تبیان، دستیار زندگی
پیرمرد، باریک عُمر، فراق را به دوش می‎کشید، امّا سبک، گام برمی‎داشت و بدین سوی و آن میدان می‎تاخت. می‎دانست، دیری نخواهد پایید که مشام جانش، سرشار از بوی لاله‎های بهشتی خواهد شد. اندکی صبر می‎بایست تا شاهد وصال را در آغوش گیرد، ساعتی بر سالیان دراز شکیب
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهادت؛ شیرین تر از عسل

عمار یاسر

پیرمرد، باریک عُمر، فراق را به دوش می‎کشید، امّا سبک، گام برمی‎داشت و بدین سوی و آن میدان می‎تاخت.

می‎دانست، دیری نخواهد پایید که مشام جانش، سرشار از بوی لاله‎های بهشتی خواهد شد.

اندکی صبر می‎بایست تا شاهد وصال را در آغوش گیرد، ساعتی بر سالیان دراز شکیبایی، افزون.

سرانجام، به پایان خواهد رسید.

خشنود از آن بود که دلش به باوری صادق آرام است و اکنون در رکاب حق، می‎رزمد و چنان تیغ می‎زد، گویی سلسله از دست و پای جانِ اسیر خویش می‎گسلد، یا دیوارهای زندان روح را می‎شکافد.

* * *

و چه حریص بودند قریشیان، بر آزار عمّار یاسر، آنگاه که او خدا را می‎خواند و تازیانه‎ها و داغ‎ها را برمی‎تافت! امّا این بار، دشمن دیروز، به تزویر، لباس دین بر تن کرده بود و نقاب نفاق، بر چهره بسته بود و از پس سپر تظاهر، کمان کفر برگرفته بود و تیرهای کینه دیرینه خویش را به قلب حقیقت می‎افکند.

چشم‎های نافذ عمار، پرچم سپاه شام را می‎نگریست، در حالی که می‎گفت: به خدا سوگند، در سه معرکه بر ضد این رایت ننگین جنگیده‎ام؛ روزی شما را بر ترتیل قرآن می‎زدیم و امروز بر سر تأویل آن با شما می‎جنگیم.»

و راست می‎گفت؛ روز بدر، روز اُحُد، روز خندق، روزهایی که شرک و بت‎پرستی، عریان و آشکارا به روی توحید و خداخواهی تیغ آخته بود و امروز، روز صفین، روز انتقام بود؛ انتقامِ وارثان بوجهل و بوسفیان از علی(علیه‎السلام) از عمار و ... برای دلاوریشان در نبرد حق و باطل، برای پایمردیشان در راه عدالت.

پیرمرد، چندی در میدان رزمید، تشنه‎کام بود و عرق ریز، امّا همچنان به صف راهیان دوزخ هجوم می‎بُرد.

در گیراگیر نبرد، نیزه «ابوالعادیه» به پهلوی او نشست.

دردی شیرین، وجود پیرمرد را آکند.

خم شد و بر زمین افتاد.

اندیشید: «دیرگاهی ست که به انتظار این لحظه بوده‎ام؛ امروز، محمد(صلی الله علیه و آله) و یارانش را دیدار خواهم کرد.»

بر بستر خاک، آرام گرفته بود، نفس نفس می‎زد، سوی چشمش می‎رفت و می‎آمد.

غلامش، راشد را دید که با جامی از شیر، بر بالینش نشسته است؛ زیر لب زمزمه کرد: «حبیبم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گفته بود که آخرین بهره‎ات از دنیا، جرعه‎ای شیر است.»

جام را به لب برد و اندکی نوشید. آرام چشم بر هم گذاشت و پَر کشید.

* * *

گرد و غبار معرکه خوابیده بود و خورشید، آخرین پرتوهایش را بر تنی می‎پراکند که سرش را «ابن حوی سکسکی» جدا کرده بود.

امیر خوش نظر

گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.