کابوس های شیرین
ژانر علمی و تخیلی اساسا یک پدیده سیاسی است که با رشد صنایع واردات تکنولوژیکی در قرن 20 پا به عرصه وجود ادبی و هنری گذاشت. این ژانر بیشتر به دغدغه ها و دل مشغولی های انسان متصل به جهان صنعتی و تکنولوژیک می پردازد و تشویش ها و اضطراب های او را نشان می دهد. بمباران شیمیایی، جنگ های میکروبیولوژیک، تروریسم تکنولوژیک و سایبر، سلاح های کشتار جمعی و هسته ای، مسخ گونگی و انسان وارگی، رشد سرطانی فضاهای مجازی و... از جمله درونمایه هایی هستند که این ژانر را پیش چشمان مخاطبانش پررنگ تر و مهم تر جلوه می دهند. در مقاله ذیل، این ژانر در بستر ادبیات و سیاست آمریکایی تحلیل و نقادی شده است و خالی از جهت گیری های رادیکال علیه سیستم های کاپیتالیستی نیست.
پلیس خوب به بهشت می رود، دانشمند بد به همه جا! حالا دیگر همه، چهره آن پلیس خوب را که توی فیلم های هالیوودی در پی کشف آزمایشگاه یا مخفیگاه دانشمند بد است، می شناسیم؛ پلیس مهربان، خانواده دوست و فداکاری که حاضر است همه چیزش را فدا کند تا مردم را از شر دانشمند شروری که بلای جان مردم شده است، حفظ کند. همیشه وقتی فیلم تمام می شود، دلت می خواهد سر به تن هیچ دانشمندی نباشد و همزمان عاشق پلیس سفیدپوست و قدبلند آمریکایی می شوی. اما به واقع آنچه بیش از هر چیز دیگر در فیلم یا فیلم ها و داستان هایی از این دست، سعی در پنهان کردن آن شده و از قضا از هر چیز دیگری آشکارتر است، رابطه ای است که میان مرد پلیس (نماینده قدرت سرکبوگر) و دانشمند بد وجود دارد. پلیس برای تعقیب و دستگیری دانشمند بد از وسایلی مثل تلفن، کامپیوتر، اتومبیل، اسلحه و... استفاده می کند که از اختراعات امثال همان دانشمند بد است و دانشمند بد برای ایجاد آشوب و ترس، دقیقا به همان شیوه هایی متوسل می شود که مخصوص پلیس خوب است. پلیس خوب آمریکایی و دانشمند بد، هر دو خوب می دانند که وجودشان مستلزم وجود دیگری است. آنها تنها مقابل دوربین های فیلم برداری هالیوود، سایه یکدیگر را با تیر می زنند.
آنچه «قدرت» سعی در پنهان کردن آن دارد، رابطه دو سویه میان «سرکوب» و «علم» است. اگر با الهام از اسپینوزا،علم را در دو وجه «فعال» و«مفعول» بگیریم، وجه مفعول علم، همان «علم ابزاری»ای است که بیشتر از هر چیز در اختیار «قدرت» است و با تجهیز دژهای حاکمیت، سعی در تثبیت وضعیت موجود یا تغییر دلخواه آن کند و آن «تثبیت» یا «تغییر» را جوهری جلوه دهد و از این رو با تمام نیرو در مقابل «تخیل» بایستد؛ به تعبیر دیگر، علم مفعول، ابزاری در دست «قدرت» است که «تخیل» را بزرگ ترین دشمن خود می داند. علم فعال اما حرکتی بر پایه تخیل دارد؛ سرکش، رادیکال، انتقادی و سازش ناپذیر است. واقعیت موجود را جوهری نمی داند و همواره در امر ناشناخته می زید. مرجع علم فعال تخیل است و از این رو در جبهه برابر قدرت قرار می گیرد. به تعبیر دیگر، «علم فعال» واجد کنش سیاسی و رهایی بخش است. برای دقیق تر شدن در موضوع باید به تمایز میان «تخیل» و «خیالبافی» هم اشاره کنیم. به بیان ساده، «تخیل» به امکان تحقیق پذیر و «خیالبافی» به امکانی تحقق ناپذیر اشاره دارد. با مقایسه دو قطعه شعر از دو شاعر مشهور آمریکایی – والت ویتمن وای. ای. کامینز – این دو مفهوم را روشن تر خواهیم کرد. در ابتدا شعر کامینز را می خوانیم:
ستاره ای را گرفت توی مشتش
روزی یک سیاه کثیف اکبیری
«تا من رو سفید نکنی
نمی ذارم بری»
ستاره کوچولو
بزرگ تر از آن نبود که نشود فهمید
به حرفش گوش داد و حال
تنها توی تاریکی شب می درخشند ستاره ها
کامینز در این سفر، این واقعیت موجود – یعنی «ندرخشیدن ستاره ها در روز»- را با استناد به امکانی تحقق ناپذیر – یعنی «جا شدن یک ستاره در مشت یک انسان – به گردن یک سیاه پوست بی گناه می اندازد. جا شدن یک ستاره در مشت، اگرچه ممکن است اما تحقق ناپذیر می ماند. پس ما در این سفر با «خیالبافی» سروکار داریم؛ «خیالبافی»ای که اگرچه ظاهرا طور دیگری به واقعیت موجود می نگرد اما تثبیت و تغییر آن را وابسته به امری تحقق ناپذیر دانسته و به طور کلی در مقابل آن، موضعی «محافظه کارانه» می گیرد. حالا قسمتی از شعر بلند «ترانه جاده باز» ویتمن را می خوانیم:
...
با دست های گشاده
باید که پخش کنی هر چه دار و ندارت را
خواهی رسید به شر مقدر
پیش از آنکه سر به سامان نهی اما
خوانده می شوی
به ندایی که تو را از آن گریزی نیست
به ندایی به رفتن و رفتن
تا می کنند با تو با خنده های طعن آمیز
تمسخرشان نیز توشه راهت
چشمک عشق را
به بوسه گرم خداحافظی پاسخی باید داد
نگذار در آغوش گیرندت
آنها که دست هاشان را
به بر گرفتن تو زهم باز می کنند
...
ویتمن در این شعر، واقعیت موجود – یعنی زندگی راکد و منفعلانه – را با اتکا به امکاناتی تحقق پذیر – یعنی رفتن و همیشه رفتن – رد می کند و راه ناسازگاری پیش می گیرد بی اعتنایی به وابستگی های مادی، تحمل خنده های طعن آمیز و همیشه در سفر بودن، اگر چه سخت اما تحقق پذیراست. پس ما در شعر ویتمن با «تخیل» سروکار داریم؛ تخیلی که با انکار وضعیت موجود، آنان را که از آن بهره می برند، آزرده می سازد و به مرجع عمل سیاسی بدل می شود. تخیل، امری سیاسی و رهایی بخش است. خیالبافی، از آنجا که معرف هیچ آلترناتیوی نیست، محافظه کار و عقیم خواهد بود.
علم و تخیل، خلاف آنچه در آغاز به نظر می آید، آنگاه که در کنار هم قرار گیرند، سویه ای سیاسی و رهایی بخش خواهند داشت. اهمیت داستان و به طور کلی ادبیات علمی – تخیلی درست در همین جا آشکار خواهد شد. ما از آن پس به جای عبارت «علم فعال» به اختصار از «علم» و به جای عبارت «علم مفعول» از «تکنولوژی» استفاده خواهیم کرد.
با من ازدواج می کنی لولانته؟ پس از جنگ جهانی دوم و کشتار و خشونتی که به یمن پیشرفت های تکنولوژیک در ابعادی هر چه وسیع تر، تحقق یافت، سرخوردگی مردم و نویسندگان از تکنولوژی بی رحم، هر چه بیشتر آنان را به خواندن و نوشتن داستان هایی سوق داد که به داستان های علمی – تخیلی مشهور بودند. اما حقیقت این است که بیشتر این داستان ها، تنها نوشته هایی تکنولوژیک – خیالبافانه بودند و نه علمی – تخیلی. جذب این آثار در فضای پست مدرنیستی، بیش از هر چیز نشانگر ماهیت محافظه کارانه این آثار است. داستان هایی علمی – تخیلی، خلاف نوشته هایی تکنولوژیک – خیالبافانه، در فضایی سیاسی و رادیکال رشد کردند «نان کوآم» رمانی علمی – تخیلی از لارنس دارل (نویسنده انگلیسی) است که در همین فضا رشد کرده؛ رمانی انتقادی، هجوآمیز و تکان دهنده.
داستان از این قرار است که لولانته – بازیگر زن مشهور سینما- می میرد و جولیان مرلین – رئیس یک شرکت بین المللی که به نحوی بیمارگونه عاشق او بوده – با همکاری دانشمندی به نام فیلیکس چارلوک، سعی در ساختن نمونه ای «زنده» از او می کنند؛ لولانته ای که نفس می کشد، غذا می خورد، می خوابد و عشق می ورزد. اما آنچه پس این داستان است، نمایش همدستی جنون آیمز تکنولوژی، قدرت و پول برای نابود کردن فردیت و تبدیل انسان به مهره ای قابل کنترل است. لارنس دارل، همان نویسنده ای است که هنری میلر او را نه یک انگلیسی که یک «نویسنده ضدانگلیسی تمام عیار» خوانده بود.
باروز و یک وعده ناهار لخت شاید نام باروز «در تجربه مدرنیته» مارشال برمن به چشمتان خورده باشد. برمن او را «بزرگ مناقشات ضدمدرنیستی» و مبتلا به «نیهلیسم مواد زده» می داند. شاید نوشته های او بیش از هر کس دیگری، به مراد ما از ادبیات علمی – تخیلی نزدیک تر باشد. علم، تخیل و سیاست در نوشته های او در فضایی انتقادی گردهم می آیند. عمده داستان ها و نوشته های او اتوبیوگرافیک است از تجربه های شخصی اش تاثیر گرفته؛ از این جهت و از آن رو که باروز برای فارسی زبان، نویسنده ای تقریبا ناشناس است، کمی هم از بیوگرافی او حرف می زنیم. باروز در هشت سالگی داستانی نوشت و نام ان را «اتوبیوگرافی یک گرگ» گذاشت. والدینش سعی کردند او را متقاعد تبدیل کند؛ اما او قانع نشد. ویلیام سوارد باروز در پنج فوریه 1914 در سنت لوئیس ایالت میسوری آمریکا به دنیا آمد؛ خانواده ای ثروتمند داشت و پدربزرگش مخترع ماشین حساب و صاحب شرکت «ماشین حساب باروز» بود. در 25 سالگی انگشت کوچک دست چپش را قطع کرد و روانه تیمارستان «بیلیویو» شد. در دانشگاه هاروارد درس خواند و به عنوان «حشره کش» مشغول به کار شد. در آگوست 1944 او و جک کروآک به عنوان شاهدان قتل دوستشان – دیوید کمرر- به دست دوست دیگرشان – لوسین کر – به دادگاه احضار نمی شوند. باروز با جوآن ولمر آشنا می شود و با او ازدواج می کند.
در شش سپتامبر 1951، طی یک بازی همیشگی به نام "William tell act"، جوآن لیوانی بالای سرش می گذارد و ویلیام شلیک می کند و جوآن کشته می شود. باروز مدت ها در پاریس و لندن زندگی می کند. با رمان «ناهار لخت» به شهرت جهان می رسد و در دوم آگوست 1997 بر اثر حمله قلبی در لارنس ایالت تگزاس می میرد. باروز به واسطه آثارش، پدر جنبش ضدفرهنگ در آمریکا لقب گرفته است. در شورش های دهه 60 در آمریکا، او از رهبران اصلی جنبش ذبود. نگاه انتقادی رادیکال او گاه به شدت نوشته هایش را هجوآمیز می کند. بخش هایی از «دعای روز شکرگزاری» او را می خوانیم؛ توضیح آنکه هر ساله در آخرین پنجشنبه از ماه نوابر، آمریکایی ها گردهم می آیند و گوشت بوقلمون می خورند و از خداوند به خاطر نعماتی که به ایشان عطا کرده، سپاسگزاری می کنند.
خدا را شکر
به خاطر گوشت بوقلمون وحشی
و کبوتران مهاجر
که مقدر است گند بزنند به شکم های تر و تمیز آمریکایی
خدا را شکر به خاطر رویای آمریکایی
آن قدر کذب و مبتذل
که می درخشد از میان آن
دروغ های لخت
خدا را شکر
به خاطر نژادپرست های ضد سیاه
...
خدا را شکر
به خاطر کلیسای محترم پر از زن ها
با چهره های تلخ و خبیثشان
چهره های شیطانی
...
خدا را شکر به خاطر این مملکت پر از خائن
...
آنچه خواندیم نشان دهنده اهمیت رادیکالیسم سیاسی در نوشته های باروز بود. در رمان «جای جاده های مرده»، باروز از «کیم» حرف می زند که «چند اختراع ثبت شده هم دارد». از جمله «یک تفنگ مغناطیسی که با هر نیرویی تحت تاثیر میدان مغناطیسی معکوس،عمل می کند». اما باروز بلافاصله از عقاید «کیک» حرف می زند، و به اخلاق آمریکایی و «مسیحیت» حمله می کند؛ چرا که آنها را می توانی «به طور اتوماتیک به دست بیاوری» و چیزی نیستند که برایشان کار و مبارزه کنی. سطرهای پایانی «انقلاب الکترونیک» (The Electronic Revolation) باروز، سطرهای پایانی این نوشته خواهند بود:
مستر هابارد می گوید علم شناسی (scientology)، بازی است که در آن همه برنده می شوند و بازی دیگری مثل آن وجود ندارد. باقی بازی ها درباره چی اند؟ بردن و باختن – قاعده ها ... هیتلر از سرخوشی اشغال می رقصد... جنایتکاران جنگی در نورمبرگ به دار آویخته می شوند... تا زمانی که جنگ بازی تمام نشود، پیروزی نهایی به دست نخواهد آمد. اما با این همه هر بازیگری باید به پیروزی نهایی اعتقاد داشته باشد و برای رسیدن به آن با تمام قدرتش مبارزه کند. وقتی شکست چهره می بندد، دیگر آلترناتیوی وجود نخواهد داشت. تمام تکنولوژی ها، با قابلیت تولید روزافزون هر چه بیشتر و بیشتر، سلاح های کشتارجمعی را تولید می کنند تا بتوان بمب اتمی داشت و بازی را با نابود کردن بازیگران تمام کرد و حالا تمرین یک معجزه. بازیگران احمق تصمیم می گیرند بازی را نجات بدهند. دور یک میز بزرگ می نشینند و برای خنثی کردن فوری و ویرانی کامل تمام سلاح های اتمی نقشه می کشند. چرا باید اینجا متوقف شد؟ مگر بمب های غیر اتمی مخرب نیستند؟
...
بیایید با بازگشت به عقب، کمی در بودجه دفاعی صرفه جویی کنیم. برگردیم به تفنگ چخماقی، فلاخن، شمشیر، زره، نیزه، تیروکمان، زوبین ، تبرهای سنگی و گرز و چماق! چرا در اینجا توقف کنیم؟
به نقل از خردنامه
تنظیم:بخش ادبیات تبیان