه‏ای از دنیا بزرگ، پادشاهی بر هفت کشور فرمان می‏راند. یک روز، عمر این پادشاه، مثل عمر تمام مردم، به سر آمد و پسر جوانش به پادشاهی رسید. پادشاه جوان تمام وزیرانش را به حضور طلبید و گفت: برایم همسری بیابید که در مهربانی نظیر نداشته باشد!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سلیم پهلوان

پادشاه

روزی روزگاری، در گوشه‏ای از دنیا بزرگ، پادشاهی بر هفت کشور فرمان می‏راند. یک روز، عمر این پادشاه، مثل عمر تمام مردم، به سر آمد و پسر جوانش به پادشاهی رسید. پادشاه جوان تمام وزیرانش را به حضور طلبید و گفت: برایم همسری بیابید که در مهربانی نظیر نداشته باشد!»

وزیرها هر کدام به سمتی رفتند. آنها به همه جا سر کشیدند؛ اما کسی که موافق نظر و سلیقه پادشاه باشد، نیافتند و دست از پا درازتر به قصر بازگشتند.

روزی پادشاه به قصد شکار به بیرون از قصر رفت. هنگام بازگشت، به روستایی رسید. در آنجا، روی دیوار یکی از کلبه‏ها، دسته‏‏ای پرنده دید. باز شکاری را به پرواز در آورد تا پرنده‏ها را صید کند. باز شکاری پر کشید و از بالای پرنده‏ها گذشت و به داخل حیاط آن کلبه رفت. پرنده‏ها هم پر کشیدند و به داخل حیاط رفته و ناپدید شدند. پادشاه جوان به حیرت افتاد. زود به آنجا رفت و در حیاط را گشود. به ناگاه چشمش به دختری جوان افتاد که در وسط حیاط با پرنده‏ها و بازشکاری بازی می‏کرد و برای آنها دانه می‏ریخت. دختر، لباس‏های ساده و کهنه‏ای به تن داشت. پادشاه جوان، با دیدن مهربانی و سادگی  دختر، مفتونش شد. وقتی به قصر رسید به وزیرانش فرمان داد تا برای خواستگاری به آن کلبه بروند.

پدر دختر، پیرمردی ساده‏دل و مهربان بود. اگر کسی به در خانه‏اش می‏آمد، با خوشرویی در را می‏گشود و با مهربانی از او پذیرایی می‏کرد.

پیرمرد این بار هم بی‏آنکه مهمان‏ها را بشناسد، به گرمی از آنها استقبال کرد و هر چه در سفره داشت، مقابلشان گذاشت.

وزیران گفتند: «از ما نمی‏پرسی که از کجا آمده‏ایم و به کجا می‏رویم؟!»

پیرمرد گفت: «شما مهمان من هستید و مهمان حبیب خداست. لزومی نمی‏بینم از مقصدتان بپرسم و اینکه از کجا می‏آیید یا به کجا روانه‏اید.»

دختر

یکی از وزیران گفت: «ما به اینجا، نه برای مهمانی، بلکه برای خواستگاری آمده‏ایم. پادشاه ما را فرستاده. حال منتظر جوابیم که به قصر برگردیم.»

پیرمرد ساده دل با خود اندیشید: پادشاه، فرمانروای هفت کشور است. اگر نپذیرم، به زور دخترم را می‏گیرد. بهتر است توکل به خدا کنم و دخترم را به دست قضا و قدر بسپارم.

و به این ترتیب، پادشاه در خزانه را گشود و از مردم خواست تا هفت شب و هفت روز اجاقی روشن نکنند. به دستور پادشاه جشن بزرگی در همه جا برپا شد.

دختر روستایی، در قصر، رفتاری مهین و گفتاری شیرین داشت. او با همه مهربان بود و از پادشاه می‏خواست تا نسبت به مردم مهربان و با گذشت باشد. چند روز و چند هفته و چند ماه گذشت و سرانجام پس از نه ماه و نه روز، پادشاه صاحب پسری شد که نامش را «سلیم» گذاشتند.

پادشاه از چاپلوس‏ها و چرب زبانی‏های اطرافیانش در قصر به تنگ آمده بود. اعیان و اشراف دور از چشم او در شهرها به مردم ظلم می‏کردند و پادشاه جوان از این بابت سخت در عذاب بود.

روزی پادشاه تصمیم عجیبی گرفت. آرزویش این بود که در میان مردم باشد. سادگی زندگی مردم روستا و مهربانی آنها را در همسرش دیده بود و می‏خواست در میان مردم و میان آنها باشد.

با این فکر یکی از وزیرانش را به حضور طلبید و گفت: «می‏خواهم به سفر دور و درازی بروم. می‏خواهم به جایی بروم که مرا نشناسند. دوست دارم در میان مردم باشم و با آنها زندگی کنم.»

بعد، دست سلیم را در دست‏های او گذاشت و گفت: «پسرم را به تو می‏سپارم تا بزرگ شود و قدرت را به دست بگیرد. در این مدت، تو بر تخت شاهی بنشین و بر مردم فرمان بران!»

و این چنین بود که صبح یکی از روزها پادشاه با همسرش از قصر بیرون رفت. وزیر از اینکه زمام امور را به دست گرفته بود، از خوشحالی سر از پا نمی‏شناخت. در این میان، تنها چیزی که آزارش می‏داد، وجود سلیم بود که هر ماه، به اندازه چهار ماه بزرگ‏تر می‏شد. او از این بابت، سخت می‏هراسید. چون دیری نمی‏گذشت که سلیم بزرگ می‏شد و تاج پادشاهی را از دستش در می‏آورد.

پیرزن

پس به فکر چاره افتاد. او، زنی پیر و عجوزه را می‏شناخت که می‏گفتند گره خیلی از مشکلات، به دست او باز می‏شود. زود  پیرزن را به حضور طلبید و از او خواست تا در این باره، چاره‏ای بیندیشد. پیرزن که می‏دانست مزد کلانی در انتظارش است، نقشه‏ای ریخت. به این ترتیب که، روی تپه‏ای، سر راه سلیم نشست و با دوک کهنه‏ای، مشغول ریسیدن نخ شد. سلیم مثل هر روز، به آنجا آمد و تیله بازی کرد. ناگهان یکی از تیله‏هایش چرخی زد و به دوک پیرزن خورد و آن را شکست. پیرزن داد زد: «ای بچه بی‏پدر! ای یتیم در به در! دوکم را شکستی. روزی من از همین دوک بود. حالا چه کنم؟»

و با حرف‏هایش وانمود کرد که سخت ناراحت و درمانده است.

سلیم با شنیدن حرف‏های پیرزن، به سختی رنجید و گفت: «چرا به من یتیم می‏گویی؟! پدرم فرمانروای هفت کشور است.»

پیرزن گفت: «پدرت سال‏ها پیش فرمانروای هفت کشور بود. اما حالا، آنکه در قصر است و فرمان می‏راند، وزیر پدرت است و...»

سلیم دیگر چیزی نفهمید. نشنید که پیرزن بعد چه گفت. به سرعت به سمت قصر دوید و شتابان به پیش وزیر رفت. وزیر دانست که نقشه پیرزن گرفته است. با ظاهری خندان، به پیشواز سلیم آمد و به گرمی از او استقبال کرد. سلیم هنوز نسبت به درستی آنچه از پیرزن شنیده بود، تردید داشت. به همین خاطر، اتفاق آن روز و حرف‏های پیرزن را از سیر تا پیاز، به وزیر باز گفت. وزیر وانمود کرد که اندوهگین شده است. پس، آهی کشید و گفت: «اگر پیرزن از این راز باخبر باشد، حتماً به صد نفر دیگر هم گفته است. حال که این راز آشکار شده، من به تو می‏گویم. چند سال پیش، پدر و مادرت، از قصر بیرون رفتند و دیگر برنگشتند. کسی از آنها خبری ندارد، اما پدرت می‏گفت که دوست دارد بین مردم باشد و با آنها زندگی کند.»

90افسانه برای نوجوانان

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

*******************************************

مطالب مرتبط

یک جمجمه و دو سنگ

عموجان با هدیه آمد!

یک درس تازه

رزمنده ی فداکار

خواب و بیداری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.