تبیان، دستیار زندگی
وقتی ‌كه دارم از در بیرون می‌روم دوباره سفارش می‌كند تا یادم نرود. می‌ترسد با این حواس‌ پرت و دل‌خون و فكرهای پراكنده فراموشكار شوم. ولی مگر می‌شود؟ توی این سفر فراموشی كار من نیست ... كیلومترها تمام می‌شوند. بالأخره می‌رسم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

او از ته دلم خبر داشت!
او از ته دلم خبر داشت!

وقتی ‌كه دارم از در بیرون می‌روم دوباره سفارش می‌كند تا یادم نرود. می‌ترسد با این حواس‌ پرت و دل‌خون و فكرهای پراكنده فراموشكار شوم. ولی مگر می‌شود؟ توی این سفر فراموشی كار من نیست ... كیلومترها تمام می‌شوند. بالأخره می‌رسم.

حالا اطراف حرم توی بازارم. پلك‌هایم داغ‌داغ است و منتظر یك تلنگرم تا كلی حرف نگفته‌ام را بزنم. توی دلم آشوب و دلهره است. از آن دلهره‌‌هایی كه وقتی قرار است شخص مهمی را ببینی، داری. از آن دلهره‌هایی كه راه حرف و صدا و خنده را می‌گیرد.

توی مغازه‌ها چشم می‌چرخانم دنبال تسبیح دانه‌ درشت. قاتی تسبیح‌های یكی از مغازه‌های نزدیك حرم پیدایش می‌كنم. تسبیح یاقوتی دانه‌ درشت. توی دستم كه می‌گیرمش حس می‌كنم از روز اول مال خودم بود. انگار جایی جا گذاشته بودمش و حالا دوباره به من برش گردانده‌اند.

چادرم را سفت می‌كنم. تسبیح را بین انگشت‌هایم می‌پیچانم و وارد صحن می‌شوم. اول باید اذن دخول بخوانم. به اواسط اذن دخول نرسیده اشك توی چشم‌هایم جمع می‌شود و هر چه بیشتر می‌خوانم، بیشتر به هق‌هق می‌افتم. می‌خواهم سریع حاجتم را بگویم. خدا حاجت دل شكسته را بهتر می‌دهد. می‌گویم یا امام رضا ... اما بقیه‌ حرف‌ها توی دهانم گیر می‌كنند. دلم به شور می‌افتد. نكند نتوانم حاجتم را به زبان بیاورم...

خودم را دلداری می‌دهم كه امام رضا (علیه‏السلام) از ته دل من خبر دارد. مرا بهتر از خودم می‌شناسد. می‌داند این همه راه را برای چه آمده‌ام. می‌داند من از مغازه‌ نزدیك حرم تسبیح سوغات خریده‌ام ... توی صحن كه قدم می‌زنم، انگار تمام غل و زنجیرهای دلم را پاره می‌كنند. انگار دلتنگی‌های بی‌پایان، رنج یك‌سال گذشته، آخر هفته‌هایی كه طبق تقویم می‌آمدند و امام رضا(ع) مرا نمی‌طلبید، انگار همه تمام می‌شوند.

وارد صحن اصلی كه می‌شوم سرم گیج می‌رود از این همه زائر. زائران راه‌های دور و نزدیك، زائران همیشگی و زائران ده سال یك بار! و دهان‌های باز به حاجت‌های كوچك و بزرگ. دوباره نگران می‌شوم. نكند امام رضا علیه‏السلام توی این همه شلوغی حواسش به من نباشد. نكند صدایم به گوشش نرسد. نكند حاجتم میان این همه حاجت گم و گور شود. اما ... نه! یادم می‌آید...

یادم می‌آید كه امام رضاعلیه‏السلام از ته دل من خبر دارد. مرا بهتر از خودم می‌شناسد. می‌داند این همه راه را برای چه آمده‌ام و مرا دیده كه از مغازه‌ نزدیك حرم تسبیح دانه‌ درشت خریده‌ام.

داخل حرم می‌شوم. این‌جا دنیای دیگری است. هیچ كس از دل بغل‌دستی‌اش خبر ندارد. هیچ كس از بغل‌دستی‌اش خجالت نمی‌كشد.

این‌جا زمان زود می‌گذرد و زود دیر می‌شود. این‌جا نیازمند و مریض و دل‌شكسته زیاد است. این‌جا لازم نیست برای دو قطره اشك ناقابل زور بزنی. این‌جا لازم نیست حواست را جمع كنی و خودت را بابت نداشتن حضور قلب سرزنش كنی. این‌جا ناخواسته هم متصل می‌شوی ...

دور ضریح شلوغ است. تسبیح را لای انگشتانم محكم می‌كنم و می‌روم داخل جمعیت. زن‌ها صلوات می‌فرستند. اشك را از جلوی چشم‌هایم كنار می‌زنم. می‌خواهم چشم‌هایم خوب ببیند، چشم‌هایم سیراب شود از دیدن ضریح.

هی می‌گویم «یا امام رضاعلیه‏السلام ! » تا وصل می‌شوم. دیگر شلوغی مهم نیست. دستم به ضریح رسیده است. تسبیحم را به ضریح می‌كشم و متبرك می‌كنم. دلم می‌خواهد حرف بزنم. بلندبلند و بی‌هیچ خجالتی از بغل‌دستی‌ام. اما به جای من، گریه و بغض‌های نتركیده‌ این یك سال به حرف می‌آیند.

سردرنمی‌آورم! چرا حاجت به زبانم نمی‌آید؟ فكر می‌كنم به دلم بد راه ندهم. شك ندارم كه امام رضاعلیه‏السلام  از ته دل من خبر دارد. مرا بهتر از خودم می‌شناسد. می‌داند این همه راه را برای چه آمده‌ام و مرا دیده كه تسبیح سوغاتم را به ضریحش مالیده‌ام و گریه كرده‌ام.

از میان جمعیت بیرون می‌آیم. سبك شده‌ام، آن‌قدر كه می‌توانم مثل كبوترهای حرم بپرم؛ اما حس می‌كنم كه به خاطر یك عالمه حرفی كه روی دلم مانده، هنوز ته دلم یك جور دلخوری‌هست. به خودم كه می‌آیم می‌بینم تسبیحم را گم كرده‌ام. شاید وقت زیارت ضریح، خودم هم نمی‌دانم.

سرم را كج می‌كنم. با دلخوری می‌گویم «یا امام رضاعلیه‏السلام !» و هق‌هق امانم را می‌برد. هق‌هقی كه با زنگ تلفنم قاتی می‌شود. با گریه جواب می‌دهم. كلی حرف نگفته، یك دنیا درد دل. می‌خواهم بگویم شاكی‌ام، كه گوشم پر از صدایش می‌شود. با ذوق می‌گوید: سلام ما را به امام رضاعلیه‏السلام برسان. بگو حاجت‌روا شدیم. امام رضا‏علیه‏السلام شفا داد ... دیگر نمی‌شنوم. آن‌قدر گریه می‌كنم كه دیگر اشكی باقی نمی‌ماند. دیگر تسبیح به چه كاری می‌آید. نگاه گنبد می‌كنم. می‌گویم یا« امام رضاعلیه‏السلام !» ... و نمی‌گریم. سلام می‌دهم و برمی‌گردم. اسم معجزه هم رویش نمی‌گذارم. این حقیقت امام رضاعلیه‏السلام است. خوش به حال هر كسی كه باور دارد امام رضاعلیه‏السلام از ته دلش خبر دارد؛ او را بهتر از خودش می‌شناسد و می‌داند این همه راه را زائران برای چه آمده‌اند و فقط خودش می‌داند الآن آن تسبیح دانه ‌درشت كجاست ...

رزیتا ملکی 

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

***************************************

مطالب مرتبط

به عهدتان وفا کنید

هابیل درونت زندگی میکند یا قابیل؟

وقتی تو را دارم از هیچ چیز نمیترسم

به خدا توکل کن

دیگه از کوره در نمیرم

گفتگو با خدا

جاده ای به سوی تو

اگر جای خدا بودی ...

خیال می کنم دوستم نداری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.