تبیان، دستیار زندگی
شب بود که به یاد حرف‏های تو افتادم. تنها‏ی تنها به ستارگان چشم دوخته بودم. آسمان ستاره باران بود. ستاره‏ها در چشمه مهتاب شب، شنا می‏کردند. صدایی شنیدم. خود را پشت در رساندم. تو را دیدم. دست مهربانت را، که گهواره لاله‏ها بود، دراز کردی. دستت را فشردم. گرم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک صدف از هزار
یک صدف از هزار

شب بود که به یاد حرف‏های تو افتادم. تنها‏ی تنها به ستارگان چشم دوخته بودم. آسمان ستاره باران بود. ستاره‏ها در چشمه مهتاب شب، شنا می‏کردند.

صدایی شنیدم. خود را پشت در رساندم. تو را دیدم. دست مهربانت را، که گهواره لاله‏ها بود، دراز کردی. دستت را فشردم. گرمی قلب مهربانت را با دست‏هایم چشیدم. بعد دستم را گرفتی و در دل تاریک شب مرا با خود بردی. گفتم: کجا می‏رویم؟ خاموش بودی و می‏رفتی. از کوچه‏ها گذشتیم. از میان درختان گذشتیم. باغ‏های نخل را پشت سر گذاشتیم. در برابر ما یک دشت وسیع و بیابان بی‏پایان بود. شب بود و ستاره بود. نسیم بود و عطر گل‏های وحشی.

تو ایستادی و به لاله‏ها نگاه کردی، و من ایستادم و تو را نگاه می‏کردم. نه تو چیزی گفتی و نه من پرسیدم. آسمان را در یک نگاه از قاب چشمانت عبور دادی و نگاهی به دشت زیبای شب انداختی. انگار آسمان با تو حرف می‏زد. با هم به آهنگ زنجره‏ها گوش دادیم.

ایستادی و نفس عمیقی از دل کشیدی. دانستم از چیزی رنج می‏بری؛ اما چیزی نگفتی. با انگشت به سینه من اشاره کردی و گفتی: این دل‏ها مثل ظرف‏ها هستند. آنچه را به تو می‏گویم در جام دلت نگه دار.

مردم سه دسته‏اند: دانشمند خداشناس، دانش‏جوی راه نجات و پشه‏های دم باد.

آنها که با هر نسیمی به سویی کشیده می‏شوند و پیرو هر ندایی هستند، از چراغ دانش، روشنایی نگرفته‏اند و... .

تو از رازی با من سخن می‏گفتی. شبنم گلبرگ‏های نفست بر دلم می‏نشست و باغچه دلم را پر طراوت می‏کرد.

دوباره به راه افتادی. آهسته قدم می‏زدی؛ انگار نمی‏خواستی جایی برویم. آمده بودیم که همان جا باشیم. می‏خواستی چیزی بگویی.

- در اینجا علوم فراوانی است.

به سینه‏ات نگاه کردم. دریایی دیدم. در آن دریا هزاران صدف، دهان باز کرده بود و مرواریدهای خود را نشان می‏داد.

- ای کاش کسانی را پیدا می‏کردم که بتوانند این دانش‏ها را یاد بگیرند!

بعد آهی کشیدی و گفتی: ولی مگر چند نفرند؟ و کجا هستند؟ تعدادشان اندک است؛ اما ارزش آنها بسیار. آنها کسانی هستند که علم و دانش را به امانت می‏سپارند و بذر دانش را در دل دیگران می‏کارند. آه! آه! چه‏قدر دوست دارم ببینمشان!

بعد رو کردی به من و گفتی: حالا اگر می‏خواهی، به خانه برگرد کمیل!

تو همچنان ایستاده‏ بودی و آسمان شب را تماشا می‏کردی.

مرتضی دانشمند

تنظیم: بخش کودک و نوجوان

****************************

مطالب مرتبط

تقسیم هفتگانه

قنبر و امام

ثواب آن دینار

مخالفانی که از عدالت کینه داشتن

بیعت غدیر

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.