یک صدف از هزار
شب بود که به یاد حرفهای تو افتادم. تنهای تنها به ستارگان چشم دوخته بودم. آسمان ستاره باران بود. ستارهها در چشمه مهتاب شب، شنا میکردند.
صدایی شنیدم. خود را پشت در رساندم. تو را دیدم. دست مهربانت را، که گهواره لالهها بود، دراز کردی. دستت را فشردم. گرمی قلب مهربانت را با دستهایم چشیدم. بعد دستم را گرفتی و در دل تاریک شب مرا با خود بردی. گفتم: کجا میرویم؟ خاموش بودی و میرفتی. از کوچهها گذشتیم. از میان درختان گذشتیم. باغهای نخل را پشت سر گذاشتیم. در برابر ما یک دشت وسیع و بیابان بیپایان بود. شب بود و ستاره بود. نسیم بود و عطر گلهای وحشی.
تو ایستادی و به لالهها نگاه کردی، و من ایستادم و تو را نگاه میکردم. نه تو چیزی گفتی و نه من پرسیدم. آسمان را در یک نگاه از قاب چشمانت عبور دادی و نگاهی به دشت زیبای شب انداختی. انگار آسمان با تو حرف میزد. با هم به آهنگ زنجرهها گوش دادیم.
ایستادی و نفس عمیقی از دل کشیدی. دانستم از چیزی رنج میبری؛ اما چیزی نگفتی. با انگشت به سینه من اشاره کردی و گفتی: این دلها مثل ظرفها هستند. آنچه را به تو میگویم در جام دلت نگه دار.
آنها که با هر نسیمی به سویی کشیده میشوند و پیرو هر ندایی هستند، از چراغ دانش، روشنایی نگرفتهاند و... .
تو از رازی با من سخن میگفتی. شبنم گلبرگهای نفست بر دلم مینشست و باغچه دلم را پر طراوت میکرد.
دوباره به راه افتادی. آهسته قدم میزدی؛ انگار نمیخواستی جایی برویم. آمده بودیم که همان جا باشیم. میخواستی چیزی بگویی.
- در اینجا علوم فراوانی است.
به سینهات نگاه کردم. دریایی دیدم. در آن دریا هزاران صدف، دهان باز کرده بود و مرواریدهای خود را نشان میداد.
- ای کاش کسانی را پیدا میکردم که بتوانند این دانشها را یاد بگیرند!
بعد آهی کشیدی و گفتی: ولی مگر چند نفرند؟ و کجا هستند؟ تعدادشان اندک است؛ اما ارزش آنها بسیار. آنها کسانی هستند که علم و دانش را به امانت میسپارند و بذر دانش را در دل دیگران میکارند. آه! آه! چهقدر دوست دارم ببینمشان!
بعد رو کردی به من و گفتی: حالا اگر میخواهی، به خانه برگرد کمیل!
تو همچنان ایستاده بودی و آسمان شب را تماشا میکردی.
مرتضی دانشمند
تنظیم: بخش کودک و نوجوان