بهایی سنگین
طراری
روزی ساده دلی در کمال خستگی و گرسنگی از بیابانی میگذشت که ناگهان چشمش به بره تپل و سفیدی افتاد. حیوان زبان بسته که گویی از گله جدا افتاده بود، حیران و سرگردان بع بع کنان به هر طرف میگشت.
ساده دل خوشحال و خندان با فکر گرفتن حیوان به سویش دوید و با تلاش زیادی بره را گرفت و با خود به منزل برد. بعد با کمک عیالش حیوان را کشته و طعامی بسیار لذیذ درست کرد. آنها تمام دوستان و آشنایان خود را برای صرف غذا دعوت کردند.
بعد از خوردن غذا یکی از مدعوین از ساده دل پرسید: «راستی تو این حیوان چاق و چله را چگونه به دست آوردهای که اینطور بذل و بخشش به خرج دادی و ما را میهمان خود کردی؟»
ساده دل همه ماجرا را تعریف کرد و توضیح داد که چهطور بعد از کلی دوندگی حیوان را به چنگ آورده است.
شخصی که این سوال را کرده بود، با نگرانی گفت: «ای وای! این کار که دزدی است و مجازات بزرگی در پی خواهد داشت. در قیامت حتماً تو را مورد سرزنش قرار داده و کیفر میکنند.»
ساده دل سری تکان داد و خیلی جدی گفت: «اگر شماها هوای مرا داشته باشید، من تمام ماجرا را منکر میشوم و اتهام دزدی بره را رد میکنم.»
یکی از مهمانان گفت: «اما در قیامت حیوان بعد از زنده شدن به زبان میآید و تمام واقعیت را میگوید.»
ساده دل خندهای سر داد و گفت: «حتماً وقتی بره زنده شد، خودم گوشش را گرفته و آن را به چوپانش پس میدهم!»
بهایی سنگین
یک روز ساده دل که دوران طولانی و سخت بیپولی کلافهاش کرده بود، تصمیم گرفت تنها الاغ خود را به بازار برده و بفروشد.
اما زنش که با این فکر ساده دل مخالف بود، با اعتراض گفت: «ای مرد! مگر عقل از سرت پریده؟! این حیوان عصای دست توست. اگر آن را بفروشی، چه گونه به کارهایت رسیدگی خواهی کرد؟»
ساده دل خندید و گفت: «خانم عزیز! خودم این را بهتر از تو میدانم و قصد دارم بهایی برایش قرار دهم که کسی توان خریدش را نداشته باشد.»
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
***********************************