آخرین فرمانده
سورهی «عادیات» (اسبان دونده)
یکصدمین سوره قرآن مجید، سورهی «عادیات» است. این سوره 11 آیه و 40 کلمه دارد و چهاردهمین سوره قرآن است که در شهر مکه بر پیامبر (صلیالله علیه واله وسلم) نازل شده است.
باید بدانیم که دانشمندان دربارهی اینکه، آیا این سوره در شهر مدینه نازل شده یا در شهر مکه با هم اختلاف دارند. گروهی این سوره را مکی و گروهی نیز مدنی میدانند.
محتوای سوره
در حدیثی گفته شده است که این سوره بعد از جنگ «ذات سلاسل» نازل شده است. در سال هشتم هجری، پیامبر (صلیالله علیه واله وسلم) فهمیدند که دوازدههزار نفر از کافران در جایی به نام «یایس» جمع شدهاند و میخواهند به شهر مدینه حمله کنند. پیامبر (صلیالله علیه واله وسلم) تعداد زیادی از یارانش را به جنگ آنها فرستادند؛ ولی آنها شکست خوردند و به مدینه برگشتند.
سرانجام پیامبر (صلیالله علیه واله وسلم) حضرت علی (علیهالسلام) را به جنگ آنها فرستادند. حضرت علی (علیهالسلام) آنها را شبانه محاصره کردند و این بار کافران شکست سختی خوردند. حضرت علی (علیهالسلام) هنوز به مدینه نرسیده بودند که جبرئیل این سوره را برای پیامبر (صلیالله علیه واله وسلم) آورد و خبر پیروزی مسلمانان را داد. مسلمانان، اسیران را با طنابهای محکمی بسته بودند. برای همین، این جنگ «ذات سلاسل» نامیده شد؛ زیرا سلسله به معنی طناب و زنجیر است. در ابتدای این سوره خداوند چند سوگند میخورد و آنگاه میگوید: «انسانها دارای ویژگیهای بدی مثل بخل، ناسپاسی و دنیاپرستی هستند.» در پایان میگوید: «در روز قیامت همهی آنها که در قبرها هستند زنده میشوند، و خوبیها و بدیهایی که در درون و سینههای آنها وجود دارد آشکار میشود.»
ثواب خواندن
پیامبر اسلام (صلیالله علیه واله وسلم) فرمودهاند:
«هر کس این سوره را بخواند خداوند به عدد حاجیهایی که در شب عید قربان در صحرای محشر در شهر مکه هستند به او ده ثواب میدهد.»
امام صادق (علیهالسلام) نیز فرمودهاند:
«هر کس این سوره را هر روز بخواند خداوند در روز قیامت او را با حضرت علی (علیهالسلام) هم راه میکند و در آن روز در میان دوستان حضرت علی (علیهالسلام) خواهد بود.»
بیابان ساکت و تاریک بود. در سکوت شب، لشگر کوچک، آرام و بیصدا، روان بود. گاهی صدای خر خر اسب یا شتری از لابه لای ستون آدمها و اسبها میآمد و زود تمام میشد. «بشیر» همانطور که روی اسب نشسته بود، افق دور و ستارهها را مینگریست. در افق، انگار آسمان سر به زمین گذاشته بود و هزاران ستارهی درخشان آن با زمین سخن میگفتند. بشیر محو تماشای آسمان و ستارهها شده بود و نمیفهمید که دارد از بقیه دور میشود. نگاهش را که از افق برداشت حس کرد آخرین سرباز لشگر از او خیلی دور شده و شبح او در تاریکی ناپیدا شده است. بشیر راست و محکم روی اسب نشست. دهنه را محکم دور انگشتانش پیچیده و به اسب تازیانه زد. اسب، اول یورتمه رفت و سپس به دو درآمد. دقیقهای بعد سوار به ستون سربازان رسید. بشیر اسب را جلوتر راند تا گوش به گوش آخرین سوار رسید. «ابو مسعود» برگشت و نگاهی به او کرد: «کجا بودی؟»
بشیر سوال او را نشنیده گرفت و گفت: «این بار سوم است که این راه را میرویم.»
ابومسعود گفت: «آری، ولی این بار، تفاوت دارد.» بشیر گفت: «هوم! چه فایده! دوباره این راه طولانی را با این همه رزمنده رفتیم و شکست خورده برگشتیم. انگار نه انگار.»
ابومسعود گفت: «گفتم که این بار تفاوت دارد.» بشیر گفت: «من که تفاوتی نمیبینم.» سپس هوای خنک شبانه را فرو داد: «هوم! آری، راست میگویی، یک تفاوت دارد. آن دوبار روزها راه میرفتیم و این بار شبها، اینطور بهتر است. لااقل از گرمای زود در امانیم.»
در دل تاریک شب و در پایان رود جاری آدمها و اسبها، گفت وگوی دو جوان رزمنده گل انداخته بود. سواری که تیز و چابک جلوتر میراند دل به گفت وگوی آنها سپرده بود. نسیم شبانه گفت وگوی آن دو را واضح و روشن به گوش او میرساند. آن دو به اینجا که رسیدند، دیگر نتوانست ساکت بماند. دهنهی اسب را کشید. حیوان زیرپایش قدم سست کرد، و سمهایش را شمردهتر در خاک نرم بیابان فرو برد. کمی بعد دو سوار به او رسیدند.
«جابر» زبان گشود: «یک تفاوت بزرگ، آری! شما حواستان کجاست؟ این بار درست میرویم و با دست پر هم باز میگردیم. تفاوت بزرگ این است که این بار فرمانده «علی بن ابی طالب» است.»
دو جوان رزمنده در تاریکی به هم دیگر نگاه کردند. ناگهان انگار همه جا ساکت شد. فقط صدای ریز و یک نواخت حیوانها بود که میآمد. بشیر به فکر فرو رفت. لشکر کوچک مسلمانان پیش رفت تا به سرزمین «عذره» رسید. قبیلهی «قضاعه» آماده میشدند تا به شهر مدینه حمله کنند؛ ولی مسلمانان پیش دستی کرده بودند و به استقبال آنها آمده بودند. آفتاب نیم روز، خیلی بالا آمده بود. فرمانده دستور حمله داد؛ اما سواران قبیلهی «قضاعه» ناگهان از لا به لای تپهها و سیاهچادرها بیرون ریختند. لشگر مسلمانان در یک چشم به هم زدن تار و مار شد. فرمانده خیلی زود دستور عقبنشینی داد. لشگر شکست خورده، کشتههای خود را جا گذاشتند و به شهر مدینه باز گشتند.
ابومسعود گفت: «بشیر؛ چطور یک دفعه ساکت شدی؟» بشیر از فکر و خیال بیرون آمد.
محمدحسین فکور
پوپک
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
************************************