حفظِ آبروي ديگران
1 ـ شخصي از شهرش آمد خدمتِ «مرحوم سيّد» و از وكيل ايشان در آن شهر شكايت نمود. «سيّد» وكيلِ خود را از آن شهر طلبيد.
آن وكيل به نجف بازگشت و خدمت «مرحوم سيّد» رسيد در حاليكه منزل ايشان پر از جمعيّت بود. وكيل، پائينِ مجلس نشست تا آنكه مجلس خلوت گرديد.
«سيّد» او را به نزد خود خواند.
وكيل هم به حال دويدن و با شتاب خدمت ايشان رفت!
«مرحوم سيّد» به او فرمود : شما ديگر همين جا بمانيد و لازم نيست به آن شهر برويد!
وكيل هم مجلس را ترك گفت و رفت.
حاضرينِ در مجلس از «مرحوم سيّد» پرسيدند :
چرا از ايشان دربارة آن شهر (و موضوع موردِ شكايت) تحقيق نفرموديد؟!
«مرحوم سيّد» فرمود : من او را طلبيدم براي تحقيق، أمّا چون ديدم حتّي راه رفتنش در مثلِ اين مجلس، عادي نيست و ميدَوَد! دانستم كه او صلاحيّتِ وكالت را ندارد و حقّ با كساني است كه از او شكايت كردهاند!
أمّا چون نخواستم او را ناراحت كنم، آبرويش را حفظ كرده و از او خواستم در نجف بماند، بدون آنكه از علّت اين كار آگاه شود!
(پندهايي از رفتار علماي اسلام: صفحة 57)
2 ـ همچنين در بحث «موقعيّت علمي و فقهي مرحوم سيّد» (مطلب پنجم از اين كتاب) نقل نموديم :
وقتي از ايشان ميخواهند (بواسطه تسهيل در كار) كاتب و محرِّر داشته باشند و خود مستقيماً جوابگوي نامههاي فراوان نباشند.
ايشان ميفرمايد :
شما نميدانيد، نامههايي به من نوشته ميشود كه سرتاپا فحش است!
و من نميخواهم كسي متوجّه اينها بشود و آبروي كسي برود!!
نويسنده : اينجانب يكي از آن نامهها را (كه در نزد بعض ملازمين مرحوم سيّد بود) مشاهده و مطالعه نمودم. (چند صفحة بزرگ حاوي جسارت و توهين و اعتراض شديد به آن مرحوم بود!).
3 ـ به مرحوم سيّد اطّلاع ميدهند : وكيلِ شما در فلان جا صلاحيّت ندارد و از ايشان ميخواهند وكالت را از او بگيرد.
فرموده بود : من وقتي به او وكالت نداده بودم، مقداري آبرو داشت و وقتي به او وكالت دادم، آبرو و وجههاش در ميان مردم بالا رفت.
حالا اگر از او وكالت را بگيرم، تمام آبرويش ميرود!
و من حاضر نيستم آبرويي كه او از خود داشته را از بين ببرم!!
(سراجالمعاني: صفحه 251)
نويسنده : از بعض موثّقين شنيده شد در همين قضيّه، «مرحوم سيّد» بدون اينكه آن شخص را صراحتاً از وكالت عزل نمايند، شخص ديگري را به عنوانِ وكيل به آن منطقه اعزام نمودند، تا تلويحاً (و با حفظ آبروي وكيل أوّل) هم (عملاً) وكالت از او سلب شود و هم آبرويش (تا حدودي) حفظ شود!
4ـ نويسنده : در كتاب خاطرات و أسناد (كه توسط انتشارات وحيد و به كوشش «سيفالله و حيدنيا» چاپ گرديده است) در ضمن خاطرات آقاي «عبدالحسين اورنگ» صفحه 51 به بعد) آمده است :
سيّدصالح حلّاوي، أهل حلّه، واعظي بود كه از طرفِ انگليسها در كويت تبعيد شده و آنجا ساكن بود و همه روزه در «حسينيّة شيعيان» منبر ميرفت و در مصيبت حضرت زهرا (در أيّام شهادت آن حضرت ) روضه ميخواند و از سنّيهايِ مستمع گريه ميگرفت!
از فصاحت و قدرت بيان آن سيّد (كه حقيقتاً پهلوان خطابه بود) خيلي تعجّب كردم و با سيّد رفيق شدم...
چند سال بعد از آن تاريخ، من به زيارت كربلا مشرّف و زمستان 1304 شمسي را در كوفه ماندم.
روزي، همان «سيّد صالح» در كوفه به ديدنم آمد و معلوم شد از تبعيدِ كويت نجات يافته و در كوفه سكونت اختيار كرده است.
از وضعش پرسيدم.
قسم خورد كه: ديشب، زن و بچه و خودم گرسنه خوابيديم!!
بسيار متعجّب و متأثّر شده، سبب را پرسيدم.
گفت : در مجلسي به منبر رفتم.
«آقا سيّد أبوالحسن اصفهاني» از پاي منبرِ من برخاست و رفت!
خبر اين حركتِ آقا نسبت به من شايع شد و اَحَدي (هيچكس) ديگر مرا دعوت نكرده در نتيجه با فلاكت دست به گريبان هستم.
ألبتّه هر چه مقدور بود برای سید صالح بجا آورده، عصر، نجف رفته با «آقا سيّد أبوالحسن» نماز خواندم و به ايشان گفتم : باقلا و گوشت برّه و... داريم (براي آمدن به كوفه از ايشان دعوت كردم).
فرمود : فردا من كوفه منزل شما ميآيم و تشريف آورد.
بعد از صرف غذا و خواب، به ايشان، ملاقاتِ سيّد صالح و سرگذشتِ او را عرض كردم.
فرمود : بلي! نظر به اينكه هرچه حرف در دهانش بود بدون دقّت و تأمّل ميگفت (به اين جهت من مجلس او را ترك نمودم).
عرض كردم: ألبتّه حقّ با «آقا» بوده أمّا از نتيجة عملِ آقا نسبت به سيّد، به زن و بچههايش كه گرسنه ماندهاند هم فكري فرمودهايد؟! چند لحظه تأمّل نموده بعد فرمودند : اين هم مطلبي است!
ديگر صحبتي نشد. در خدمت ايشان به «نجف» آمديم.
بعد از أداي نماز با ايشان به حرم مشرّف شدم و «آقا سيّدمحمّد» معروف به «پيغمبر» را كه از اصحابِ حضرت سيّد بود، ملاقات و ايشان را كناري برده، داستان را برايش تعريف كردم و از او كمك طلبيدم.
بعد از دو روز خبر داد كه كار را تمام و اصلاح كردم و قرار شد شبِ جمعة آينده بعد از نماز مغرب و عشأ «آقا سيّدصالح» منبر برود و «آقا» هم پايِ منبر بنشينند و استماع نمايند!
همانطور شد! من هم رفتم و پس از خاتمة منبر در خدمت «آقا» به منزل ايشان رفتيم.
حضرت سيّد به «آقا سيّدمحمّد پيغمبر» فرمود : اشخاصي كه ميهماني ميدهند، حالا وقت ميهماني دادن آنها است.
فوري عرض كردم :
اشخاصي كه در ميهماني بايستي باشند، معيّن فرمائيد و فردا كه جمعه است، تشريف بياوريد.
ايشان قريب پنجاه نفر را به «سيّدمحمّد پيغمبر» فرمودند.
من هم براي تدارك، فوري به كوفه رفتم و بسياري از ايرانيان كه با عيال به زيارت آمده و زمستان هم توقّف نموده بودند (مانند من، در كوفه منزل گرفته، سكونت داشتند) همان شب به همة آنها خبر داده، تماماً در تداركِ فردا، همدست شدند.
فردا دو ساعت به ظهر مانده «حضرت آقا» تشريف آورد.
آدَمِ خود را دنبال «آقاسيّدصالح» فرستادم كه «آقا» تنها هستند.
زود آمد و قبل از آمدنِ ميهمانها به «آقا» عرض كرد : حالا كه شما از من گذشت فرموديد و من هم توبه كردم!
آيا واقعاً اشخاصي را كه بالايِ منبر، من فاسق و فاجر ميخواندم! صحيح نبود؟!
حضرتِ سيّد فرمودند : تنها شما از حقِّ آنها اطّلاع داريد؟! خدا هم از فسقِ آنها سابقه و اطّلاع دارد! و آيا تنها همين چندنفرِ ساكنِ نجف فاسقند؟!
يا در ساير أماكنِ دنيا هم، فاسق يافت ميشود؟!
آقا سيّدصالح عرض كرد :
خير! فاسق تنها منحصر به اين چند نفرِ مقيمِ نجف نيست! در تمام روي زمين فاسق زياد هستند!!
مرحوم سيّد فرمود :
در هيچ كتابي ديدهاي و يا از كسي هيچ شنيدهاي كه خدا (بوق و شيپور) در دست بگيرد و بوسيلة آن اعلان كند كه فلان بندة من، در فلان محلّ و مكان و فلان دقيقه، فلان فسق را مرتكب شده است؟!!
در صورتيكه حقّ تعاليَ در هر آن، هزاران ميليون فسق و بالاتر، كفر و شرك، از بندگان خود، ميبيند و ميداند!
شما هم قدري خويِ خدايي پيدا كنيد!
هر چه خيال كرديد و خودتان آن را فسق تشخيص داديد، فوري بالاي منابر آبروي مردم را نبريد!!
به علاوه، فسق، تشريفاتي دارد و با آن تشريفات اگر فسقي پيش حاكم شرعي، ثابت شد و حدّ شرعي را هم حاكم شرع اجرأ كرد، آيا بر حاكم شرع و يا مردم، لازم است كه در تمام شهرها، آبروي آن مردِ «حدّخورده» را بالاي منابر بريزند؟!!
به هر حال، شما كه حاكم شرع نيستيد و فسقي هم با تشريفاتش پيش شما نيامده و شما هيچگونه تكليفي نداريد!
چرا بيسبب بالاي منابر آبروي خلقِ خدا را ميريزيد و پردة مردم را ميدريد؟!!
به ذاتِ اَقدسِ خداوند قسم! كه :
آن چند جملة «آقا» چنان در من و سيّدصالح، اثر كرد و طوري ما را منقلب نمود كه اكنون كه 28 سال است از آن تاريخ ميگذرد! و حالا كه مشغولِ تحريرِ اين يادداشت هستم، پيشِ وجدان خود خجلم! كه در كلاس و مكتبِ اخلاق، ألفباي أخلاق را هم نخوانده و بويي از ملكات فاضله و أخلاق به مشامِ جانم نرسيده است! (عَلَيه رِضوانُ الله و رحمتُه).
(خاطرات و اسناد. به كوشش «سيفالله وحيدنيا» انتشارات وحيد ـ صفحه 51 به بعد)
تنظیم برای تبیان حسن رضایی گروه حوزه علمیه