دستبند طلا?ی دردسر ساز
از درس تاریخ بدم می?آمد و از هر چی که مربوط می?شد به تاریخ؛ از معلم تاریخ گرفته تا آقا محمد خان قاجار و عهدنامه?ی ترکمنچای و آق?قویونولوها و قره?قویونولوها و هر چی که اسمی از تاریخ داشت. اصلاً وقتی معلم تاریخ?مان را می?دیدم یاد خانم تناردیه می?افتادم بخصوص با آن صورت عصبانی و گوشت?آلودش و آن عینک ته استکانی سیاهی که بیشتر وقت?ها تا روی نوک دماغ پایین می?آمد.
آن روز هم دوشنبه بود و ما تاریخ داشتیم. خانم محمودی طبق معمول دفتر کلاس را گرفته بود توی دستش و با چشم?های لوچش، از پشت آن عینک سیاه کائوچویش مشغول شکار بچه?ها از پشت میز ما بود. من هم سرم را پایین انداخته بودم و توی جلد کتابم نقاشی می?کشیدم و زیر لب دعا می?کردم که خانم از من نپرسد. هنوز تو حال و هوای خودم بودم که صدای خانم محمودی توی کلاس پیچید.
- شما!
رد انگشت خانم را که گرفتم، دیدم دارد به من اشاره می?کند. کمی خودم را جابه?جا کردم و بی?خیال سرم رابه طرف مژگان، که بغل دستم نشسته بود، خم کردم.
- مژگان، مژگان خانم داره صدات می?کنه.
مژگان تکانی به هیکل چاق و تپلش داد.
- ... ... بله خانم.
خانم چشم?های لوچش را تنگتر کرد و زل زد تو صورت مژگان.
- نه، با شما نیستم. با ایشون هستم.
و مرا نگاه کرد. آب دهانم را قورت دادم و به نسرین که روی میز جلویی نشسته بود، گفتم: «نسرین، نسرین، نسرین حواست کجاست، خانم داره تو رو می?گه.»
نسرین برگشت عقب و نگاهم کرد. بعد انگار که سر سفره?ی عقد نشسته باشد و بخواهد آخرین بله را بگوید، آنچنان بله بلندی گفت که بچه?ها همه زدند زیر خنده.
اخم?های خانم محمودی رفت تو هم.
- خانم با شمام، چرا خودتون رو می?زنید به نفهمی.
صدای ملچ و مولوچ مهشید از میز پشتی بلند بود. کتابم را انداختم روی زمین و به بهانه?ی برداشتن آن رفتم زیر میز و یواش طوری که کسی متوجه نشود، گفتم: «مهشید، آهای مهشید.. گامبالو با توأم، حواست کجاست. خانم داره صدات می?کنه.»
مهشید با همان دهان پر که تکه?های سالاد الویه از آن زده بود بیرون، گفت: «از کجا می?دونی، شاید داره تو رو صدا می?زنه. آخه داره به میز شما اشاره می?کنه.» با قیافه?ی حق به جانبی گفتم: «آخه خنگ خدا، خانم با این چشم?های لوچش کی تا حالا میزها رو تشخیص داده که این بار دومش باشه.» و دستم را چند بار جلوی صورتش تکان دادم؛ درست مثل بابا وقتی که می?خواست ما را مجبور به انجام کاری کند. مهشید همانطور که دستبندم را نگاه می?کرد، گفت: «چه قشنگه، طلاس؟»
- معلومه، بابام روز تولدم برام خریده.
و باز دستم را جلوی صورتش تکان دادم. در همین لحظه صدای خانم محمودی بلند شد.
- چرا این?همه فیس فیس می?کنی. با زبان خوش می?آیی، یا خودم بیام سراغت.
مهشید با ترس گفت: «نه خانم. اومدیم. نمی?خواد شما زحمت بکشید.»
این بار خانم دفتر کلاس را محکم کوبید روی میز، و عینک ته استکانی سیاهش را که، تا روی نوک دماغش پایین آمده بود، بالا زد.
- با تو نیستم. با میز جلویی تون هستم.
مژگان تا این حرف را شنید، گفت: «خانم ما؟»
خانم گفت: «نه، اون که دستبند طلا دستشه!»
این حرف که از دهان خانم بیرون آمد، بچه?ها انگار که بخواهند جواب سوالی را بدهند، یک?صدا گفتند: «مه... تاب.»
از ترس دهانم خشک شده بود. به هر زوری بود، گفتم: «من؟»
خانم با چشم?های گردشده، نگاهم کرد.
- پس نه، من.
بلند شدم تا بروم. صدای مهشید را از پشت سر شنیدم.
- مژگان دستبند مهتاب را دیدی؟ روز تولدش، باباش براش خریده...
دستبند را نگاه کردم. آرزو کردم که ای کاش دستبند مامان را برنداشته بودم.
لعیا اعتمادی
سیب سفید 15
تنظیم : بخش کودک و نوجوان