تبیان، دستیار زندگی
مگر نگفتند به سفر می روی بابا؟ این چه سفری بود كه میان سر و بدنت فاصله انداخت؟ این چه سفری بود كه تو را از من گرفت؟ بابای شجاع من! چه كسی جرات كرد بر سینه تو بنشیند؟ چه كسی جرات كرد سرترا از تن جدا كند؟ چه كسی جرات كرد دخترت را یتیم كند؟ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حكایت خرابه (صوتی)

حكایت خرابه (صوتی)

خرابه، جایی است بی سقف و حصار، در كنار كاخ یزید كه پیداست بعد از اتمام بنای كاخ، معطل مانده است. نه در مقابل سرمای شب، حفاظی دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سر پناهی.

تنها در گوشه ای از آن، سقفی در حال فرو ریختن هست كه جای امنی برای اسكان بچه ها نیست.

وقتی یكی از كودكان با دیدن سقف، متوحش می شود و به احتمال فرو ریختن آن اشاره می كند، مامور می خندد و به دیگری می گوید: «اینها را نگاه كن! قرار است فردا همگی كشته شوند و امروز نگران فرور ریختن سقف اند.»

طبیعی است كه این كلام، رعب و وحشت بچه ها را بیشتر كند اما حرفهای امام تسلی و آرامششان می بخشد:

- عزیزانم! مطمئن باشید كه ما كشته نخواهیم شد. ما به مدینه عزیمت می كنیم و شما به خانه های خود باز می گردید.

دلهای بچه ها به امید آینده ارام می گیرد. اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جای زندگی كردن نیست.

چهره هایی كه آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرمای شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.انگار كه لطیف ترین گلهای گلخانه ای را به كویری ترین نقطه جهان، تبعید كرده باشند.

تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسكان نداده ای، هنوز اشكهایشان را نسترده ای، هنوز آرامشان نكرده ای و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته ای كه زنی با ظرفی از غذا وارد خرابه می شود. به تو سلام می كند و ظرف غذا را پیش رویت می نهد.

بوی غذای گرم در فضای خرابه می پیچد و توجه كودكانی را كه مدتهاست جز گرسنگی نكشیده اند و جز نان خشك نچشیده اند، به خود جلب می كند.

تو زن را دعا می كنی و ظرف غذا را پس می زنی و به زن می گویی: «مگر نمی دانی كه صدقه بر ما حرام است؟»

زن می گوید: «به خدا قسم كه این صدقه نیست، نذری است بر عهده من كه هر غریب و اسیری را شامل می شود.»

تو می پرسی كه: «این چه عهد و نذری است؟!»

و او توضیح می دهد كه: «در مدینه زندگی می كردیم و من كودك بودم كه به بیماری لاعلاجی گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول لله بردند تا او و علی برای شفای من دعا كنند. در این هنگام پسری خوش سیما وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود.علی او را صدا كرد و گفت: حسین جان! دستت را بر سر این دختر قرار ده وشفای او را از خدا بخواه.حسین، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم كه تا كنون به هیچ بیماری مبتلا نشده ام.گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور كرد و در اطراف شام سكنی داد.من از آن زمان نذر كرده ام كه برای سلامتی آقا حسین به اسیران و غریبان،احسان كنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم.»

تو همین را كم داشتی زینب! كه از دل صیحه بكشی و پاره های جگرت را از دیدگانت فرو بریزی.

و حالا این سجاد است كه باید تو را آرام كند و این كودكانند كه باید به دلداری تو بیایند.

در میان ضجه ها و گریه هایت به زن می گویی: «حاجت روا شدی زن! به وصال خود رسیدی.» من زینبم، دختر فاطمه و علی و خواهر حسین و این سر كه بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینی است كه تو به دنبالش می گردی و این كودكان، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و كارت به سرانجام رسید.»

زن نعره ای از جگر می كشد و بیهوش بر زمین می افتد.

تو پیش پیكر نیمه جان او زانو می زنی و اشكهای مدامت را بر سر و صورت او می پاشی.

زن به هوش می آید، گریه می كند، زار می زند، گیسوانش را می كند، بر سر و صورت می كوبد. و دوباره از هوش می رود.

باز به هوش می آید، خود را به خاك می كشد، بر پای كودكان بوسه می زند، خاك پایشان را به اشك چشم می شوید و باز از هوش می رود. آنچنانكه تو ناگزیر می شوی دست از تعزیت خود برداری و به تیمار این زن غریب بپردازی.

تو هنوز خود را باز نیافته ای و كودكان هنوز از تداعی این خاطره جگر سوز فارغ نشده اند كه زنی دیگر با كوزه آبی در دست وارد خرابه می شود.

چهره این زن، اما برای تو آشناست. او تو را به جا نمی آورد اما تو خوب او را به یادمی آوری.

حكایت خرابه (صوتی)

چهره او از دوران كودكی‌ات به یاد مانده است. زمانی كه به خانه مادرت زهرا می آمد و برای كمك به كارهای خانه مادرت التماس می كرد. او دختر كوچك و دوست داشتنی و شیرینی را در ذهن دارد به نام زینب كه هر بار به خانه فاطمه می رفته، سراپای او را غرق بوسه می كرده و او را در آغوش می گرفته وقلبش التیام می یافته.

آنچنانكه تا سالها كمك به كار خانه را بهانه می كرده تا با محبوب كوچك خود، تجدید دیدار كند و از آغوش او التیام بگیرد.

او واله و سرگشته زینب شد، ‌اما حوادثی او را از مدینه دور كرده و دست نگاهش را از جمال زینب، كوتاه ساخته. و برای اینكه خدا عطش اشتیاق او را به زلال وصال زینب فرو بنشاند، عهد كرده كه عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو نشاند.

او باور نمی كند كه تو زینبی! و چگونه ممكن است كه آن عقیله، آن دردانه و عزیزكرده قوم و قبیله، اكنون ساكن خرابه ای در شام شده باشد؟!چگونه ممكن است كه بانوی بانوان عالم، رخت اسیری بر تن كرده باشد؟!

خرابه تا نیمه های شب، خرابه ای در كنار كاخ یزید كه عزاخانه ای است در سوگ حسین و برادران وفرزندان حسین. بچه‌ها با گریه به خواب می روند و تو مهیای نماز شب می شوی.

اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته ای كه صدای دختر سه ساله حسین به گریه بلند می شود. گریه ای نه مثل همیشه. گریه ای وحشتزده، گریه ای به سان مار گزیده. گریه كسی كه تازه داغ دیده. دیگران به سراغش می روند و در آغوشش می گیرند و تو گمان می كنی كه هم الان آرام می گیرد و صبر می كنی.

بچه، بغل به بغل و دست به دست می شود اما آرام نمی گیرد.

پیش از این هم رقیه هرگز آرام نبوده است. از خود كربلا تا همین خرابه. لحظه ای نبوده كه آرام گرفته باشد، لحظه ای نبوده كه بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه ای نبوده كه اشكش خشك شده باشد، لحظه ای نبوده كه با زبان كودكانه اش مرثیه نخوانده باشد.

انگار كه داغ رقیه، بر خلاف سن و سالش، از همه بزرگتر بوده است. به همین دلیل در تمام طول راه، و همه منازل بین راه، همه ملاحظه او را كرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلداری اش داده اند، به تسلایش نشسته اند و یا لااقل پا به پای او گریسته اند.

اما امشب انگار ماجرا فرق می كند. این گریه با گریه همیشه متفاوت است.

این گریه، گریه ای نیست كه به سادگی آرام بگیرد و به زودی پایان بپذیرد.

انگار نه خرابه، كه شهر شام را بر سرش گذاشته است. این دختر سه ساله.

فقط خودش كه گریه نمی كند، با مویه های كودكانه اش، همه را به گریه می اندازد و ضجه همه را بلند می كند.

تو هنوز بر سر سجاده ای كه از سر بریده حسین می شنوی كه می گوید:

«خواهرم! دخترم را آرام كن.»تو ناگهان از سجاده كنده می شوی و به سمت سجاد می دوی. او رقیه را در آغوش گرفته است، بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روی او بوسه می زند و تلاش می كند كه با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش كند اما موفق نمی شود.

تو بچه را از آغوشش می گیری و به سینه می چسبانی و از داغی سوزنده تن كودكوحشت می كنی.

- رقیه جان! رقیه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزیز دلم!

بگو كه در خواب چه دیده ای! تو را به جان بابا حرف بزن.

رقیه كه از شدت گریه به سكسكه افتاده است، بریده بریده می گوید:

«بابا، سر بابا را در خواب دیدم كه در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب می زد. بابا خودش به من گفت كه بیا.»

تو با هر زبانی كه بلدی و با هر شیوه ای كه همیشه او را آرام می كرده ای، تلاش می كنی كه آرامش كنی و از یاد پدر غافلش گردانی، اما نمی شود،‌ این بار،دیگر نمی شود.

گریه او،‌ بی تابی او و ضجه های او همه كودكان و زنان خرابه نشین را و سجاد را آنچنان به گریه می اندازد كه خرابه یكپارچه گریه وضجه می شود و صدا به كاخ یزید می رسد.

یزید كه می شنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر می گردد، دستور می دهد كه سر را به خرابه بیاورند.

ورود سر بریده امام به خرابه، انگار تازه اول مصیبت است. رقیه خود را به روی سر می اندازد و مثل مرغ پر كنده پیچ و تاب می خورد. می نشیند، بر می خیزد،دور سر می چرخد، به سر نگاه می كند، بر سر و صورت و دهان خود می كوبد، خم می شود، زانو می زند، سر را در آغوش می كشد، می بوید، می بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود می سترد و با خون خود كه از دهان و گوشه لبها و صورت خود جاری شده در می آمیزد، اشك می ریزد، ضجه می زند، صیحه می كشد،مویه می كند، روی می خراشد، گریه می كند، می خندد، تاولهای پایش را به پدر نشان می دهد، شكوه می كند، دلداری می دهد، اعتراض می كند، تسلی می طلبد و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش می كشد.

بابا! چه كسی محاسن تو را خونین كرده است؟

بابا! چه كسی رگهای تو را بریده است؟

بابا! چه كسی در این كوچكی مرا یتیم كرده است؟

بابا! چه كسی یتیم را پرستاری كند تا بزرگ شود؟

بابا! این زنان بی پناه را چه كسی پناه دهد؟

بابا! این چشمهای گریان، این موهای پریشان، این غریبان و بی پناهان را چه كسی دستگیری كند؟

بابا! شبها وقت خواب، چه كسی برایم قرآن بخواند؟ چه كسی با دستهایشموهایم راشانه كند؟ چه كسی با لبهایش اشكهایم را بروبد؟ چه كسی بابوسه هایش غصه هایم را بزداید؟ چه كسی سرم را بر زانویش بگذارد؟چه كسی دلم را آرام كند؟

كاش مرده بودم بابا! كاش فدای تو می شدم! كاش زیر خاك بودم! كاش به دنیا نمی آمدم!

كاش كور می شدم و تو را در این حال و روز نمی دیدم.

مگر نگفتند به سفر می روی بابا؟ این چه سفری بود كه میان سر و بدنت فاصله انداخت؟ این چه سفری بود كه تو را از من گرفت؟

بابای شجاع من! چه كسی جرات كرد بر سینه تو بنشیند؟ چه كسی جرات كرد سرترا از تن جدا كند؟ چه كسی جرات كرد دخترت را یتیم كند؟

تو كجا بودی بابا وقتی ما را بر شتر بی جهاز نشاندند؟

تو كجا بودی بابا وقتی به ما سیلی می زدند؟

تو كجا بودی بابا وقتی كاروان را تند می راندند و زهره مان را آب می كردند؟

تو كجا بودی بابا وقتی آب را از ما دریغ می كردند؟

تو كجا بودی بابا وقتی به ما گرسنگی می دادند؟

تو كجا بودی بابا وقتی عمه ام را كتك می زدند؟

تو كجا بودی بابا وقتی برادرم سجاد را به زنجیر می بستند؟

تو كجا بودی بابا وقتی شبها در بیابانهای ترسناك رهایمان می كردند؟

تو كجا بودی بابا وقتی سایه بانی را در ظل آفتاب از ما مضایقه می كردند؟

تو كجا بودی بابا وقتی مردم به ما می خندیدند؟

تو كجا بودی بابا وقتی كه ما بر روی شتر خواب می رفتیم و از مركب می افتادیم و زیر دست و پای شترها می ماندیم؟

تو كجا بودی بابا وقتی مردم از اسارت ما شادی می كردند و پیش چشمهای گریان ما می رقصیدند؟

تو كجا بودی بابا وقتی بدنهایمان زخم شد و پوست صورتهایمان بر آمد؟

تو كجا بودی بابا وقتی عمه زینب سجاد را در سایه شتر خوابانده بود او را باد می زد و گریه می كرد؟

تو كجا بودی بابا وقتی عمه ام زینب نمازهای شبش را نشسته می خواند و دور از چشم ما تا صبح گریه می كرد؟

تو كجا بودی بابا وقتی سكینه سرش را بر شانه عمه ام زینب می گذاشت و زار زار می گریست؟

تو كجا بودی بابا وقتی از زخمهای غل و زنجیر سجاد خون می چكید؟

من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه، فرزند توام، دختر توام، دردانه توام.

هیچ كس به اندازه من غربت و یتیمی و نیاز به دستهای تو را احساس نمی كند.

همه ممكن است بدون تو هم زندگی كنند ولی من بدون تو می میرم. من از همه عالم به تو محتاجترم. بی آب هم اگر بتوانم زندگی كنم، بی تو نمی توانم.

تو نفس منی بابا! تو روح و جان منی.

بی روح، بی نفس، بی جان، چه كسی تا به حال زنده مانده است؟!

بابا! بیا و مرا ببر.

زینب! زینب! زینب!

اینجا همان جایی است كه تو به اضطرار و استیصال می رسی.

اینجا همان جایی است كه تو زانو می زنی و مرگت را آرزو می كنی.

تویی كه در مقابل یزید و ابن زیاد، آنچنان استوار ایستادی كه پشت نخوتشان

را به خاك مالیدی، اكنون، اینجا و در مقابل این كودك سه ساله احساس عجز می كنی.

چه كسی می گوید كه این رقیه بچه است؟

فهم همه بزرگان را با خود حمل می كند.

چه كسی می گوید كه این دختر، سه ساله است؟

عاطفه همه زنان عالم را در دل می پرورد!

چه كسی می گوید، كه این رقیه، كودك است؟

زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادارك خود می لرزاند.

نگاه كن! اگر كه ساكت شده است، لبهایش را بر لبهای پدر گذاشته است وچهار ستون بدنش می لرزد.

اگر صدایش شنیده نمی شود، تنها، گوش شنوای پدر را شایسته شنیدن، یافته است.

نگاه كن زینب آرام گرفت! انگار رقیه آرام گرفت.

دلت ناگهان فرو می ریزد و صدای حسین در گوش جانت می پیچد كه رقیه را صدا می زند و می گوید: «بیا! بیا دخترم! كه سخت چشم انتظار تو بودم.»

شنیدن همین ابتدا، عروج روح رقیه را برای تو محرز می كند. نیازی نیست كه خودت را به روی رقیه بیندازی، او را در آغوش بگیری، بدن سردش را لمس كنی و چشمهای بازمانده و بی رمقش را ببینی.

درد و داغ رقیه تمام شد و با سكوت او انگار خرابه آرامش گرفت.

اما اكنون ناگهان صیحه توست كه سینه آسمان را می شكافد.

انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است.

همه كربلا و كوفه و شام، یك طرف، و این خرابه یك طرف.

همه غمها و دردها و غصه ها یك طرف و غم رقیه یك طرف.

نه زنان و كودكان كاروان و نه سجاد و نه حتی فرشتگان آسمان،

نمی توانند تو را در این غم تسلی ببخشند.

و چگونه تسلی دهند فرشتگانی كه خود صاحب عزایند و پر و بالشان

به قدری از اشك سنگین شده است كه پرواز به سوی آسمان را نمی توانند.

تنها حضور مادرت زهرا می تواند تسلی بخش جان سوخته تو باشد.

پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فرو خورده همه این داغها و دردها را بگشا.

برگرفته از كتاب آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی

تنظیم برای تبیان:زهره سمیعی