تبیان، دستیار زندگی
عراقی ها آمدند بالای سرمان. یكی از آن ها آمد جلو كه دستم را بگیرد، دستم را كشیدم و گفتم تو نامحرمی.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ما چهاردختر ایرانی...

خدیجه میرشكار این چنین می گوید:

بعد از بازجویی اولیه مرا در سالن مستطیل شكل بزرگی كه شبیه سردخانه بود، حبس كردند. دو در آهنی در دو سو قرار داشت.

آزادگان

در و دیوار سرد و سیمانی سالن همراه با سكوتی كه فضا را گرفته بود، ترس عجیبی را در جانم انداخت، نشستم، تكیه بر دیوار دادم. افكار وحشتناكی در سرم افتاده بود احساس می كردم هر لحظه یكی از آن درها باز می شود و چهره نحس و خشن یكی از بازجوها برابرم ظاهر می گردد. خستگی و كوفتگی راه و بی خوابی امانم را بریده بود، اما تا پلك بر هم می گذاشتم ترس مثل پتكی بر سرم فرود می آمد. چشم باز می كردم و دوباره به در خیره می ماندم.به نماز و دعا نشستم اشك می ریختم و ائمه معصومین را صدا می زدم، حالم دگرگون شد و رویایی دیدم در سالن باز شد و به من گفتند: مولا علی علیه السّلام به دیدنت آمده. آن بزرگوار نگاهی به من انداخت و رفت. از خواب پریدم، اطمینان خاطر پیدا كرده بودم. دیگر آن افكار شوم و عجیب در سرم نبود. دیگر از در و دیوار سالن ترسی نداشتم و بقیه كارها را به خدا واگذار كردم.

به نگهبان گفتیم سه روز مهلت دارید، اگر ما را به اردوگاه نبرید اعتصاب غذا می كنیم. در این سه روز آرام بودیم، فكر كرده بودند منصرف شده ایم. سلول های دیگر می گفتند بچه ها بارها اعتصاب غذا كرده اند. ولی فایده نداشته است مجبورشان كرده اند اعتصاب شان را بشكنند. مهلت شان كه تمام شد. مسئول زندان را خواستیم. گفتند باید صبر كنید. ما نمی خواستیم صبر كنیم. همه موافق بودیم با شروع اعتصاب، غسل شهادت كردیم از زیر در بلند گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم، ما، چهار دختر ایرانی هستیم كه نباید این جا باشیم از این لحظه اعتصاب غذای خود را شروع می كنیم. باید ما را بفرستید ایران یا به صلیب سرخ معرفی كنید. هر مسئله جانی و ناموسی كه برای ما پیش بیاید، سازمان های بین المللی مسئول هستند.

گل سرخ و سیم خاردار

 هفده روز در اعتصاب بودیم مریم به حالت غش افتاده بود، معصومه و حلیمه داد می زنند و یا حسین یا حسین می كردند. من سر مریم را گذاشته بودم روی پایم آن قدر بی رمق شده بودیم كه فریادهایمان به ناله بیشتر شبیه بود، معده مریم و معصومه خونریزی كرده بود، اما ما همچنان در اعتصاب بودیم. عراقی ها وحشت كرده بودند بالاخره با پافشاری ما بعد از 17 روز افراد صلیب سرخ به دیدن ما آمدند، از ما عكس فوری انداختند و یك برگ آبی و زرد دادند كه ما به خانواده هایمان نامه بنویسیم و با پیروزی ما كه به سختی به دست آمد، ما را از زندان الرشید به اردوگاه اسراء منتقل كردند.

فاطمه ناهیدی آغاز اسارت را چنین وصف می كند:

عراقی ها آمدند بالای سرمان. یكی از آن ها آمد جلو كه دستم را بگیرد، دستم را كشیدم و گفتم تو نامحرمی. تا چند ساعت فكرم كار نمی كرد. فرار كه نمی توانستم بكنم؛ بهترین اتفاق مرگ بود. با هر صدای انفجار، خودم را بالا می كشیدم كه تركش به من بخورد دیگرهیچ چیز برایم مهم نبود. دعا كردم بمیرم. استغفار كردم، اشهدم را گفتم، اما یادم افتاد چند روز پیش نماز امام زمان نذر كرده بودم . روی زانوهایم نشستم و نذرم را ادا كردم. بعد از نماز آرام تر شده بودم، اما وقتی یاد نگاه های عراقی ها می افتادم، بدنم می لرزید، خودم را سپردم دست خدا و به او توكل كردم.


منبع :

ماهنامه تخصصی دفاع مقدس - استان کرمان

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی