تبیان، دستیار زندگی
«شبی یــــاد دارم که چشمم نخفت» شنیدم کـه یک لامپ با شمع گفت : که ای آنکه خامـــــــوش روی رفی نباشد از این پس تـــــو را مصرفی ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مناظره ی لامپ با شمع...(طنز)

مناظره ی لامپ با شمع...(طنز)

«شبی یــــاد دارم که چشمم نخفت»

شنیدم کـه یک  لامپ با  شمع گفت :

که ای آنکه خامـــــــوش روی رفی

نباشد از این پس تـــــو را مصرفی

به هر خانه ای پرتــــــو افشان منم

به ظلمات شب مــــــاه رخشان منم

ز " نیرو " مـرا برق ارزانی است

از آنرو مــــــرا روی نورانی است

درخشنده چـــــــون اختری روشنم

منم روشنی بخش شبهــــــــــا منم

تو خاموش، از هرکجــــا رانده ای

فــراموش ، در گوشه ای مانده ای

دگر دوره ی تو به سر آمـده است

که لامپی چو من در نظر آمده است

حساب مـن ای شمـع با تو جـداست

که یک لامپ را با تو بس فرقهاست

در این بین تا صحبت از فرق رفت

ز اقبـــــــــال بد غفلتــا ً برق رفت!

چــو تاریک شد خانــــه مانند غــار

سر شمع روشن شد از اضطــــرار

شنیدم که می گفت با لامپ شمــع:

که باشد مرا خاطـــــری جمع جمع

مناظره ی لامپ با شمع...(طنز)

میان من وتــــو بسی فـــرق هست

که نورمن ازخویش وبی برق هست

من ازسوختن می شوم پر زنـــــور

تو از سوختن می شوی سوت وکور

من از غیــــــر باشد حسابم ســـوا

تو وابسته ی سیم وپا در هـــــوا !

به " نیرو " نباشد بسی اعتمــــاد

که کس چون تومحتاج " نیرو" مباد!

ز " نیرو " بود لامپ را کاستی (!)

به هرلحظه ای کاو دلش خواستی

از آنرو از این پرتــــــــو گاه گاه

بیاید مرا خنــــــــــــــده ی قاه قاه!

نبیند یقینـــــــا ً از این بیش خیــر

کسی که چو تو متکی شد به غیــر

چونورم نه از لطف دیگــرکس است

ازآنرو مـــرا کور سویی بس است...

علی مهدیقلی زاده

تنظیم : بخش ادبیات تبیان