مژدهی تولد اسحاق
«ساره» داشت گندم در دستاس میریخت. ابراهیم هم دستاس را میچرخاند تا گندمها آرد بشوند. ناگهان در زدند. ابراهیم دست از کار کشید و برخاست.
- کیستی، آمدم.
سه نفر مرد غریب بودند. همگی زیبا و شبیه به هم.
ابراهیم با حیرت نگاهشان کرد.
- سلام بر ابراهیم، پیامبر بزرگ خدا!
- سلام بر شما خوش آمدید!
آنها با دعوت ابراهیم پا به حیاط گذاشتند. لباسهایشان سفید و مرتب بود. از چشمهایشان نور میریخت مثل هم میخندیدند و شانه به شانهی هم قدم بر میداشتند.
ساره با عجله دستاس را کنار گذاشت و به اتاق رفت. ابراهیم به مردهای غریب گفت:
«همراه من به اتاقپذیرایی بیایید.»
هر سه مهمان به اتاق پذیرایی رفتند ابراهیم به حیاط رفت. ساره را صدا زد و گفت: «به گمانم این مهمانها از سرزمین ما نیستند. از چهرههایشان پیداست گرسنهاند باید برایشان غذا آماده کنیم!»
او بیدرنگ به طویله رفت و یکی از گوسالهها را بیرون کشید. کنار باغچه، خدمتکار خانه کمکش کرد تا دست و پای گوساله را ببندد. بعد حیوان را قربانی کرد. خدمتکار گوشت گوساله را جدا کرد. ساعتی بعد غذایی خوشبو و لذید آماده شد.
- ما غذا نمیخوریم!
- غذا نمیخورید. چرا؟!
ابراهیم ترسید و از حرف آنها جا خورد. به صورت شان خوب نگاه کرد. فکر کرد نکند برای دزدی یا .. آمدهاند. اما به قیافههایشان نمیآمد!
یکی از مهمان گفت: «ما فرشتههای خدا هستیم. آمادهایم که به تو تولد کودکی را مژده بدهیم.» ابراهیم که چهرهای شکسته با موهایی سفید داشت پرسید: «برای که ؟!»
یکی از فرشتهها مثل گل نگاهش کرد و با صدایی به نرمی نسیم گفت: «برای تو... خداوند به زودی فرزندی به تو میدهد که اسمش «اسحاق» است. او پیامبر خدا خواهد بود. سپس خدا به او هم فرزندی خواهد داد که اسمش «یعقوب» است و او هم پیامبر خدا خواهد شد.»
ساره که صدای آنها را میشنید خندید و به خودش گفت: «آیا من پیرزن و ابراهیم پیرمرد صاحب فرزند میشویم. چقدر عجیب!»
فرشته دیگر از ابراهیم پرسید: «آیا از فرمان خدا تعجب میکنی؟!
ابراهیم جواب داد: «نه، من خدا را شکر میکنم. خیلی زیاد!»
چشمهای ساره مثل چشمه جوشید اشکهای زلال همهی صورتش را خیس کرد. زبان ساره هم برای شکر خدا باز شد.
راهنما
نام حضرت اسحاق 17 بار در قرآن ذکر شده است. مادر او «ساره» بود که در سن پیری او را به دنیا آورد. قرآن از او به عنوان عبد صالح خدا و پیامبر شایسته یاد کرده است. او بعد از برادرش اسماعیل، پیامبر شد و در چهل سالگی از طرف پدرش، برای تبلیغ و راهنمایی مردم، به کنعان و فلسطین رفت. سرانجام در شام ماندگار شد. او در سن 180سالگی از دنیا رفت و در شهر قدس (الخلیل) در نزدیکی مقبره پدرش، به خاک سپرده شد.
ماجرای اسحاق را در سورههایی چون ابراهیم، هود و.. بخوانید.
مجید ملامحمدی
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*************************************