به نظر تو من کرگدنم؟
در قسمت قبلی،دوستان دایناسور کوچولو هر یک در جنگل به سویی رفتند تا هر طور شده موجودی را پیدا کنند که شبیه دایناسور کوچولو باشد،ناگهان میمون کرگدنی را دید و به دایناسور کوچولو نشانش داد و حالا ادامه ی داستان....
کرگدن بلندتر خندید و گفت: «اما من گم نشده بودم. چهطور ممکن است که کرگدن به این بزرگی گم شده باشد!»
میمون دستش را روی شانه دایناسور کوچولو گذاشت و گفت: «تبریک میگویم دوست من! مثل اینکه فامیلت را پیدا کردی!»
دایناسور کوچولو گفت: «پس به نظر تو من یک کرگدن هستم؟ چه عالی! از این به بعد میتوانم توی جنگل قدم بزنم و به همه بگویم که کرگدن هستم.»
کرگدن دلش به حال دایناسور کوچولو سوخت و گفت: «بله دوست من، شاید یک کرگدن باشی. باید هر چه زودتر برویم تا تو را به بقیه کرگدنها نشان بدهم. اگر آنها تو را قبول کنند، کار تمام است و تو یک کرگدن میشوی.»
آنها از میمون خداحافظی کردند و همانطور که علفهای خوشمزه سر راهشان را میخوردند، به آن طرف علفزار رفتند.
کرگدنهای آن طرف علفزار، با دیدن دایناسور کوچولو دورش حلقه زدند و شروع کردند به حرف زدن و عیب گرفتن.
یکی گفت: « پوست بدن ما شل و چیندار است. اما پوست تو یکدست و صاف است.»
دایناسور کوچولو فوری تکه ذغالی پیدا کرد و روی پوستش چین کشید: چینهای ریز و درشت؛ درست مثل آنکه دامن چیندار تنش کرده باشد.
کرگدنها سری تکان دادند و گفتند: «با اینکه مثل کسانی شدهای که ادای کرگدنها را در میآورند، ولی قبول میکنیم.»
اما بلافاصله یک کرگدن دیگر گفت: «پس شاخ روی پوزهات کو؟»
دایناسور کوچولو نگاهی به اطرافش انداخت. سنگ نوک تیزی پیدا کرد و با سختی آن را روی پوزهاش نگه داشت، اما تا آمد بگوید: «بفرمایید، این هم شاخ!»
سنگ افتاد پایین و به پایش فرو رفت. داد دایناسور کوچولو به هوا رفت.
کرگدنها خندیدند و از اطرافش پراکنده شدند.
دایناسور کوچولو با ناراحتی به دوستش کرگدن نگاه کرد و گفت: «اینطور که معلوم است، من نمیتوانم کرگدن باشم.»
کرگدن با دلسوزی گفت: «باور کن خیلی دلم میخواست مثل ما باشی و با ما زندگی کنی، اما تو یک شاخ روی پوزهات کم داری.»
دایناسور کوچولو آهی کشید و گفت: «حداقل حالا میدانم که خرس، زرافه، مورچهخوار، اسب آبی، پرنده، سنجاب و کرگدن نیستم.»
کرگدن وقتی که خداحافظی میکرد، گفت: «هر چه هستی، مهم نیست. مهم این است که خوش قلب و مهربانی و دوستان خوبی داری! از این به بعد من هم دوستت هستم و امیدوارم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی.»
دایناسور کوچولو رفت و در اولین برکهای که سر راهش بود، تنش را شست. باید از شر آن چینهای مسخره که روی بدنش کشیده بود، خلاص میشد. فکر میکنید، دایناسور کوچولو وقتی ادای کرگدنها را در میآورد، چه شکلی بود؟ خوب شد که فهمید کرگدن نیست، و اگر نه مجبور میشد با آن قیافه خنده دارش کنار بیاید!
شعبانی آذر
تنظیم : بخش کودک و نوجوان
*******************************************