تبیان، دستیار زندگی
آبله نور چشمانم را برده بود. برای من که فرز بودم و مثل فرفره می‏چرخیدم و یک‏جا بند نمی‏شدم، خیلی سخت بود؛ مثل پیرزن‏ها گوشه خانه کز کنم. از میان هفت رنگ خدا، فقط سیاه را می‏دیدم. فریاد بچه‏ها را که در کوچه بازی می‏کردند می‏شنیدم. به یاد روزهایی می‏افتادم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دوستت دارم!

امام علی

آبله نور چشمانم  را برده بود. برای من که فرز بودم و مثل فرفره می‏چرخیدم و یک‏جا بند نمی‏شدم، خیلی سخت بود؛ مثل پیرزن‏ها گوشه خانه کز کنم. از میان هفت رنگ خدا، فقط سیاه را می‏دیدم. فریاد بچه‏ها را که در کوچه بازی می‏کردند می‏شنیدم. به یاد روزهایی می‏افتادم که به دنبال پروانه‏ها می‏دویدم و بال‏های رنگی و لطیفشان را نوازش می‏کردم.

دیگر به درد هیچ‏کاری نمی‏خوردم. حتی به درد پاک کردن دانه‏ها از ریگ‏های ریز، روزهای اول، رنگ‏ها برایم قاطی شد. بعد کم‏کم همه چیز رنگ عوض کرد و سیاه شد. اگر دست به نان می‏بردم، حس می‏کردم تکه‏ای سیاه رنگ در دهانم گذاشته‏ام. قند سیاه بود. آب سیاه بود. چقدر وحشتناک بود.

قیافه مادر و خواهرم را کم‏کم  فراموش کردم. چهره‏ها مثل اشباحی سیاه و درهم به نظرم می‏آمدند؛ مثل سایه‏های روی دیوار. یک روز که مادر و خواهر در خانه نبودند، گوشه اتاق نشستم، زانو در بغل گرفتم و تا می‏توانستم زار زدم و گریه کردم.

- آیا بدبخت‏تر از من در این دنیا وجود دارد؟

جلو چشمانم، سوزن سوزنی شد؛ انگار برق می‏زد؛ ریز ریز. اما همه جا تاریک بود. تاریک تاریک.

همه بلاها از وقتی شروع شد که بابا رفت و دیگر به خانه برنگشت. از آن روز به بعد، همه چیز عوض شد. روزهای اول کارم همه‏اش شده بود بهانه‏گیری.

- مامان، پس بابا کی می‏آید؟

- می‏آید، می‏آید دخترم!

روزهای بعد که می‏دیدم مادر دور از چشم من و خواهرم گوشه خلوتی را گیر آورده و برای خودش زمزمه می‏کند و می‏گرید، من هم فهمیدم که دیگر نباید منتظر پدر بمانم. همه غم‏های عالم نشست روی دلم. کارم شد گریه کردن. مادر هم انگار اصراری نداشت که بگوید، بابا برمی‏گردد؛ چون من همه چیز را فهمیده بودم.

کم‏کم زندگی‏مان رنگ عوض کرد. تلخ شد. بابا که رفت، مادر بیشتر باید کار می‏کرد تا خرج خانه کم نیابد. یک روز رخت‏شویی؛ یک روز دایه شدن برای بچه‏ها؛ روز دیگر نگه‏ داری کودکان همسایه‏ها. می‏خواست کاری کند که ما ناراحت نباشیم و دوری پدر، رنجمان ندهد. یک روز گفتم:  مادر، یادت می‏آید بابا آن روز به من چه قولی داد؟

گفت: نه مادر، چه قولی؟

گفتم: یادت هست روزی که می‏خواست به جنگ برود، قول داد مرا پیش امام علی علیه‏السلام ببرد.

- دخترم دوست داری ببرمت پیش آقا؟ می‏خواهی امیرالمومنین علیه‏السلام را ببینی:

- کی می‏بری بابا؟

- وقتی که از جنگ برگشتم. و دیگر برنگشته بود.

گفته بودم: قول دادی باباها!

گفته بود: قول دادم.

گفته بودم: خودتان می‏گویید مرد است و قولش.

گفته بود: مرد است و قولش.

مادر اینها را که شنید، دیگر نتوانست تحمّل کند. صورتش را برگرداند و با دستمال جلو صورتش گرفت و برخاست و رفت به طرف اتاق.

من همان وقت از حرف‏هایم پشیمان شدم. مادر را ناراحت کرده بودم. او را یاد پدر اندخته بودم. پیش خودم گفتم: پدر هیچ‏وقت دروغ نمی‏گوید؛ قول‏هایش همه مردانه بود. حتی بعداز مرگش. حالا هم روحش را می‏فرستد تا به قولش عمل کند. ولی... .

اشک

یک روز صبح تازه بیدار شده بودم. خورشید دوش گرما بخشش را همه جا باز کرده بود. خواهرم آب و جارو می‏کرد. صدای خش‏خش جارویش را می‏شنیدم. مادر صبحانه می‏آورد. اما من در دنیای خودم بودم. دلم به هیچ کاری نمی‏رفت. دوست داشتم دوباره متولد شوم و مواظب چشم‏هایم باشم. مواظب باشم سرما نخورم. آبله نگیرم تا چشم‏هایم آسیب نبیند. آن وقت دامن پدر را بگیرم تا نرود و ما را تنها بگذارد و من مجبور شوم برایش اینقدر گریه کنم. آن هم با چشم‏هایی که نمی‏بیند. آهی کشیدم و گوشه‏ای نشستم مثل هر روز.

در زدند. نمی‏‏‏دانم چطور شد که یک دفعه دلم ریخت. چه کسی بود؟ خواهر پشت در دوید. برگشت و به مادر گفت: مردی پشت در آمده است. نمی‏دانم چرا به یاد پدر افتادم.  مادر چادر به سر کرده و پشت در رفت. وقتی برگشت، حس کردم طور دیگری شده است. انگار دست و پایش را گم کرده است. احساس می‏کردم روزنه گرما بخش نوری در دل تنگ و غصه متدم تابیده است. مادر که به خانه آمد، پشت سرش امام علی علیه‏السلام آمده بود. مادر و خواهر از خوشحالی می‏خواستند پرواز کنند. بهترین روز زندگی‏شان بود. اما من؛ من فقط در همان اتاق بودم. وقتی شنیدم علی علیه‏السلام به خانه‏مان آمده است، اول باور نکردم. بعد ناگهان از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. اما دلم گرفت. من نمی‏توانستم امام علیه‏السلام را ببینم. به یاد قول پدر افتادم: هر طور شده، تو را پیش آقا می‏برم.

و حالا آقا خودش به منزل ما آمده بود. اما چه فایده؟ اگر همان روز که پدر قول داده بود، تاوانش شده بودم و گفته بودم. همین امروز مرا ببر، آقا را ببینم، من چشم داشتم و می‏توانستم امام علیه‏السلام را ببینم؛ اما حالا فقط صدایش را می‏شنیدم. انگار با مادر و خواهر صحبت می‏کرد. به حال خودم افسوس خوردم. حالا آنها امام علیه‏السلام را می‏دیدند.

امام علیه‏السلام گفت: مگر نمی‏دانی دیدن کودکان یتیم مرا غمگین می‏سازد.

انگار چشم امام علیه‏السلام به من افتاده بود. ناگهان صدای پایی را احساس کردم. صدا نزدیک‏تر شد. حس کردم کسی مرا زیر نظر دارد. به من نگاه می‏کند؛ چه کسی بود؟ انگار پدر بود که دوباره آمده بود. مثل همیشه که آهسته از پشت سر می‏آمد و در چشمانم را می‏گرفت.

- تو مامان هستی.

اما پدر ول نمی‏کرد.

- تو آبجی هستی.

باز هم ول نمی‏کرد.

- خیلی خوب تو بابا هستی.

حالا در چشم‏هایم باز می‏شد و بابا را می‏‏دیدم. مرا در بغل می‏گرفت و می‏بوسید و به هوا می‏انداخت.

ناگهان حس کردم، پدر مرا بلند کرد. در بغلم گرفت و بوسید.

- چیه دخترم. ناراحتی؟

می‏خواستم سرم را روی شانه‏اش بگذارم و گریه کنم. همین‏ کار را هم کردم. انگار خجالت می‏کشیدم پدر ببیند که من نابینا شده‏ام. یک دفعه دستش را روی سرم گذاشت، گرمایش را با پوستم حس کردم. آرام آرام پایین آورد. چه دست گرما‏بخشی داشت. به روی پیشانی‏ام کشاند. انگار زیر لب چیزهایی می‏گفت. دستش روی چشمانم رسید، ناگهان نور شدیدی به پلک‏هایم خورد. حس کردم دو پنجره کوچک از دلم به بیرون باز شده است. من همه جا را می‏دیدم. خواهر و مادر را دوباره دیدم. مقابلم ایستاده بودند و به مردی که مرا در بغل گرفته بود، نگاه می‏کردند و اشک می‏ریختند.

من سر برگرداندم و به چهره امام علیه‏السلام چشم دوختم. بعد فریاد کشیدم: تو پدر یتیمان هستی علی جان، دوستت دارم!

خودم را در بغلش رها کردم و تا می‏توانستم گریه کردم. به یاد قول پدر افتادم: قول می‏دهم، قول می‏دهم دخترم تو را پیش امام علی علیه‏السلام ببرم.

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

******************************************

مطالب مرتبط

خدا را چگونه می توان دید؟!

یک صدف از هزار

لطف بی‏کران امام!

مردی که کمک خواست

آن دست بهشتی

شکایت شتر از صاحبش

تقسیم هفتگانه

دانه های گردنبند

مرد ناشناس

خدا او را در آغوش گرفت!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.