تبیان، دستیار زندگی
تدوین رساله آن اوایل به دلیل نداشتن رساله ی احکام، به شدت در مضیقه بودیم. دوستانی بودند که اطلاعات خوبی از احکام داشتند اما با این اطلاعات نمی شد به حجم انبوه مسائل پیش آمده در اردوگاه، پاسخ روشن و صحیح داد. این بود که تصمیم گرفته شد در تمام نامه هایی ک
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

أنتم ضیوفنا!

آزادگان

رسم میزبانی

در داخل اردوگاه عکس بزرگی از صدام بود که زیر آن با خط درشت نوشته بودند: «النظافة من الایمان» و در ادامه هم با خطی ریزتر خطاب به اسرا آمده بود: أنتم ضیوفنا!

این شعارشان بود. اما وضع ادوگاه حکایت از چیز دیگری داشت. سهمیه کل اسرای اردوگاه برای هر شبانه روز، سه حلب بیست لیتری بود. از هنگام ورود به اردوگاه، تا دو ماه امکان استحمام نبود. کفش و دمپایی نداشتیم؛ به شکلی که بسیاری از بچه ها به کمر درد مبتلا شدند. برخی هم وقتی دیدند دست روی دست گذاشتن و بی کار نشستن فایده ندارد، دست به ابتکار زدند و با قوطی شیر خشک نگهبان ها، دمپایی و کفش درست کردند. آن ها قوطی ها را می بریدند و با انداختن پارچه و تکه های پتو در کف شان، آن ها را قابل استفاده می کردند.

پزشکان ممتاز!

پزشک های زیادی به اردوگاه می آمدند. یک روز پزشکی مسیحی را فرستادند. وقتی که مشغول معاینه و معالجه ی بچه ها بود، به آهستگی گفت: «سعی کنید بچه های مجروح را به بیمارستان نفرستید!»

گفتیم: «چرا؟»  گفت: «عراقی ها مجروح های شما را مستقیم می فرستند پیش کارآموزها و آن ها هم چون بلد نیستند کار کنند، باعث وخیم تر شدن وضع مجروح ها می شوند!»

تازه این جا بود که ما اتفاقات عجیب و غریب این چند وقت اخیر را درک کردیم. چون در این مدت بچه هایی را داشتیم که به خاطر یک مریضی بی ربط یا یک جراحت جزیی، در بیمارستان قطع عضو شده بودند.

مثلاً یکی از بچه ها انگشتش ناراحتی پیدا کرده بود؛ مسئولین اردوگاه به اصرار اسرا، او را راهی بیمارستان کردند. وقتی برگشت، در کمال تعجب و حیرت دیدیم دستش از آرنج قطع شده است!(1)

تحریف نامه

افسران عراقی از تمام ظرفیت هایی که در اختیار داشتند برای شکستن روحیه ی بچه ها استفاده می کردند. به عنوان نمونه یک بار نامه ای از همسر یکی از اسرا رسید که در آن نوشته شده بود: «دیگر از بلاتکلیفی خسته شده ام. طاقتم تمام شده و نمی توانم تحمل کنم. می خواهم طلاق بگیرم!»

تاثیر این نامه به قدری شدید بود که این بنده ی خدا را تا مرز جنون و دیوانگی کشاند. چنان دچار صدمات سخت روحی شد که تا مدت ها احوالش دگرگون بود. جوابی را هم که به همسرش داد، بسیار تند بود. برایش نوشت: «هر کجا دوست داری برو! دیگر نمی خواهمت!»

زندان اسرا

تقریباً یک سال طول کشید تا جواب نامه از ایران آمد و در طی این یک سال، آن اسیر واقعاً روزهای بسیار سختی را گذراند. جواب نامه این بود: «چه می گویی؟ کجا بروم؟ من مگر با رفتن تو مخالف بودم که حالا بگذارم بروم؟ منتظر می مانم تا برگردی؟»

تازه این جا بود که فهمیدیم، عراقی ها در آن نامه دست برده بودند و بخش هایی را خودشان بهش اضافه کرده بودند. این رویه ی آن ها که البته ابتکار منافقین بود، بعدها لو رفت و اسرا دست شان را خواندند.(2)

ناگهان معالجه

آمدند و گفتند: «پزشک آمده. هر کس بیماری یا دردی دارد، بیاید تا معالجه اش کنند!»

در میان بچه ها کم نبودند کسانی که مدت ها دچار بیماری بودند؛ اما کسی اهمیتی به آن ها نمی داد. این بود که همگی خوشحال از این اتفاق نادر، رفتیم صف کشیدیم جلوی اتاق معاینه. معالجه عراقی ها ولی در نوع خود بی نظیر بود.

دکتر از مریض می پرسید: «مشکلت چیه؟ کجات درد می کنه؟»

مریض وقتی محل درد را نشان می داد، ناگهان ضربه ای وحشتناک توسط پزشک به آن محل زده می شد. یک بار شاهد بودم، علاج دندان درد یکی از بچه ها یک ضربه مشت بود!

روزی، سروانی عراقی آمد و ایستاد وسط اردوگاه موصل یک و ارشدهای آسایشگاه ها را فراخواند. به محض جمع شدن ارشدها، به آن ها دستور داد: «دو نفر از اسرای مخالف با قانون آسایشگاه تان را معرفی کنید!»

ارشدها همگی با هم از این کار امتناع کردند و گفتند: «اسرا همه تابع قانون هستند!»

افسر وقتی اوضاع را این گونه دید، خودش آمد و از هر آسایشگاه دو نفر را به شکلی اتفاقی جدا کرد و برد وسط محوطه ی اردوگاه. و دستور داد روی شکم دراز بکشند. در این مدت ما را هم برده بودند به محوطه تا شاهد تادیب مجرمین(!) باشیم. برای هر اسیر پنج سرباز مامور کردند و بعد شروع کردند به زدن بچه ها. مامورین به قدری وحشیانه این کار را شروع کردند که ناخودآگاه فریاد «یا امام زمان (عج)» بچه ها به هوا برخاست!(3)

اشک صلیب سرخی

خبر دادند که نیروهای صلیب سرخ آمده اند برای بررسی اوضاع. با بچه ها جمع شدیم و رفتیم تا گزارش رفتارهای غیرانسانی مسوولان اردوگاه را به آن ها بدهیم.

نیروهای صلیب سرخ از ملت های مختلفی بودند و در میان شان یک آفریقایی هم بود. شروع کردیم از وضع نامطلوب نگهداری اسرا گفتیم و از این که تا می توانند آزار و اذیت و شکنجه به خوردمان می دهند و از آب و غذا هم که خبری نیست. صلیبی ها همین طور که به حرف های ما گوش می دادند، از مریض ها و شکنجه دیده ها هم دیدن می کردند. همه با هم رسیدیم بالای سر یکی از بچه ها که بر اثر شکنجه، جراحت های عمیقی در بدنش به وجود آمده بود.

اسارت

مرد آفریقایی با دیدن اوضاع این اسیر، چنان منقلب شد که اشک از چشمانش سرازیر شد. مسئولان اردوگاه به روی خودشان نیاوردند و انگار نه انگار که این مسئله به صلیب سرخ گزارش خواهد شد. پشت شان به کجا گرم بود، همه می دانند! (4)

حتی یک آخ!

تنها کاری که از دست مان برمی آمد، مقاومت بود و در این کار هم البته عده ای زبان زد بودند. رزمنده ای داشتیم به نام «حسن رفسنجانی» که مردی شجاع و مقاوم بود. یک روز عراقی ها به او گفتند یا بر علیه کشورت و رهبرانش شعار بده یا شکنجه خواهی شد. حسن گفت: «مگر شما به کشورتان و رهبرتان توهین می کنید که من به رهبر و کشورم توهین کنم؟»

با این حرف او عراقی ها ریختند سرش و شروع کردند به زدن، حسن کوتاه نیامد. شاید برای این که درس عبرتی به بقیه داده باشند، او را بردند تا حسابی شکنجه اش بدهند. حسن اما باز هم مقاومت کرده بود. بالاخره آوردندش به محوطه؛ با سر و روی خونین و لباس پاره پوره، این عقده ماند برایشان تا این که یک روز غروب، یک افسر عراقی دوباره او را کشید کناری و گفت: «شعار بده!»

حسن امتناع کرد. افسر با یک ضربه او را انداخت زمین و با جفت پا پرید روی کمرش. او حتی یک آخ هم نگفت. افسر کفری شد. باز هم زد و هی زد. به شدت عصبانی شده بود، با فریاد به حسن گفت: «اگه می خواهی رهایت کنم، فقط یک بار بگو آخ!» (5)

پی نوشت ها

1- کاظم جواهری

2- مسعود شهبندی

3- مصطفی ذبّاح

4- علی اصغر صالحی

5- محمود هاشم زادگان


منبع :

پیک افتخار

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی