تبیان، دستیار زندگی
بمیرید، بمیرید، وز این مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید بمیرید، بمیرید، و ز این نفس ببرید که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خموشید خموشید، خموشی دم مرگ است

نگاهی به عاشورا در مثنوی معنوی

خموشید خموشید، خموشی دم مرگ است

جان بسی کندی و اندر پرده ای

زان که مردن اصل بد ناورده ای

تا نمیری نیست جان کندن تمام

بی کمال نردبان نایی به بام

چون ز صد پایه دو پایه کم بود

بام را کوشنده نامحرم بود

چون رسن یک گز ز صد گز کم بود

آب اندر دلو از چه کی رود؟!

من آخر اصل دان، کاو طارق است

کشتی وسواس و غی را غارق است

چون نمردی، گشت جان کندن دراز

مات شو در صبح ای شمع طراز

(دفتر ششم مثنوی)

مولانا هنگامی که از مرگ سخن می گوید، قصدش این نیست که بگوید جسم انسان باید بمیرد، زیرا که مرگ جسم، قطعی و ناگزیر است و این واقعه بی شک اتفاق خواهد افتاد و این فیزیک ما را به سمت زوال می برد و زندگی مادی در نهایت پایان خواهد پذیرفت. مرگ با زندگی انسان همزاد است و بی شک این تصادفی نیست که در قرآن کریم به تعدادی که کلمه حیات به کار رفته، کلمه موت نیز به کار رفته است و شاید می خواهد بر صفحه ای این سیگنال رمزآلود را القا کند که به همان اندازه که به زندگی اهمیت می دهید، مرگ را نیز در نظر آرید. هنگامی که در سوره ی ملک پس از ذکر مبارک  بسم الله که معمولاً در همه سرفصل های قرآن کریم به کار رفته و تکرار شده بی درنگ می فرماید: بزرگوار و مبارک است خداوندی که فرمانروایی به دست اوست و او بر هر چیزی تواناست، آن توانمندی که مرگ و زندگی را آفرید، تا بیازماید که کدام یک از شمایان نیکوتر عمل می کند و اوست پیروزمند آمرزنده (ملک:  2-1) و این ظاهر ساده، باطنی بسیار ژرف دارد و اندیشه خردمندان را به چالش می طلبد. اینک سری به دیوان کبیر بزنیم و دوباره به مثنوی معنوی بازگردیم. مولانا فریاد برمی آورد و صلا می دهد که:

بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید،همه روح پذیرید

بمیرید، بمیرید، وز این مرگ مترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید، بمیرید، و ز این نفس ببرید

که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید

بمیرید، بمیرید و ز این ابر برآیید

چو زین ابر برآیید، همه بدر منیرید

خموشید خموشید، خموشی دم مرگ است

هم از زندگی است این که ز خاموش تفیرید

مسلماً مولوی از مرگ معمولی تن و جسم سخن نمی گوید، زیرا او نیز همانند هر فرزانه خردمندی می داند که انسان یک روز به دنیا می آید و روزی از این جهان رخت برخواهد بست و حتماً نمی خواهد بگوید پیش از آن که اجلتان سرآید، دست به انتحار بزنید و خود را بکشید. چنین پنداری از انسان فرهیخته ای چون مولوی پر بیراه است، حدیث معروف و موثقی از پیامبر اکرم(ص) رسیده است که فرمودند: "موتوا قبل ان تموتوا" یعنی بمیرید پیش از آن که بمیرید. البته بیشتر صوفیه آن را نقل کرده اند، شادروان فروزانفر در "احادیث مثنوی" می نویسد: مولف "اللؤلؤ المرصوع" به نقل از ابن حجر آن را حدیث نمی شمارد و در همان صفحه می نویسد: "حاسبوا اعمالکم قبل ان تحاسبوا وزنوا انفسکم قبل ان توزنوا و موتوا قبل ان تموتوا"؛ المنهج القوی، ج 4، ص313 (به نقل از احادیث مثنوی، شادروان فروزانفر، ص 116) یعنی به حساب کردار خود رسیدگی کنید پیش از آن که به حسابتان برسند و نفس های خود را وزن کنید، پیش از آن که آن را بسنجند و بمیرید پیش از آن که بمیرید.

این معانی می رساند که مقصد و مقصود گویندگان از مرگ، نابودی و پوسیدگی جسم نیست. نمی خواهد بگوید که بر اثر بیماری و تب و بر اثر انواع علت های طبیعی خود را به هلاکت بیندازید، بلکه به آن مرگی اشارت می کند که آنچه در مغز انبار کرده و همه آنچه برای نگهداری هستی خودخواهانه و خودمحورانه خود گرد آورده اید نابود کنید و ذهن را پاک کنید و بپالایید و آنچه از زباله ها که در دوران زندگی در ذهن ریخته اید بروبید و پاکیزه کنید تا قدرت و عظمت پیدا کنید و انرژی های درونی خود را کشف کنید و از نو متولد شوید.

ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد/یعنی او از اصل این رز بوی برد

(دفتر ششم)

زندگی نو آغاز می شود، یعنی اندیشه نو و خلاق و نیرویی تازه. این که پیر بلخ در تفسیر: "موتوا قبل ان تموتوا" به شعر سنایی استناد می کند که:

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی/که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

هدفش همان نوع مردن خود خواسته است که در مثنوی به تفصیل از آن سخن می گوید:

تن چون مادر طفل جان را حامله

مرگ، درد زادن است و زلزله

تا نزاد او مشکلات عالم است

آن که نازاده شناسد آن کم است

(دفتر اول)

البته درد زایمان بسیار سخت است، اما طفل نمی داند که به چه دنیای فراخ و گسترده ای پای خواهد گذاشت.

خموشید خموشید، خموشی دم مرگ است

اندکی جنبش بکن همچون جنین

تا ببخشندت حواس نور بین

وز جهانِ چون رحم بیرون روی

از زمین در عرصه واسع شوی

آن که ارض الله واسع گفته اند

عرصه ای دان کانبیا در رفته اند

دل نگردد تنگ زان عرصه فراخ

نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ

حاملی تو مر حواست را کنون

کند و مانده می شوی و سرنگون

(دفتر اول)

معلمان بشریت از انبیا گرفته تا مصلحان و حکما و عارفان می خواهند آدمیان را از "خود" ظاهری شان خالی کنند و این حواس مزاحم آشکار را در اختیار آن حواس نیرومند و پرقدرت قرار دهند و این ممکن نمی گردد، مگر آنچه آن بزرگان گفته اند که:

اندکی صرفه بکن از خواب و خور

ارمغان بهر مقالاتش ببر

شو "قلیل النوم مما یهجعون"

باش در اسحار از "یستغفرون"

(دفتر اول)

حافظ هم شاید همین معنا را می خواهد به اذهان القا کند که:

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی/گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

تا انسان با وجود پروسواس و گمراه خود زندگی می کند و ذهن او پیوسته بیگاری می کشد؛ یعنی بیهوده و بی مزد کار می کند و انرژی آدمی را صرف می کند، جز خستگی و تکیدگی نتیجه ای نخواهد برد. انبیا و اولیا می خواهند آدمیان را به اقیانوس بزرگ زندگی جاوید رهنمون شوند. مولوی سمند سخن را با چالاکی و با روح بلندش می تازد و می سراید:

می رمد اثبات پیش از نفی تو

نفی کردم تا بری ز اثبات بو

در نوا آرم به نفی این ساز را

چون بمیری مرگ گوید راز را

(دفتر ششم)

در میان عارفان گذشته، هیچ کس همچون مولوی تا این اندازه از معارف ناب  و رازهای سربه مهر برای کشف توانمندی های درونی انسان پرده بر نداشته و سخن نگفته است:

غرق این کشتی نیابی ای امیر /تا بننهی اندرو من الاخر

"من اخیر" یعنی آخرین ثقل و سنگینی ای که باید از کشتی وجودت بیرون بیندازی تا وجود اصلی تو آشکار و ظاهر شود.

من آخر اصل دان کاو طارق است

کشتی وسواس وغی را غارق است

آفتاب گنبد از رق شود

کشتی هش چون که مستغرق شود

چون نمردی، گشت جان کندن دراز

مات شو در صبح، ای شمع طراز

(دفتر ششم)

از این مقام های بلند است که سمند سخن مولوی گرم می شود و می گوید:

بی حجابت باید آن ای ذولباب

مرگ را بگزین و بر در آن حجاب

نه چنان مرگی که در گوری روی

مرگ تبدیلی که در نوری روی

(دفتر ششم)

مرد بالغ می شود و کودکی اش می میرد، بزرگ می شود و خردمند خاکش طلا می شود و غمش به شادی بدل می گردد و تفرج صنع خداوند می کند. پیر بلخ در مثنوی با تشبیهی بسیار زیبا دردمندانه می نالد و می موید به تعزیت داشتن شیعه اهل حلب که هر سالی در ایام عاشورا بر دروازه انطاکیه گرد می آیند و بر سید مظلومان، حسین بن علی(ع) عزادرای می کنند. وی حکایت می کند از شاعری که در همان ایام به بساط آنان می رسد و می پرسد که: "این غریو چه تعزیه است؟

روز عاشورا همه اهل حلب

باب انطاکیه اندر تا به شب

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم

ماتم آن خاندان دارد مقیم

ناله و نوحه کنند اندر بکا

شیعه عاشورا برای کربلا

بشمرند آن ظلم ها و امتحان

کز یزید و شمر دید آن خاندان

نعره هاشان می رود در ویل و دشت

پر همی گردد همه صحرا و دشت

یک غریبی، شاعری از راه رسید

روز عاشورا و آن افغان بدید

(دفتر ششم)

هیچ بعید نیست که این غریب شاعر خود مولانا باشد که روزگاری هم گذرش به دروازه انطاکیه شهر حلب افتاده است. مهم این نیست که این داستان واقعیت تاریخی داشته یا نه، بلکه اهمیت موضوع در این است که مردمی به ظاهر عزادار خاندان بزرگی چون خاندان پیامبر بزرگ اسلام – که درود خداوند بر آنان باد – هستند، اما آنان راز آن ماتم بزرگ را نمی دانند.

ادامه دارد ....

سیدحامد علوی

تنظیم برای تبیان:زهره سمیعی