قیصر،40 سال بعد
درباره «محاكمه در خیابان» مسعود كیمیایی

اولین مشخصه «محاكمه در خیابان» این است كه فیلم رنگی با مفهومی كه میشناسیم نیست. هرچند سیاه و سفید هم نیست و بیشتر به نظر میرسد در آن از نوعی فیلتر قهوهای استفاده شده باشد؛ اما اگر با اغماض آن را سیاه و سفید بدانیم، این ویژگی فنی باید چه مفهومی را به ذهن ما متبادر كند یا ما از سیاه و سفید بودن فیلم به چه چیزی برسیم؟ از منظری دیگر میتوان سوال را این طور مطرح كرد كه كدام الزام تماتیك باعث تحمیل این مشخصه فنی به فیلم شده است؟
به گزارش جام جم ، كیمیایی علایق و دلبستگیهایی دارد كه سعی میكند از هر فرصتی برای نمایش آنها در فیلمهایش استفاده كند. از خوششانسیاش هم همیشه هستند كسانی كه به خاطر علایقی از همان دست یا خاطرات خوبشان از فیلمهای قبلی او برای هر چیز باربط و بیربطی در فیلمهایش دلیل و تفسیر میتراشند؛ از سرك كشیدن دوربین روی دیوار بعد از تیتراژ تا دوران 180درجهایاش در پایان فیلم و نمایش وارونه خیابانهایی كه در طول فیلم به اندازه كافی روی مخمان بودهاند، برای رساندن زوركی این مفهوم كه بله، در دوره و زمانه وارونهای زندگی میكنیم یا چیزهایی از این دست. دوستداران كیمیایی این بار هم برای دوست داشتن فیلم جدید استاد آنقدر دلایل خاص خودشان را دارند كه مثل همیشه آن را نقطه عطفی در كارنامه او به حساب میآورند و معتقدند او در مسیر جدیدی قدم گذاشته است.
محاكمه در خیابان را میشود هجو و ریشخند فیلمهای خود فیملساز دانست توسط خود او. امیر برای این كه ببیند حرف رفیقش، حبیب در مورد عشقش و همسر آیندهاش درست است یا نه، راه میافتد و به نوعی آدمها را محاكمه میكند. با این كه همه شواهد و قراین حرف حبیب را تایید میكند، او در نهایت به نتیجهای میرسد كه خودش دوست دارد. او میداند كه رفیقش حبیب حرف بیراه نمیزند، ولی مرجان را دوست دارد، بنابراین سعی میكند با باور دروغها و فریبها برای این دوست داشتن و پاگذاشتن روی این رفاقت قدیمی برای خودش دلیل و برهان جور كند و خودش را بازی بدهد. بازی كه البته بازی دادن مخاطب را هم در خودش دارد. وقتی دوربین آگاهانه به هر كجا كه دوست دارد سرك میكشد و فقط ناظری نیست كه كنشهای بیرونی آدمهای یك قصه را به تصویر بكشد، پس پایانی هم كه میبینیم پایانی است كه فیلمساز برای ما تدارك دیده و در حقیقت به خاطر آن در طول قصه ما را گول زده است. همه چیز در این مسیر پیش میرود كه ما دوربین وارونه و اظهار وجود و نتیجهگیری مستقیم و تعیین تكلیفش را بپذیریم.
گذشته از ایرادهای منطقی داستان، یكی از ایرادهای كلی فیلم كه به هیچ عنوان نمیشود از آن كوتاه آمد، بحث منطق زمانی فیلم است. زمان فیلم به هیچ عنوان كنترل شده و هماهنگ نیست. یادمان باشد كه فیلم فقط در یك بعدازظهر میگذرد و روایت قصه در یك بازه زمانی محدود دست و بال فیلمساز را میبندد. كاری كه البته نمونههای موفقی را در آن در سینمای خودمان سراغ داریم. ولی حالا كه اسم اصغر فرهادی در تیتراژ به بهانه همراهی در نوشتن فیلمنامه آمده، میشود به فیلمهای آخر او و بخصوص «چهارشنبهسوری»اش اشاره كرد كه فیلم جدید كیمیایی از نظر درونمایه شباهتهای خیلی زیادی با آن دارد. حبیب درست وقتی این موضوع را با امیر مطرح میكند كه امیر باید برای آوردن عروس به آرایشگاه برود. محاكمه خیابانی امیر، قتل نكویی به دست شریكش و فرارش با نسیم، همسر نكویی و... همه و همه با ریتمی كند و ناهماهنگ در همین بازه محدود زمانی اتفاق میافتند و در حقیقت همه چیز براساس تصادف و اتفاق پیش میرود. تنها حلقه رابط ماجرای امیر با داستان نكویی 2 دختر فیلمبرداری هستند كه بعد از این كه امیر عذرشان را میخواهد، به سراغ نكویی میروند تا طلبشان را از فیلمی كه در جشن تولد دخترش گرفتهاند، وصول كنند. ما تا خانه با نكویی همراه میشویم و درست همان موقع شریكش برای دزدیدن پولهای گاوصندوق او میآید و به او چاقو میزند. نسیم، زن سابق نكویی خیلی اتفاقی سوار ماشین عبد، رانندهای كه با مرجان، نامزد امیر رابطه داشته میشود تا خودش را به فرودگاه برساند و... همینطور الی آخر. یعنی همه حلقههای این زنجیر خیلی تصادفی و بدون منطق قانعكننده و درستی چیده میشوند و پیش میروند و لابد فیلمساز هم انتظار دارد ما همه اینها را بپذیریم. او حتی فراموش میكند كه دارد داستانش را در یك بازه زمانی محدود مثل یك بعد از ظهر روایت میكند و باید ریتم و ضرباهنگش با این ویژگی و مشخصه كه خودش برای فیلم تعریف كرده هماهنگ باشد.

اصرار روی مولفههای همیشگی سینمای كیمیایی به گمانم بیربطترین كار ممكن برای توجیه ضعفهای فیلم جدید اوست. یعنی او میخواهد از زمانهای بگوید كه ناموسپرستی و غیرت و مردانگی و اینجور چیزها از بین رفته و در عین حال حواسش نیست كه قهرمان فیلمش جز یك كاریكاتور از قهرمانهای همیشگیاش و در راس آنها قیصر به عنوان قهرمان تیپیكال فیلمهایش نیست، پولاد كیمیایی در فیلمهای پدر، نقشهایی را بازی میكند كه برای او گشادند و به تنش لق میخورند. هر كس دیگری هم جای او بود فرقی نمیكرد. مشكل باورپذیری آنها را باید اول در خود نقش جستجو كرد و بعد در بازیگر. این كه دیالوگها آن جوری كه باید در دهان پولاد نمینشیند، قبل از هر چیز برمیگردد به این كه دیگر دوره و زمانه آدمهایی با این ادبیات و نه خوی و مسلك و مرام گذشته است. اصرار كیمیایی به این كار درست مثل این است كه در سال 88 یكی را با لباس و گویش دوران قاجار بفرستی وسط میدان ولی عصر. لطفا به این گزاره دقت كنید: نكویی با كلاه شاپو و كراوات و آن هیبت خاص و متفاوت با وسیله مدرنی مثل سینمای خانگیاش مانوس است، اما با وسیلهای مثل چاقو كشته میشود تا خاطره رضا موتوری را در چینشی جدیدتر و مدرنتر و البته مضحكتر بازسازی كند.
اصرار روی مولفههای همیشگی سینمای كیمیایی بیربطترین كار ممكن برای توجیه ضعفهای فیلم جدید اوست
حداقل خوشحالیمان در 2 فیلم اخیر كیمیایی این بود كه آدم بدهایش دست به اسلحه شده بودند؛ اما انگار اسلحه مال آدمهای واقعا بد و خلاف است و برعكس چاقو یا به قول خودشان تیزی مال آدمهای برحق و خوبی است كه فقط و فقط برای احقاق حقشان از آن استفاده میكنند. این تاكید بر همان مفاهیم و ابزار و بینش حاكم بر فیلم دلایل متعددی میتواند داشته باشد. ولی هرچه كه هست، از روی ناآگاهی نیست. این كه فیلمساز كهنهكار ما با ابزار روز تبلیغات بخوبی آشناست، گواه خوبی برای این مدعاست. دلیل دیگرش را میتوان در خود فیلم پیدا كرد. قهرمان ثابت فیلمهای او این بار با هیبت یك آدم ژیگول ظاهر شده و با این كه متوجه تفاوتش هست، ولی از این اتفاق ناراضی نیست.
اقدام خودسرانه قیصر برای گرفتن انتقام از برادران آب منگل به واسطه نوعی هرج و مرج اجتماعی است كه او را مجبور به این كار میكند و همین دست مخاطب را برای تعبیر سیاسی از كار هم باز میگذارد. قیصر به آبمنگلها امان نمیدهد و بدون محاكمه سر همهشان را زیر آب میكند و پای همه چیزش هم میایستد، ولی این بار امیر حرف رفیقش را آزمایش میكند و در این محاكمه طنزآمیز و مضحك، با دادن حق دفاع به متهمان، ایمانش به حبیب و در حقیقت رفاقت را زیر سوال میبرد. بعدتر حتی با تبرئه آنها فاتحه ناموسپرستی را هم میخواند تا به قیمت ماندن ابدی این لكه ننگ و داغ روی پیشانیاش، به چیزی كه خودش دوست دارد برسد. این یعنی قهرمانهای كیمیایی هم همان قهرمانهای قدیمی نیستند و عوض شدهاند و فقط به تهدید طرف مقابل بسنده میكنند. غیر از تهدیدهای امیر در مواجهه با عبد، راننده آژانس وسط آن بیابان، نگاه كنید به سكانس رویارویی نكویی با شریكش قبل و بعد از چاقو خوردن. آیا نكویی آینده امیر نیست كه اینجور منفعل با قصه خیانت نسیم كنار میآید و در برابر شریك سابقش فقط یك مشت شعار توخالی سر میدهد؟ امیر و نكویی محافظهكار شدهاند. دست آخر هم این پلیس است كه شریك نابهكار نكویی را به عنوان بدمن قصه، گنگ و مبهم و بدون دلیل و منطق دستگیر میكند كه پروندهاش بسته شود.
تكلیف زنهای فیلم روشن نیست. قیصر قبل از این كه برود سراغ آبمنگلها با نامزدش اعظم وداع میكند. حالا نگاه كنید به مرجان كه با چه تسلطی موقع برگشت از آرایشگاه از خودش دفاع میكند و دست آخر هم موفق میشود امیر را فریب دهد. اگر امیر او را رها میكند و به سراغ عبد میرود، قبل از هر چیز به این برمیگردد كه هویت مستقلی برای او قائل نیست. زن دیگر قصه نسیم (نیكی كریمی) است كه یك بار به نكویی خیانت كرده و یك بار هم حالا سر بزنگاه، شریك او و همسر جدیدش را در فرودگاه قال میگذارد و فرار میكند؛ بدون این كه به كیفر كارش برسد. فیلمساز كهنه كار ما دارد روز به روز و فیلم به فیلم كمحوصلهتر و بیحوصلهتر میشود. كار به جایی رسیده كه در این فیلم هیچ اثری از جذابیتهای دراماتیك و تعلیق و انتظار در مخاطب به وجود نمیآید. خیلی از صحنهها با كمترین دقت و توجه اجرا شدهاند، بخصوص بخشهایی كه در تالار عروسی میگذرد و مهتاب تك و تنها منتظر امیر نشسته است. از ایرادهای بنی اسرائیلی مثل وجود نداشتن تالار عروسی مختلط هم كه بگذریم، همه نماهای تالار لخت و عورند و فقط 4 نفر آن وسط میرقصند. انگار كه این عروسی در یك خلا برگزار میشود! از كس و كار عروس و داماد هم هیچ خبری نیست كه بپرسند چرا عروس تنها آمده و چرا مدام گریه میكند و داماد كجاست. حتی در لحظه حساسی مثل بیرون دویدن مرجان از تالار، هیچكس به او توجه نمیكند و همان جماعت اندك تالار مشغول كار خودشانند. لطفا نگویید این كار برای تشدید تنهایی نسیم بوده كه آن وقت میپرسم پس چطور جماعت حواسشان هست كه با یبرون دویدن او بساط آتش بازی را علم كنند.
جای دیگر نگاه كنید به جایی كه امیر ناگهان حرفهای راننده آژانس را قبول میكند و با او خودمانی میشود. همان وسط بیابان سیگاری از جیب كتش درمیآورد كه برایش درددل كند. در حالیكه اگر یادتان باشد وقتی میخواست تلفن بزند، بسته سیگارش را داد به مرد روستایی كه با لهجه بررهای حرف میزد. لطفا نگویید ایراد بنیاسرائیلی. ما با دیدن فیلمهای امثال كیمیایی است كه یاد گرفتهایم سینما یعنی جزییات و الان هم فقط داریم درسمان را پس میدهیم.
غیر از اینها با این حس كه فیلمساز دارد ما را گول میزند، چه باید بكنیم؟ دستی كه مرجان به صندلی كنار دستش و جای خالی امیر میكشد، حسی از فریب و بازی ندارد و با همین پلان ما هم نگران میشویم كه نكند تعصب و تصمیم نابجای امیر، این عشق پاك و مقدس را نابود كند. این با نتیجه پایانی فیلم هماهنگ نیست. ردگم كردن این پلان به ذات خودش داستان دیگری دارد و از جنس فریب و ظاهرسازی مرجان و راننده آژانس برای امیر نیست. این پلان چیزی است كه در خلوت نسیم میگذرد و به نوعی توصیفی است از وضعیت درون او؛ چیزی كه فیملساز به عنوان تنها آدم آگاه و دانای كل فیلم با همان پلانها آن را برای ما تعریف میكند. ولی متاسفانه با آن هم ما را به انحراف میكشد.
اینها البته زیر سوال بردن همه زحمات كیمیایی نیست. كیمیایی در سالهای اخیر از یك فیلمساز خوب به یك مدیر تبلیغات عالی و منحصربه فرد تبدیل شده است. او این توانایی را دارد كه در هر فیلم با روش جدیدی همه را متوجه خودش كند. با دعوت از كیارستمی برای ساخت تیتراژ فیلم «سربازهای جمعه» برای تجدید خاطره تیتراژ قیصر گرفته تا نمونه آخرش در همین فیلم و پهن كردن فرش قرمز برای اولین بار؛ كارهایی كه نه تنها به ذات خودشان ایرادی محسوب نمیشوند كه حتی لازم و ضروریاند و نشانهای برای ذهن باز و پر از ایده و خلاقیت فیلمساز. خوشبختانه مواد و عناصر سینمای خود او هم به قدر كافی ابزار و عناصر مورد نیاز او را در اختیارش قرار میدهد. اما مشكل از جایی شروع میشود كه انگار كیمیایی در این سالها بیشتر از این كه به اصل فیلمهایش بپردازد، به همین حاشیهها و جزییات فكر میكند و حتی به آنها بسنده میكند.
مستند دوست و همكارم هم همین را میگوید. گذشتهها و خاطرهها حتی برای ما كه آن زمانه را درك نكردهایم، جذاب و دوستداشتنیاند و هنوز هر پلان قیصر میتواند شاخكهای احساس ما را بلرزاند؛ ولی این برای ادامه همان سبك و سیاق در فیلم بیست و هشتم این فیلمساز دلیل قانعكنندهای است؟
تنظیم برای تبیان : مسعود عجمی