تبیان، دستیار زندگی
آنهایی که پول را آورده بودند چون اصرار آسید مجتبی را دیدن، به ناچار پذیرفتند. او هم همان شب پول ها را برداشت و بین بیوه زن ها و یتیمان و فقرا تقسیمش کرد.فردا صبح...می خواست حمام برود...سه ریال از کسی قرض گرفت...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آسید مجتبی...
fh'(

وقتی همسرش می گوید که بعضی از شب ها حدود دو ساعت در رکوع و سجده می ماند، خب ما باید ماست مان را کیسه کنیم. مرد بود به راستی. اهل شوخی بود ولی از مجلسی که فقط به شوخی بگذرد ، بیزار بود. بلافاصله از جایش بلند می شد و می گفت: ما برای این امور خلق نشده ایم.بلکه برای کار و تلاش خلق شده ایم. اینجوری بود که هر کس پیشش می نشست و مدتی باهاش رفت و آمد داشت، اخلاق و رفتارش جهت می گرفت. از آن بیهوده گذرانی های قبلی فاصله می گرفت وآدم دیگری می شد. لابد یارانش هم همین طوری شیفته ی منش او شده بودند.منش مردی که زندگی را مفت نمی فروخت...

شبی کسی سی هزار تومان پول برایش آورد. آن روزها می شد با سی هزار تومان چند تا خانه خرید. به او گفته بودند که این سی هزار تومان نه خمس است و نه سهم امام و نه از دیگر وجوهات شرعیه.گفته بودند که می تواند با این پول خانه ای برای خود بخورد و از شر اجاره نشینی خلاص شود.

کمی ساکت شد. خیره به پول ها نگاه کرد و گفت: اگر به این شرط این پول ها را به من می دهید، نمی پذیرم اما اگر آزادم می گذارید...قضیه فرق می کند.

آنهایی که پول را آورده بودند چون اصرار آسید مجتبی  را دیدن، به ناچار پذیرفتند. او هم همان شب پول ها را برداشت و بین بیوه زن ها و یتیمان و فقرا تقسیمش کرد.فردا صبح...می خواست حمام برود...سه ریال از کسی قرض گرفت...

منزل علامه امینی در نجف بود و عده ی زیادی از علما به آنجا رفت و آمد داشتند.در یکی از روزها جمعی از بزرگان گرد هم آمده بودند و درباره ی کسروی صحبت می کردند و حکم به ارتداد او می دادند.آسید مجتبی هم آنجا بود. فقط داشت گوش می کرد که چه می گویند. مجلس که تمام شد، عبا را روی دوش انداخت و به سمت ایران حرکت کرد.از آن شب به بعد کسی آسید مجتبی را ندید تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزنامه ها خبر آوردند شخصی به نام سید مجتبی نواب صفوی ، احمد کسروی را در خیابان حشمت الدوله ترور کرده....

ظاهرا قضیه از این قرار بوده که آسید میرود منزل کسروی و به او هشدار می دهد که علیه اسلام و تشیع حرفی نزند، اما کسروی که به قول نواب صفوی ، مردی "بنگ" و "تندخو" بود، آسید را بیرون می کند و ...

خب آسید مجتبی هم آرام نمی نشیند. حدود چهارصد تومان از مرحوم شیخ محمد حسن طالقانی می گیرد و یک هفت تیر باهاش می خرد و ...البته حیف که احمد کسروی توی این ماجرا مجروح شد و از مهلکه گریخت. غمی نیست؛ ده ماه بعد، سید حسین امامی که از شاگردان نواب بود، این کار را به انجام می رساند. نواب اهل عملی کردن اندیشه بود.

حالا این مرد با صلابت توی خانه ی خودش که بود ، بچه ها را "باباجون" صدا می زد. بارها به همسرش گفته بود: نوکرت هستم...کوچکت هستم... و عباراتی که شاید شاخ دربیاوری و باورت نشود از همچنان مردی . اما حقیقت دارد. اغلب مردان خدایی همین گونه اند. رئوف در مقابل خانواده، دل رحم در مقابل فقیران و یتیمان... و البته پولادین و مصمم در مقابل هر آن کس که ظلمی کرده باشد یا حرام دین خدا را حلال کرده باشد... این حکایت همه ی مردان خداییست.

این طرح اکرام را دیده اید که کسی تقبل می کند خرج فقیر و یتیمی را؟ می دانستید که مرحوم نواب صفوی پایه گذارش بود؟ او فهرستی از خانواده های بی بضاعت  و ثروتمند را تهیه کرده بود و برنامه ای ریخته بود که هر خانواده ی محتاج زیر پوشش یک خانواده ی متمکن قرار بگیرد.البته خودش رابط بود و اجازه نمی داد مشخص شود که کدام خانواده از کی کمک مالی می گیرد.

همسرش می گوید: پدرم پیوسته می گفت که نواب سرباز اسلام است. سرباز خدا و امام زمان است. هر چه لازم داری از من بخواه و او را در ادامه ی راهش، آسوده بگذار.سعی کن برایش مزاحمتی فراهم نکنی.

من در اثر رفتارهای آسید مجتبی و نصایح پدرم به جایی رسیده بودم که حاضر بودم روی حصیر زندگی کنم و گرسسنگی بکشم اما نواب زنده باشد و در راه اسلام مبارزه کند.

تحت تعقیب قوای مسلح بود. یک شب صدای ناله ای از پشت در آمد. خودش رفت در را باز کرد بی آنکه از نظامیان واهمه ای داشته باشد.دید یک سگ پشت در افتاده و زوزه می کشد.معلوم بود مسموم شده.فرستاد بروند برایش شیر بخرند.خودش ته حلق سگ می ریخت و مرتب می گفت: "حالت بهتر شد؟"...سگ که جان گرفت دوباره خودش در را باز کرد و آزادش گذاشت تا برود.

وقت اعدام رسید.شال سیاهش را ازکمر باز کرد تا به صورت عمامه به سرش ببندد.مانع شدند. نگذاشتند و ترسیدند. آسید مجتبی همیشه با عمامه ابهت عجیبی پیدا می کرد. بدون عمامه فرستادندش بالای جوخه ی اعدام. اینطوری شاید راحت تر ماشه را فشار می دادند. آسید مجتبی هم می دانست چطور بمیرد.با چشمهای باز ...نگداشت چشمش را ببندند .گفت: می خواهم از گلوله هایی که در راه هدف به جان می خرم با چشمهایم استقبال کنم.

صبح گاه 27 دی ماه سال 1334...وقتی او را برای اجرای حکم اعدام می بردند، زندانیان کمونیست سلول های مجاور می گفتند: نواب رفت و عظمت خود را بر ما تحمیل کرد.


نوشته سیده زهرا برقعی