تبیان، دستیار زندگی
گفتم: یک شهادت طلب می خواهم برود بالای خاکریز. جوانکی از زمین جوشید و پیش من ظاهر شد. فرصت نکردم بپرسم از کدام گردان آمده. جست زد و بالا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کاش فرمانده نبودم

برگرفته از رمان نفیس نان سرخ، نوشته ی محمدرضا محمدی پاشاک / کتاب شهید علی بینا

کاش فرمانده نبودم

گفتم: یک شهادت طلب می خواهم برود بالای خاکریز.

جوانکی از زمین جوشید و پیش من ظاهر شد. فرصت نکردم بپرسم از کدام گردان آمده. جست زد و بالا رفت. تیری به طرفش شلیک نشد. لبخندی زد و پرید پایین. به خود گفتم: علی بینا، دیدی؟

بلند گفتم: برادرها...

بچه ها جفت جفت خیز برداشتند تا به خاکریز بعدی برسند. سوت خمپاره ای به گوشم رسید. نمی توانستم خم شوم، دمر بیفتم و گوشم را بگیرم. باید شق و رق می ایستادم و گلوله پیش و پیشتر می آمد و می افتاد و خاک و گل و نی های خشک و چولان را در هم می پیچد و بوی باروت تا مغز استخوانم رسوخ می کرد. خمپاره، آتش به جان جوانک زد و شعله کشید. قفل زبانم باز شد و گفتم: یا زهرا، بچه ی مردم را کشتند. میثم گوشی بی سیم را به من رساند. داد زدم: خاموش کنید؛ خاک ... آب، پتو، امدادگر.

 بچه ها دور آتش می چرخیدند و خاک می ریختند. با کلاه آهنی ام خاک جمع کردم و روی جوانک پاشیدم. فقط همان لظحه ی اول جنبیده بود؛ زمانی که گلوله او را بلند کرد و کوبید زمین. میثم گوشی را به دستم داد. میرحسینی بود؛ می خواست الحاق انجام بگیرد.

جوان پیش چشمم سوخت. دود و زبانه ی آتش و رقص چفیه ی جوان و بوی کتانی و موی سر و گوشت و استخوان و خاک سوخته و رنگ کلاه آهنی و نان و باد سوزدار هور و غرش گلوله ها و دویدن و های و هوی و افتادن و دویدن...

بدر، بدر... نه توپخانه ی ما می توانست کار کند و نه توپخانه ی آن ها. قرار بود هوانیروز پشتیبانی کند. می شد بعد از سوختن جوان برگشت. می شد سینه خیز رسید به آب، شنا کرد، لابه لای نیزار نفس تازه کرد.

وسایل اضافی را دور انداخت، روی تخته پاره ای از یونولیت دمر افتاد و نم نمَک دست و پا زد و پیش رفت و رسید به قایقی که راننده اش نشسته شهید شده بود و دهانش باز بود برای گفتن یک کلمه، و چشمانش فریاد می زد: برادرها، خانواده ی شهدا منتظرند، به دشمن امان ندهید.

خیلی از بچه ها به خاکریز بعدی رسیده بودند. با میثم دویدم. آرزو داشتم پاهایم را روی زمینی مطمئن بگذارم، مثل دشت عباس، لوت دوساری.

دکل های برق زیر هزار رنگ نور و آتش دیده می شد. رسیدیم به باتلاقی که از جنازه پر بود. وقتی متوجه شده بودم که از روی چند تا گذشته بودم.

چراغ قوه ام را روشن کردم و دنبال جای پا گشتم. کاش فرمانده نبودم و می توانستم نعره بزنم و چفیه ام را از کمرم باز کنم و جلوی چشمانم را بگیرم. سمندری پابرهنه ایستاد جلوی کسی که قوز کرده بود.

داد زد: این زنده است.

دستش را پیش برد.

داد زدم: چه کار می کنی؟

گفت: ایرانیه یا عراقی؟

لوله کلاش را گذاشت روی سینه اش و هلش داد و گفت: مُرده، مُردن شان هم مثل آدمیزاد نیست...

مطلب مرتبط :

داغ ترین روز های زندگی


منبع :

ماهنامه شمیم عشق