بوی گل قرمزی(1)
تا مادربزرگ، قصّههای گل قرمزی را تمام کرد، جوجهبرفی گفت: «من گل قرمزی را میخواهم!»
مادربزرگ، سربرفی او را نوازش کرد و گفت: «امّا، گل قرمزی فقط یک قصّه بود! همین!»
- نه ... نه... گل قرمزی راست راستکی است. من او را پیدا میکنم.
از فردای آن روز، کار جوجه برفی شد فکر کردن به گل قرمزی و حرف زدن از او.
آخر سر، روزی از روزها، جوجه برفی شالش را انداخت دور گردنش، کلاهش را گذاشت روی سرش و به مادربزرگ گفت: «خداحافظ!»
مادربزرگ ناراحت شد و گفت:
«حالا که میخواهی بروی، قول بده مواظب خودت باشی که برفهایت آب نشود!
سرزمین گل قرمزی خیلی گرم است.»
جوجه برفی قول داد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به دریا. از او پرسید: «در ... در ... در... دریا، گل قرمز را میشناسی؟» دریا فکری کرد و گفت: «کدام گل قرمزی ؟»
جوجه برفی گفت: «همان که خیلی ناز است. پر از یک دنیا راز است!»
دریا گفت: «بله! ساحل من را تا آخر برو.»
جوجهبرفی راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک دریاچه. از او پرسید: « در... در... در... دریاچه، گل قرمزی را میشناسی؟»
دریاچه گفت: «کدام گل قرمزی ؟» جوجه برفی خندید و گفت: «همان که عطر و بو دارد. دو چشم، دوتا ابرو دارد!»
دریاچه سرش را تکان داد و گفت: برو تا به آن ته- تههای من برسی!»
جوجه برفی راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک رودخانه. از او پرسید:
«رود... رود... رودخانه، گلقرمزی را میشناسی؟»
رودخانه اخم کرد و گفت: «وای... گل قرمزی سرزمین گرم را میگویی؟ آنجا خیلی گرم است. من هر وقت آنجا بروم، بخار میشوم، چه برسد به تو که یک جوجه برفی هستی!»
جوجه برفی که فقط به فکر پیدا کردن گل قرمزی بود، گفت: «زود باش! بگو از کدام راه باید بروم؟» رودخانه جواب داد: «آنقدر برو تا جایی که من را نبینی!»
جوجه برفی راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا آن ته تههای رودخانه، یک نهر آب دید! از نهر پرسید:
«گل قرمزی را میشناسی؟»
نهر آب، زودی گفت: «بله که میشناسم! از کنار من برو تا به دشت برسی!»
جوجه برفی راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک دشت بزرگ. خورشید از بالای دشت، او را تماشا میکرد. یک دفعه جوجه برفی گرمش شد. عرق کرد و برفهایش کمی شل شد! دشت که او را نگاه میکرد، گفت: «آه... چقدر عجیب! این گلولهی بزرگ برفی اینجا چه میکند؟»
«ادامه دارد»
فاطمه مشهدی رستم
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
************************************
مطالب مرتبط