نسیمی که همراه او بود!
متوکل با خشم مینمود: «هیچ کس در تالار قصر نماند! زود حاجب را خبر کنید تا به این جا بیاید!»
او تنهاست و رو بروی مجسمه شیر خشک شده ای که با چشم های باز و تیزش از بالای بلندی، به او خیره شده، ایستاده است. متوکل گردی وسط تالار را یک دور میزند. برافروخته و متزلزل. اما نمیخواهد مثل بیش تر وقتها از سرخشم لب های درشتش را از هم باز کند و یک نفس نعره بزند و صدای درشتش در تالار بپیچد بعد حاجب و درباریان و نگهبانان را ببیند که با ترس بسیار، به پایش میافتند و او را سجده میکنند. میخواهد آرام بماند تا حاجب زیرک از راه برسد و دستور تازه امیر را از گوش جان بشنود و خودش را برای اجرای فوری آن، به تب و تاب بیندازد.
متوکل تف میاندازد. سپس، دور میزند و دوباره نگاهش در نگاه شیر یال و کوپال دار بی جانش، گره میخورد. حس قدرتمندی به دلش میافتد. روی اولین پله سرپرش میرود و باز چشم به پرده بلند در ورودی تالار میدوزد، ناگهان در میزند،ماموری سیاهپوش است که پرده را کنار میزند. نیم خیز به درون میآید و پس از اجازه خواستن، میگوید: حاجب شرفیاب شود!
متوکل دست تکان میدهد. حاجب سراسیمه به درون تالار میآید. او که آدمی میانه با چهره ای گوشتی و سرخ است سر و وضع خود را با بهترین لباسها آراسته است. تعظیم میکند و سلام میگوید. بعد مثل آدم های ترسیده و رنگ پریده، با وحشتی، که از چشم های ریزش میریزد، به متوکل خیره میماند. نگاهش لرزان است.
متوکل میخواهد خشم خود را نشان ندهد، به همین خاطر دوباره گردی وسط تالار را آهسته قدم میزند. بی حوصله ریش های مرتبش را میخاراند و با صدای بلند میگوید: در قصر ما چه میگذرد حاجب؟!
حاجب هراسان پاسخ میدهد: نه یا امیرالمؤمنین! هیچ کس مرید او نیست. شاید از هیبت... شاید اشتباهی شده! همین الان همه شان را توبیخ میکنم. قرار نیست کسی به او احترامی کند!
حاجب وا میرود. سؤال متوکل بوی تهدید میدهد و نگاهش مانند همیشه نیست... فکر حاجب به افراد راه میرود. همان جا به خودش میگوید: نکند کسی از درباریان توطئه ای کرده و پای مرا هم به دروغ به میان کشیده است!
جرأت نمیکند این پا و آن پا کند. باید زود پاسخ دهد. پس میگوید: همه ما در زیر سایه آسمانی شما نفس میکشیم. چه اتفاقی یا امیرالمؤمنین؟ متوکل دستی به شکم خود میکشد و میگوید: دربان های تالار خاکسار و پابوس من هستند، یا بنده و مرید علی بن جواد؟!
حاجب وقتی اسم امام هادی علیهالسلام را میشنود بیش تر جا میخورد. پشتش میلرزد ; یعنی چه اتفاقی بین دربانها و امام پیش آمده، که او خبر ندارد. جلوتر میرود. پایین عبای زر دوزش را ور میکشد و عرق ریزان و با احترام میپرسد: باور کنید گیج شده ام. آخر چه اتفاقی افتاده مولای من؟!
متوکل دوباره قدم میزند، اما با خشم دوباره زل میزند توی چشم های شیر خشک شده اش و قدرت میگیرد و سینه به سینه حاجب میایستد. مثل همیشه دهان او بوی بد شراب میدهد ; بویی که متعفین و آزار دهنده است. خش خش تند نفس های متوکل ترس آور است. حاجب باز هم از سؤال های او سر در نیاورده است. میخواهد آرامش خود را حفظ کند. میخواهد با چرب زبانی، آتش خشم متوکل را مهار کند. خنده ضعیف و احتیاط آمیزی میکند و میگوید: من خاک پای شما هستم و درباریان و دربانان نیز!
بعد گردن دراز میکند و سر پایین میآورد و صدایش را ضعیف میکند و میگوید: اگر خلافی شده، این گردن من و حکم امیرانه شما. من سال هاست که فدایی شما هستم!
متوکل او را خوب میشناسد. او نوکری بی چون و چرا و مشاوری زیرک و کاردان است. بعد با لبخند کم رنگی از او فاصله میگیرد. حاجب نفس تازه ای میکشد. متوکل روی سریر سفیدش میرود و میگوید: از کسی شنیده ام که وقتی علی بن جواد علیهالسلام به قصر ما میآید تمام دربان ها، پرده های قصر را به احترامش بلند میکنند، تا او به سختی و مشقت نیفتد. مگر تو در مورد اباالحسن چیزی به آنان نگفته ای؟ نکند مرید...
حاجب هراسان پاسخ میدهد: نه یا امیرالمؤمنین! هیچ کس مرید او نیست. شاید از هیبت... شاید اشتباهی شده! همین الان همه شان را توبیخ میکنم. قرار نیست کسی به او احترامی کند!
متوکل تبسم میزند. اما خیلی زود لبخند نصفه نیمه خود را میبلعد و بعد با ابروهای در هم میگوید: میدانی که امروز بعد از ظهر قرار است او به این جا بیاید. به همه دربانها بسپار که به او احترام نگذارند و پرده ها را برایش بالا نزنند. تا احترامش نکرده باشند. و او سرافکنده شود. میخواهم آبرویی برایش نماند!
حاجب، هاج و واج سر میگرداند و ناخود آگاه به پرده های تالار خیره میماند. بعد فکرش متوجه سیمای آرام علی بن جواد علیهالسلام میشود که هر وقت با او رو به رو میشود، با نگاه عجیبش شکارش میکند و به تب و تابش میاندازد. فوری تا کمر خم میشود و راه میافتد.
دربانها با توپ و تشر و تهدید حاجب توبیخ میشوند. قصر با شکوه متوکل تالارهای متعددی دارد که هر کدام درهای زیادی دارد و از بالای درها، پرده های پر نقش و نگاری آویزان است. پرده های اطلسی زر دوزی شده ای که از ایران و چین به پایتخت آورده شده است و قصر را چشم نواز و آراسته کرده است.
هنگامی که جاسوس حاجب از یکی از راهروهای قصر میگذرد، به چند دربان بر میخورد. به سر وضعشان خیره میشود و از کنارشان رد میشود. در راهروها آرامش سنگینی حکم فرماست. دربان های مسلح جلوی پرده های درهای ورودی مثل مجسمه های بی تکانی ایستادهاند. جاسوس به همه سر میزند. طوری از کنارشان میگذرد که هیچ کسی به او شک نمیکند و از کارش بویی نمیبرد.
جاسوس به جایی در کنار در ورودی قصر، که از قبل برایش مشخص شده میرود و پشت ستون سنگی بزرگی پنهان میشود. او از سوی حاجب مامور است که به دستور خلیفه عمل کرده و دربان های قصر را زیر نظر بگیرد، تا کسی در هنگام ورود امام هادی علیهالسلام به او احترام نگذارند و برایش پرده های سنگین را بالا نزند
جاسوس به جایی در کنار در ورودی قصر، که از قبل برایش مشخص شده میرود و پشت ستون سنگی بزرگی پنهان میشود. او از سوی حاجب مامور است که به دستور خلیفه عمل کرده و دربان های قصر را زیر نظر بگیرد، تا کسی در هنگام ورود اما هادی علیهالسلام به او احترام نگذارند و برایش پرده های سنگین را بالا نزند. تا حضرت، خودش به زحمت تک تک پرده ها را بالا بزند، خم و راست بشود و بعد نزد متوکل برود. خلیفه گفته است که مامور باید اسم دربانان خطا کار را در نامه ای بنویسد. تا او آنان را به سزای اعمالشان برساند.
جاسوس، مثل سگها دور و بر خود را بو میکشد و از پشت ستون، چشم میدواند. ناگهان در بزرگ قصر باز میشود. نگهبانان عقب میروند مردی خوش سیما به درون قصر میآید. جاسوس بیشتر سرک میکشد. خودش است. امام هادی علیهالسلام با همان سیمای مهربان همیشگی. نگهبانها زبانشان بند آمده است. کسی فریاد میزند: علی بن جواد علیهالسلام به قصر آمدند!
امام هادی سراغ متوکل را میگیرد. نگهبانی جلو میافتد تا حضرت را راهنمایی کند. جاسوس از پشت ستونها جلو میخزد و پشت ستون دیگری، به پرده در ورودی اولین راهرو خیره میماند. دربانها از ترس از جایشان تکان نمیخودرند. همه حواس جاسوس به آنهاست. ناگهان نسیم دلپذیری از پنجره بلند رو به رو به درون راهرو میآید. بعد به سر و روی امام هادی علیهالسلام دست توسل کشیده و سپس اولین پرده سنگین، به تندی بالا میرود. شگفت آور است. جاسوس انگشت حیرت به دهان میگزد. هیچ دستی پرده را بالا نزده است. امام(ع) به دومین پرده میرسد. پرده دوم نیز بی آن که کسی آن را بالا بزند، بالا میرود. چشم دربانها از شگفتی گشاد میشود.
امام(ع) با وقار همیشگی قدم میزند و سر به زیر دارد. جاسوس سراپا عرق کرده و مضطرب شده است. امام از چند راهروی دیگر نیز میگذرد و حکایت بالا رفتن خود به خود پرده ها، دل جاسوس حاجب را فرو میریزد.
امام هادی علیهالسلام پا به تالار میگذارد. متوکل و وزیر هنوز چیزی نمیدانند.
همهمه ای در میان دربانها به راه میافتد جاسوس سراسیمه به طرف اتاق حاجب میدود تا همه چیز را به او گزارش کند.
امام هادی علیهالسلام از قصر رفته است. هنگام رفتن نیز پرده ها خود، مثل او بالا رفتهاند. این بار همه دربانها با نگاه دیگری، امام را بدرقه کردهاند. جای جای قصر از بوی دلپذیر ناشناخته ای پر شده است. ناگهان جاجب و جاسوسش هراسان و پر شتاب، به تالار اصلی میروند. متوکل با تعجب به آنها مینگرد. هن و هن نفس های حاجب چهره متوکل را تاریک میکند. حاجب نفسش را به زحمت در سینه خود حبس میکند و عاجزانه میگوید: یا امیرالمؤمنین! به دستور شما جاسوس زبر دستی را بالای سر دربانها گذاشتم تا خطایی نکنند و اگر کسی گناهی کرد، اسمش را برایتان بنویسد و به احترام و اطاعت شما، هیچ کس خطایی نکرد و...
متوکل قهقهه ای میزند و دست هایش را به هم میمالد. حاجب بیشتر میترسد و ادامه میدهد: «اما...!»
متوکل متعجب میپرسد: اما چه؟!
حاجب حاسوس را نشان میدهد: بقیه اش را او میگوید!
پرده ها... پرده ها خودشان بالا رفتند و دربانها نیز فهمیدند؟!
جاسوس میگوید: آری سرورم!
متوکل خشمگینانه روی سریرش مینشیند و در خود مچاله میشود. ناگهان به یادش میآید که حاجب و جاسوس در تالار هستند. زود خود را جمع و جور میکند.
بعد خودش را نجات میدهد و عقب میرود. جاسوس من و من کنان میگوید: مولای من! وقتی علی بن جواد آمد دربانها هیچ کدام پرده ها را به خاطر او بالا نزدند. امام نسیمی که همراهش، به قصر آمده بود، تمام پرده ها را آرام آرام بالا زد و او را به راحتی از زیر آنها گذر داد!
متوکل فریاد خشکی به سر آنها میزند. حاجب روی زمین زانو میزند و سرش را میگیرد و سپس دست به قلب خود میگذارد. گویی دارد از جا کنده میشود.
- پرده ها... پرده ها خودشان بالا رفتند و دربانها نیز فهمیدند؟!
جاسوس میگوید: آری سرورم!
متوکل خشمگینانه روی سریرش مینشیند و در خود مچاله میشود. ناگهان به یادش میآید که حاجب و جاسوس در تالار هستند. زود خود را جمع و جور میکند.
صدای لرزانش را به زحمت صاف میکند و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده میگوید: اشتباه است. همه تان کور بودید و ندیدید! حتما علی بن جواد خودش پرده ها را بالا زده است!
حاجب و جاسوس، سر خود را به علامت تاکید تکان میدهند. سپس متوکل ادامه میدهد: از این پس، هر وقت اباالحسن را احضار کردیم به این جا آمد، دربانها وظیفه دارند، پرده ها را بالا بزنند.
حالا بروید... بروید!
حاجب و جاسوس با عجله مثل تیری که از کمان رها شده باشد، از تالار اصلی بیرون میروید. متوکل دوباره در خود مچاله میشود. از سریر خود به زیر میآید و در پای پله اولی ولو میشود.
تهیه:عسگری
تنظیم:س.آقازاده