تبیان، دستیار زندگی
چگونه چون ضربانی لرزان در قلب‌ام پنهان‌ات كنم؟ چگونه پنهان‌ات كنم... و نمیرم ؟! ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چگونه پنهان‌ات كنم... و نمیرم ؟!

برگردان 10شعر از قاسم حداد (شاعر معاصر بحرینی)

چگونه پنهان‌ات كنم... و نمیرم ؟!
اعتراضات القصیدة

لا أنا ذاكرة الناس

ولا غیمة تسكن الجبل

أنا المحو المحو والتناسی

حیث ینفی هوای هوای

وأغفو على صحوة الناس

أغفو ولا أتذكر

ناسازگاری های شعر

نه من حافظه‌ی مردمم

و نه ابری بر كوه جای می‌گیرد

من محو محوم و فراموش شده

زیرا كه،

عشق‌ام، عشق‌ام را نفی می‌كند

و بر بیداری مردم چرت می‌زنم

چرت،

و به یاد نمی‌آورم.

رجاء

كیف لهذا الجسد المریض أن یتحمل حبك

ألیس بوسعك أن تخففی ثقل الورد

على أكتافی

فقد أنهك حبك جسدی

وأرهق الشوق المتأجج أطرافی

ساعدینی

لم أعد قادراً على احتمال حب لا یرحم

ان الموجة القادمة كجبل .. ستأخذنی

وأنت مینائی الوحید

لماذا تنظرین إلی بغرورٍ .. هكذا ؟!

خواهش

چگونه پنهان‌ات كنم... و نمیرم ؟!

این جسم بیمار چگونه می‌تواند

عشق‌ات را تحمل كند

آیا تو را توان آن نیست

كه از سنگینی گل بر شانه‌های‌ام بكاهی

عشق‌ات مرا از پای در آورده

و شور و شوق سوزان‌ات اندام‌ام را به ستوه.

كمكم كن

زیرا به عشقی كه ترحم ندارد، اعتمادم نیست

و خیزاب جهنده چونان كوهی با خود می‌بردم

تنها تو ساحل امن منی

پس چرا این گونه مغرورانه می‌نگریم؟!

المأخوذ

یشعل الشمعة الوحیدة فی البیت

یفتح باب الغرفة اللیلیة

التی ورثها من الأجداد

یدفع قدمه الأولى ببطء

ویدخل المكان الذی بلا ضوءٍ

یجوس بالشمعة الشاهدة باحثا عن الظلام

تنطفئ ویشعلها تنطفئ ویشعلها

الثقاب یكاد أن ینتهی ولا یجد الظلام

غافلگیر

می‌افروزد، تك شمع خانه را

باز می‌كند، اتاق تاریكی را،

كه میراث نیاكان‌اش بوده

آرام برمی دارد گام نخست را

پا می‌گذارد به جایی كه تاریك است

و با شمع روشن،

كنكاشانه جست‌وجو می‌كند زمین را

خاموش می‌شود شمع‌،

روشن می‌كندش

خاموش ... روشن ...

كبریت دارد تمام می‌شود

و تاریكی را پیدا نمی‌كند.

چگونه پنهان‌ات كنم... و نمیرم ؟!

أنت كلماتی

أنا

لا أستطیع أن لا أكتب عنك

لیس بوسعی أن أتفادى الكتابة فیك

أنا

حین أكتب عن الأشجار والسفن

والعمل والأصابع

أن تغیبی عن كلماتی

لأنك أنت كلماتی

هل بوسع الكلمات أن تكتب

بدون الكلمات.

تو كلمه‌های منی

مرا توان آن نیست

كه درباره‌ات ننویسم

مرا توان آن نیست

كه نوشتن را در تو قربانی كنم

من،

گاهی كه در باره‌ی درختان

كشتی‌ها و كار و انگشتان می‌نویسم

تو در جمله‌های‌ام محو می‌شوی

زیرا كه تو كلمه‌های منی

آیا جمله‌ها می‌توانند

بی وجود كلمه‌ها نوشته شوند.

ربـمـا

ربما یصیر الانتظار شجرة

أو نافذة أو سحابة

ربما یدخل انتظاری فی اللیل والسؤال والتعب

ربما یمتزج انتظاری بالریح والحرف والحنین

ربما

ربما

ولكن من أجل النیلوفر النافر فی عینیك

سیأتی الثمر والمطر والراحة

والجواب والعاصفة والقصیدة

والحلم والعسل والبلح

من أجل النیلوفر .

چگونه پنهان‌ات كنم... و نمیرم ؟!
كاش

كاش انتظار درختی می‌شد

پنجره‌ای، ابری

كاش انتظارم،

به شب و رنج و سؤال می‌مانست

كاش انتظارم،

با خواب و زنبور عسل و نخل می‌آمیخت

كاش

كاش

ولی به خاطر نیلوفر پیچان چشمان‌ات

بر و باران و آرامش و پاسخ و توفان و شعر

رؤیا و عسل و خرما خواهد آمد

به خاطر نیلوفر.

عشاء المحبة

مائدتی مفتوحة لعابری السبیل

للصعالیك والزنج والخوارج والدراویش واللصوص

والمتصوفة والقرامطة والقراصنة

والذین یسألون ویشكون

ولیس لسیوفهم غرف غیر الصدور

كسیفٍ من الله جاء

إلى الله یذهب

شام عشق

سفره‌ام گشوده است

برای دریوزگان،

عیاران، سیاهان و خوارج

درویشان و راهزنان

اهل تصوف و قرمطیان و دزدان دریایی

كسانی كه پرسش‌گرند و شاكی

و شمشیرهاشان را

غلافی جز سینه‌ها نیست

چونان چون شمشیری كه از خدا آمد

و به سوی خدا می‌رود .

چگونه پنهان‌ات كنم... و نمیرم ؟!

اختبار

ما ذا یفعل شخص مثلی،

قـصلته الأیام بوحشٍ .

یتقمص جنس الأشباح ویبكی .

ماذا یفعل للموتى

حین یجوبون طریق الجبانات

ویختبرون حضور الأحیاء .

ماذا یفعل شیخ الأشباح

لموتى یحتفلون بأخبار بقایاهم

فی لیل الوهده.

آزمایش

كسی چون من چه كند

كه روزگار غدارانه گردن‌اش را زده

و بر تن كرده،

تن‌پوشی از جنس اشباح

و گریه می‌كند.

برای مردگان چه كند

آن گاه كه راه گورستان ها را طی می‌كنند

و حضور زندگان را وارسی.

پیر اشباح چه كند

برای مردگانی كه در شب ورطه

اخبار زندگان را جشن می‌گیرند.

معاً ...

من السهو ..

جاءَنی الكناری وكنتُ فی حلم

رأیتُ فی أحداق الكناری ..

وكنتِ هناك

ذائبة كالرؤیا

مهموسة كالحب

قلتُ: (ماذا ترید؟)

قال: (أخرجْ من حلمك)

خرجتُ

فوجدتُ نفسی فی حلمٍ آخرْ

وفی بهجةِ السَهوِ

كركر الكناری وفتح أحداقه لی

كنتِ هناك .. وكنتُ .

سهونا معاً ..

ذُبنا معاً فی قلب الحبْ .!

چگونه پنهان‌ات كنم... و نمیرم ؟!

باهم...

میانه‌ی شب...

در رؤیا بودم كه قناری آمد كنارم

در چشمان‌اش نگریستم

تو آن‌جا بودی

محو چون رؤیا

شیدا چون عشق

گفتم: (چه می‌خواهی؟)

گفت: (از رؤیای‌ات بیرون آی)

بیرون آمدم

پس خویشتن را میانه‌ی رؤیایی دیگر یافتم

و قناری، در شكوه شبانه قهقه‌ای سر داد

و چشمان‌اش را برای‌ام گشود

تو آن‌جا بودی ... بودیم شبانه باهم

و در قلب عشق محو شدیم باهم.

ولااموت ..

أنتِ فضیحتی

ولا أستطیع أن أخفیك

كالجرح النازف

وأنت دمی

كیف أخفیك ؟

كالبحر الغاضب

وأنت موجی

كیف أخفیك ؟

كالفرس الجامح

وأنت صَهْلی

كیف أخفیك ؟

كالخفق الخائف فی قلبی

كیف أخفیك ...ولا أموت ؟!

و نمیرم ..

رسوای‌ام می‌كنی

و مرا توان آن نیست

چون زخم خونریز پنهان‌ات كنم

كه تو خون منی.

چگونه چون آشفته دریایی پنهان‌ات كنم؟

و تو خیزاب منی

چگونه چون اسبی چموش پنهان‌ات كنم؟

و تو شیهه‌ی منی

چگونه چون ضربانی لرزان در قلب‌ام پنهان‌ات كنم؟

چگونه پنهان‌ات كنم... و نمیرم ؟!

چگونه پنهان‌ات كنم... و نمیرم ؟!

سیدة القلب

یا سیدة قلبی

تأمَّلی جیداً بأعذاری

لم أحمل فی جیبی مفتاحاً

ولا أفهم فی الاقفال

فقط أعرف أننی أحب ذلك الغصن الناری

الذی یطل من شرفتك

وان خفقة قلبی التالیة

متوقفة على ابتسامة تلك الوردة

المتعلقة فی أعلى الغصن

هناك حیث تقفین

وبالتحدید ..

تلك الوردة التی تجاور صدرك

من ناحیة الیسار

بانوی قلب

بانوی قلب‌ام

نیك به پوزش‌های‌ام بیندیش

كلیدی در جیب ندارم

و معنای قفل‌ها را نمی‌فهمم

تنها می‌دانم آن شاخه‌ی آتشین پیدا از ایوان‌ات را دوست می‌دارم

و ضربان بعدی قلب‌ام

كه می‌ایستد با تبسم آن گل ِ آویزان بلندترین شاخه

هنگامی كه آن‌جا می‌ایستی

دقیقا ً. . .

آن گل ،سمت چپ سینه‌ات خواهد بود

ستار جلیل زاده

تنظیم :بخش ادبیات تبیان