تبیان، دستیار زندگی
گوزن کوچکی بود که فکر میکرد با بقیه حیوانها فرق دارد. او همیشه اخم میکرد و غر میزد و به حرفهای دیگران گوش نمیداد. گوزن کوچک فکر میکرد باید حرف، حرف خودش باشد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بچه گوزن اخمو

هزارتا بچه روباه از آسمون میآید

گوزن کوچکی بود که فکر میکرد با بقیه حیوانها فرق دارد. او همیشه اخم میکرد و غر میزد و به حرفهای دیگران گوش نمیداد. گوزن کوچک فکر میکرد باید حرف، حرف خودش باشد.

یک روز، گوزن کوچک همراه بچه روباه و بچه خرگوش به جنگل رفت. خرگوش کوچولو این طرف و آن طرف پرید، بچه روباه پشتک زد. آنها خوشحال بودند که با هم هستند. اما گوزن کوچک مثل همیشه قیافه گرفته بود. مرتب سرش را تکان میداد و میگفت:

- شما دو تا خیلی شیطانی میکنید، ممکن است پنجههایتان درد بگیرد. شاید هم گردنتان بشکند.

بچه روباه و بچه خرگوش گوششان به این حرفها بدهکار نبود، آنها آنقدر بازی کردند تا خسته شدند. بعد، روی علفها دراز کشیدند.

یک دفعه خرگوش کوچولو داد زد:

- نگاه کنید! در آسمان یک خرگوش سفید و چاق است.

بچه روباه با خوشحالی گفت:

- یک بچه روباه هم هست.

گوزن کوچک گفت:

- آنها فقط ابرهای کوچکی هستند که با خودشان باران میآورند. ناگهان باران شروع به باریدن کرد. هوا سرد شد و عطر گلها و بوی خوش علفها، همه جا را پر کرد. بچه روباه و خرگوش کوچولو از باریدن باران خیلی خوشحال شدند. بلند بلند خندیدند و چرخیدند. پوزههایشان را بالا گرفتند تا قطرههای باران را بقاپند، اما گوزن کوچک همانطور یک گوشه ایستاده بود و اخم کرده بود و میگفت:

- بهتر است برویم زیر یک سقف بنشینیم.

خرگوش کوچولو داد زد؛

- میبینی؟ از ابر من یک عالم خرگوش رنگی پایین میآید!

بچه روباه همانطور که به قطرههای باران خیره شده بود، گفت:

- از ابر من هم هزار تا بچه روباه به زمین میآید.

گوزن کوچک خیلی سعی کرد مثل همیشه قیافه بگیرد، اما فقط غمگینتر شد و آهسته گفت:

- شما این حرفها را از خودتان درآوردهاید. این فقط یک باران معمولی است. پس چرا من یک بچه گوزن هم نمیبینم که از آسمان بیاید؟

خرگوش و روباه پرسیدند:

- تو واقعاً چیز دیگری غیر از باران نمیبینی؟

خرگوش کوچولو با دقت به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:

- تو باید با شادی به همهجا نگاه کنی؛ تا همه چیز را خوب و قشنگ ببینی.

گوزن کوچک، خیلی جدی گفت:

- من نمیتوانم. آخر...

بعد، سرش را تکان داد و با بغض گفت:

- شما همه چیز را قشنگ میبینید؛ ولی من نه.

وقتی باران بند آمد، هنوز گوزن کوچک بیچاره همینطور گریه میکرد.

خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. خرگوش کوچولو گفت:

- نگاه کن! خورشید آمده که ما را خشک کند.

نور سفید، چشم گوزن کوچک را زد. گوزن کوچک اشکهایش را پاک کرد. تا آمد حرفی بزند، خورشید پشتش را گرم کرد. گوزن کوچک سعی کرد باز هم قیافه جدّی بگیرد، اما خورشید گردنش را قلقلک داد. گوزن خندهاش گرفت و گفت:

- خورشید خیلی مهربان است. من خیلی خوشحالم.

خورشید یک خنده داغ به گوزن کوچک کرد؛ آنقدر گرم که تمام اشکهای گوزن کوچک خشک شد. گوزن کوچک با خوشحالی به دور و برش نگاه کرد و با خوشحالی داد زد:

- چه جنگل قشنگی!... چه آسمان زیبایی! نگاه کنید! نگاه کنید! آن دور دورها، توی آسمان یک بچه گوزن نرم و چاق از آسمان پایین میآید.

دوستهای گوزن کوچک، دستهای او را محکم گرفتند و با خوشحالی گفتند:

- آره، میبینیم.

گوزن کوچک گفت:

- من حالا گوزن کوچولویی را میبینم که توی آسمان بالا و پایین میپرد.

خرگوش کوچولو گفت:

- همین طور یک خرگوش کوچولو.

بچه روباه خندید و گفت:

- و یک بچه روباه.

هدیه شریفی

برگرفته از ماهنامه سروش کودکان

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

**************************************

مطالب مرتبط

خرگوشی که می‏خواست عجیب باشد

موش می خوری یا آبگوشت؟!

بابایی مثل شیشه

روباه مکار و بز کوهی

شکارچی های ترسو

زبان حبابی

دارا و ندار

سنجاق قفلی نگران

مقیاسی هوشمندانه!

خرس قرمز شکمو

گربه پرافاده

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.