تبیان، دستیار زندگی
مجموعه داستان «مرگ همین گوشه كنارهاست» عنوان مجموعه‌ داستانی است به قلم كیومرث مسعودی كه به‌ تازگی توسط نشر افراز منتشر شده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان «مرگ همین گوشه كنارهاست»

برش‌های  از ذهن یک نویسنده
«مرگ همین گوشه كنارهاست»

«مرگ همین گوشه كنارهاست» عنوان مجموعه‌ داستانی است به قلم كیومرث مسعودی كه به‌ تازگی توسط نشر افراز منتشر شده است.

«بعدازظهر تابستان آن سال‌ها»، «مرگ همین گوشه كنارهاست» و «رویاها» سه داستان این كتابند كه همگی به طریقه سوم شخص روایت می‌شوند و این شیوه فضاسازی به‌دلیل تعدد شخصیت‌ها لازم به‌نظر می‌رسد.آنچه كه در هر سه داستان این مجموعه به‌ شدت به چشم می خورد و حتی قالب و محتوای داستان‌ها را تحت‌الشعاع قرار داده، توصیفاتی است که نویسنده از آنها در روایت داستانی اش بهره است.

در ابتدای داستان اول می خوانیم:

«خورشید در آسمان سربی آن بعدازظهر تابستانی، بر همه‌چیز و همه‌كس می‌تابید. هوا غلیظ و تفتیده از بوی قیر و آسفالت تازه ریخته شده بود. سكوت، سكوت گرم بعدازظهر تابستان...».

داستان دوم نیز چنین آغاز می‌شود:

«بیست‌و‌هفت روز بود كه هوای ساكن و گندیده، شهر را در خود گرفته بود. هوا در گرمای خورشید مثل خمیر ورآمده و متورم شده بود... شبح مبهم ساختمان‌های بلند و كوه‌ها از لابه‌لای مه غلیظ به‌سختی دیده می‌شد...».

در داستان «مرگ همین گوشه كنارهاست»شخصیت‌های اصلی، پس از آمدن به شهر بزرگ تهران دچار مصائب می‌شوند و تنهایی‌شان از اینجا آغاز می‌شود.

داستان سوم نیز از این قاعده مستثنا نیست:

«بالای تپه‌ها ایستاده بود و نفس‌نفس می‌زد. قطرات عرق روی پیشانی و گونه‌های خاك‌آلودش می‌سرید. لبانش پوسته شده بود. دهانش خشك بود و نمی‌توانست كام خشكیده‌اش را با قورت دادن آب دهان خیس كند...».

می‌بینیم كه داستان‌ها از فضاسازی خوبی بهره‌مند هستند و اگرچه این نقطه قوت متن این كتاب است، از سویی ضعف آن نیز به‌شمار می‌رود چراكه توصیف‌ها گاه بیش از حد لازم كشدار می‌شوند كه بیشتر برای داستان بلند مناسب هستند نه داستان كوتاه، از سویی گاه نقش گفتارها و افكار شخصیت‌ها را برعهده می‌گیرند كه بر كشدار شدن بیشتر آنها افزوده می‌شود.

از سوی دیگرهر سه داستان از یك نوع ساختار و قالب پیروی می‌كنند اما مقطع زمانی و مكانی آنها متفاوت است. با این حال در همه آنها، آنچه مورد توجه قرار گرفته زندگی اجتماعی در بستری به نام شهر است كه می‌تواند شیرین یا تلخ باشد.

مرگ، مضمون اصلی قصه‌های این كتاب است. در داستان اول اسبی پیر به مصاف مرگ می‌رود و در دو داستان دیگر آدم‌های قصه‌اند كه آن را تجربه می‌كنند یا با آن روبه‌رو می‌شوند. همه این رویدادها هم پس‌زمینه‌های اجتماعی دارند و در پایان به این نتیجه می‌رسند كه قانون، فصل نهایی برای برقرار ماندن نظم اجتماعی است.

نویسنده قصد دارد تا به آدم‌های امروزی به‌صورت غیرمستقیم تذكر بدهد كه دچار روزمرگی و افتادن در دام‌هایی كه ممكن است در هر شهر بزرگی وجود داشته باشند، نشوند. برای همین در داستان‌هایش از این مصادیق استفاده كرده است.

جدای از تمامی این موارد باید گفت ویژگی خاصی كه در این كتاب دیده می‌شود، توصیف افكار درونی اسب توسط نویسنده است كه به‌خوبی انجام شده و به خواننده منتقل می‌شود:

«پیر شده بود، می‌دانست به‌همین دلیل باید از عقلش استفاده كند اما این وضعیت آشفته‌اش كرده بود، بوها منگش كرده بودند، زانوهایش، تمام بدنش می‌لرزید».

«اسب حرف‌های اصلان را می‌فهمید. تمام زورش را در دست و پاها جمع كرد. اگر اصلان می‌توانست كمر راست كند، پای اسب هم صاف می‌شد ولی زورش نرسید. «فقط یك قدم»...».

مشهود است كه نویسنده در كنار این توصیف سعی داشته كه از عنصر تعلیق نیز به موازات روایت استفاده كند و در این كار نیز موفق است.

نكته‌ای كه اشاره به آن لازم است نوعی بدبینی ناخودآگاه در پرداخت نویسنده به زندگی شهری و آدم‌های آن است.

در داستان «مرگ همین گوشه كنارهاست» این موضوع به‌خوبی مشهود است و شخصیت‌های اصلی، پس از آمدن به شهر بزرگ تهران دچار مصائب می‌شوند و تنهایی‌شان از اینجا آغاز می‌شود.

مامورانی هم كه در داستان «بعدازظهر تابستان آن سال‌ها»، باعث وقوع حوادث ناخوشایند می‌شوند و اخبار بدی با خود دارند، از شهر آمده‌اند.

این موضوع حتی در داستان سوم نیز كه خارج از شهر روی می‌دهد، مصداق دارد كه اصل رویداد ناگوار این داستان از شهر شروع شده است.

با این وجود، به‌نظر می‌رسد كه نویسنده قصد دارد تا به آدم‌های امروزی به‌صورت غیرمستقیم تذكر بدهد كه دچار روزمرگی و افتادن در دام‌هایی كه ممكن است در هر شهر بزرگی وجود داشته باشند، نشوند. برای همین در داستان‌هایش از این مصادیق استفاده كرده است.