تبیان، دستیار زندگی
تركه و شلاق را غالباً خود مدیر می زد و یا به فراش دستور می داد كه بزند و اگر فلكه در كار بود، دو بچه كه سرشان برای این كارها درد می كرد، دو سر آن را می گرفتند. تركه ی انار می بایست خیلی دردناك باشد، ولی شلاق معنون تر و ترس انگیزتر بود. مانند مار شرزه ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مدرسه ی كبوده *

مدرسه ی كبوده

مدرسه ی ابتدایی كبوده، تابلویی داشت كه بر آن نوشته شده بود «مدرسه ی مباركه كبوده» چند سالی بود، در یك خانه ی كلنگی كه در و پنجره ی درستی هم داشت. چون دیگر هفت ساله شده بودم، پس از بازگشت از عتبات مرا به آن سپردند. معلم مدرسه كه خود او نیز مدیر بود، و همان یك نفر بود با یك فراش، مردی بود به نام ملاهادی. در واقع دوران بازنشستگی خود را صرف این شغل می كرد. در گذشته جلو دار یك قطار شتر معتبر بوده كه به حمل كالا و بار تجارتی می پرداخته بود. جلو دار به كسی گفته میشد كه رئیس كاروان و رئیس ساربان ها بود و او معمولاً خری بندری داشت كه سوار بر آن در هر منزل دو سه ساعت جلوتر ار قافله به منزل بعدی می رسید و ترتیب جا و مكان ساربان ها و علوفه ی شترها را می داد. چنین كسی البته می بایست سواد خواندن و نوشتن و سیاق داشته باشد. مردی كارآمد و مراحل شناس باشد و بداند كه چگونه با كارونسرادارها و شهری ها و سوداگرها صحبت كند؛ گذشته از این بدنی مقاوم و سالم داشته باشد.

مدیر ما و اجد همه ی این شرایط بود. مردی بود با ریش و موی جوگندمی كه بعدها به سفیدی ابریشمین گرایید، نزدیك شصت، كوتاه قد و چهار شانه، با استخوان بندی محكم، دارای جذبه و استحكام اراده. خط بسیار خوب و خوانایی داشت و سیاق را عالی می دانست. سال های سال زندگی در بیابان و معیشت كاروانی او را سرزنده و چالاك نگه داشته بود. چون قدش كوتاه بود و سینه به جلو می داد و مطمئن راه می رفت، و محكم حرف می زد. هنگام شلاق زدن خیز كوچكی به عقب بر می داشت، حالت رقص مختصری به دو پای خود می داد و تازیانه را فرود می آورد. دست های كوچك و تپل مآبش به طرز عجیبی ظرافت قلم گیری و استحكام بزن بهادری را در خود جمع كرده بود. اما من چندین سالی با او بودم، هرگز طعم شلاق او را نچشیدم، و ناچار همان نظاره گر باقی ماندم، زیرا هم از خانواده ام ملاحظه داشت و هم خود من تخسی خاصّی از خود نشان نمی دادم كه مستلزم مجازات این چنانی باشد.

هنگام شلاق زدن خیز كوچكی به عقب بر می داشت، حالت رقص مختصری به دو پای خود می داد و تازیانه را فرود می آورد.

ملاهادی چون خط و ربط خوبی داشت، گذشته از مدیری و معلمی، سند نویس ده نیز بود. همه ی قباله ها، عقدنامه ها و اسناد مهم به خط و انشای او بود. به اصطلاحات آشنا بود و القاب و عبارات را به جای خود به كار می برد. هر مورد كه پای تنظیم سندی در كار بود، او را خبر می كردند و او (حتی اگر فوریت داشت وسط درس) خود را می رساند. قلمدانش را همیشه همراه داشت. می نشست و كاغذ را روی زانو می گرفت و بی هیچ خط زدنی، منظم می نوشت، با انحناها و ظرافت هایی كه یك خط خوب شكسته می بایست داشته باشد.

مدرسه ی كبوده

مدرسه برایم سرگرمی تازه ای بود و آن را دوست می داشتم چون خانه ی ما از محل نسبتاً دور بود، دو سه روز اول سید ابوالحسن مرا برد، ولی بعد دیگر خودم به تنهایی می رفتم. دوستان تازه ای از محله های دیگر پیدا كرده بودم، و به طور كلی كنجكاوی و عطشی برای یادگرفتن داشتم.

در آغاز درس، عمده ی كار ما بعد از آموختن الفبا، مشق خط بود. ملاهادی با خط خوش خود به یك یك ما كه درمجموع بیش از پانرده نفری نبودیم سرمشق می داد، و ما همان جا با قلم نی و دوات و مركب كه همراه داشتیم، می نوشتیم و بعد او آن ها را تصحیح می كرد.

كتاب فارسی ابتدایی هم داشتیم. با جلد مقوایی، با شعرها و قصه های كوچك و بعضی تصویرها. كلاس ها تقسیم نشده بود. همگی با هم بودند، زیرا بیش از یك معلم نبود. و او ما را بر جسب قوه دسته بندی كرده بود و به همه ی ما می رسید.

در این سال كمی فارسی بود و عدد نویسی. مقدار زیادی از ساعات را زیر آفتاب می گذراندیم. چون مدرسه در محله بالا واقع بود و من متعلق به محله ی پایین بودم، آن را تا حدی غریبه می دیدم. در یك ده كوچك حتی محله به محله احساس تازگی بود، و محله دیگر كه محله خان نشین ها بود، مردمش به نظر ما عجیب می آمدند، با عادت ها و وسواس های خاص خود. فی المثل ما در محله ی خود كه مخلوط تر بود به حیوان آزار نمی رساندیم، ولی خان بچّه ها به محض آن كه گربه ای را می دیدند، همگی با هم دنبالش می كردند و او را به باران سنگ می بستند كه حیوان زبان بسته نمی دانست از وحشت به كدام درخت پناه ببرد.

یك ده كوچك حتی محله به محله احساس تازگی بود، و محله دیگر كه محله خان نشین ها بود، مردمش به نظر ما عجیب می آمدند، با عادت ها و وسواس های خاص خود

یك تفاوت مدرسه با جاهای دیگر آن بود كه كه در آن جا چند نیمكت شكسته بود كه ما روی آن ها می نشستیم. این خود حالت تجدد و فرنگی مآبی به ما می بخشید، و درمیان مدرسه ی جدید و مكتب خانه فرق ایجاد می كرد. در هیچ نقطه ی دیگر كبوده میز و صندلی دیده نمی شد. در خانه ی ما فقط یك صندلی لهستانی بود برای روضه خوانی كه كس دیگری بالای آن نمی نشست. تصور آن كه انسان بتواند روی یك شیئی بلند بنشیند و پاهایش را دراز كند، برای ما تازگی داشت.

تنبیه به قدر كافی رایج بود. مثل این كه مدرسه ی بی تنبیه تصور پذیر نبود سرپا بایستد. برای مجازات های دم دستی تركه ی انار بود، تر و تازه. كه به دستور مدیر، بچه ها می رفتند و از باغ همسایه می كندند، در موارد سخت تر شلاق و فلكه. این مجازات نه ناظر به رفتار در مدرسه، بلكه به رفتار در خانه نیز بود. گاهی پدرها می آمدند، یا مادرها، یا پیغام می فرستادند و تقاضای تنبیه فرزندانشان را می كردند. من اگر در خانه كار بدی می كردم، معصومه كه نمی خواست نسبت به خود من بد زبانی كندمی گفت: «من یك مشت پشم بر می دارم و می برم توی كلاه این مدیر می گذارم!»

صحنه ی شلاق زنان یا تركه زنان برای بچه های دیگر ـ كه تماشا می كردند ـ خالی از هیجان نبود. احساس كنجكاوی آمیخته با كمی ترس، كه این ترس از لذت آن نمی كاست.

مدرسه ی كبوده

تركه و شلاق را غالباً خود مدیر می زد و یا به فراش دستور می داد كه بزند و اگر فلكه در كار بود، دو بچه كه سرشان برای این كارها درد می كرد، دو سر آن را می گرفتند. تركه ی انار می بایست خیلی دردناك باشد، ولی شلاق معنون تر و ترس انگیزتر بود. مانند مار شرزه می پیچید و دم تكان می داد. فرود آوردنش نیز مهارتی لازم داشت. با آهنگ نواخته می شد، و صدایش و پیچ و تابش نیز جزو مناسك بود. كسانی كه خوب بلد بودند هنگام نواختن، شلاق را به صورت آلت زنده ای در می آوردند، كه گفتی خود آگاه به مأموریت خود است.

رفتن به مدرسه، چشم مرا به روی دنیای وسیع تری باز می كرد و چشم اندازی در برابر تخیل كودكانه ام قرار می داد چون پیش از آن در محیط خانه كه كم و بیش بسته بود، زندگی كرده بودم. مدرسه در واقع مرا وارد كوچه و وارد اجتماع می كرد.

دوستان دیگری توی محله پیدا كردم می آمدند و به اقتضای فصل، بازی می كردیم. یكی از سرگرمی های بچه ها در بهار، گرفتن گنجشك بود با تله، و یا این كه لانه ی گنجشك را می جستند و بچه هایش را بیرون می آوردند. گاهی این جوجه اك ها هنوز خیلی ریز بودند، پر در نیاورده بودند و حتی دست زدن به آن ها برای من چندش آور بود. با یك فشار دست له می شدند. و اما تله، روش كار بر این بود كه چهار آجر را طوری بغل همدیگر می گذاشتند كه وسطشان حفره ای ایجاد شود.(حدود 10 سانت در 10 سانت) آن گاه آجر دیگری را بر بالای این حفره، به وسیله ی باریكه ی چوبی به اندازه ی یك كبریت كه زیر آن قرار می گرفت، معلق نگه می داشتند. توی این حفره چند دانه گندم یا ارزن می ریختند. گنجشك به هوای خوردنی به آن نزدیك می شد. وقتی می خواست برای خوردن دانه به آن داخل شود، تنه اش به چوب می خورد و آجر، مانند در پوشی، روی حفر می افتاد و او در ا» محبوس می ماند. البته پیش می آمد كه كه گنجشك دانه بخورد و چوبك نیفتد و یا برعكس، گاهی آجر روی گنجشك می افتاد كه زبان بسته را له می كرد. نتیجه ی كار بستگی داشت به مقدار شانس و طرز برپا كردن كه مهارتی می خواست و هدف آن بود كه گنجشك را زنده به دست بیاورند.

رفتن به مدرسه، چشم مرا به روی دنیای وسیع تری باز می كرد و چشم اندازی در برابر تخیل كودكانه ام قرار می داد چون پیش از آن در محیط خانه كه كم و بیش بسته بود، زندگی كرده بودم. مدرسه در واقع مرا وارد كوچه و وارد اجتماع می كرد.

من به تقلید بچه های دیگر، چندبار پشت بام خانه مان تله گذاردم، ولی نتیجه ی چندانی نگرفتم، شاید در مجموع دو سه بار گنجشك توی آن افتاد كه بعد رهایش كردم.

بچه های دیگر به راحتی می توانستند گنجشك گرفته شده یا حتی جوجه اك های بی پر و بال را سر ببرند. من هرگز این دل برایم پیدا نشد. خیلی دلم می خواست بتوانم مانند آن ها بشوم، اما نشد كه نشد. آن لحظه ای كه می بایست چاقو بر گلوی حیوان مالید، دستم از كار باز می ماند، مثل این كه رگ و ریشه های او با رگ و ریشه های من پیوند داشت. این را نقصی تصور می كردم، لیكن چاره ناپذیر بود. بعد از آن هم با این كه سال ها در ده زندگی كرده و ناظر سربریدن مرغ و گوسفند و یا سایر پرندگان بودم، به دست خود هرگز به آن كار دست نیافتم. خیلی سنگ دلی كه به خرج می دادم، می ایستادم و بیننده ی منظره می ماندم. كشتن یك جاندار كه بزرگ تر ار عقرب باشد، برایم پیش نیامده بود.

مدرسه ی كبوده

بازی های دیگر، دوندگی توی رودخانه ی خشك، و پرسه زدن در پست و بلندی های نزدیك ده بود؛ خاك بازی، نشانه گرفتن با سنگ، تیر و كمان و فلاخن، كه به آن «كنو» می گفتیم، خلاصه بازی هایی كه بعضی شناخت و تبحر لازم داشت و بعضی نداشت و در مجموع سرگرمی ای بود. هر چیز تازه ای كه در ده پدید می آمد و یا وارد می شد، برای ما سرگرمی بود. مثلاً قافله ای كه بار می انداخت، یا گذرا بود و یا جنسی برای فروش آورده بود؛ قافله ی شتر یا الاغ، دیدار آن تا مدتی ما را مشغول می كرد.

می ایستادیم به تماشا؛ طرز حرف زدن یا حركت چاروادارها، خرها كه قوی تر و راهوارتر از خرهای ده بودند، نشخوار كردن شترها....و احیاناً در میان آن ها لوك مستی بود كه دیگر تماشایی می شد. می غرنبید، پرده ی داخل گلویش را بیرون می زد و توی آن باد می انداخت، صدایش رعب انگیز بود. با آن كه زانویش بسته بود، كسی جرأت نمی كرد به او نزدیك شود. این شتر می بایست جلوكش باشد، یعنی پیشاپیش قطار حركت كند. یك شتر نر مست واقعاً هیبت دار بود. حكایت هایی از این بابت بر سر زبان ها می گشت، كه چگونه با كسی كه لج بیفتد او را دنبال می كند تا سرانجام او را گیر بیاورد و آن گاه بر زمین زند و بر روی او بیفتد و او را سینه مال كند تا بمیرد. می گفتند كه گاهی با ساربان و صاحب خود این دشمنی را پیدا می كند و تا انتقامش را نگیرد ول كن نیست.

وقتی باران می آمد، آب توی گودال های سنگی جمع می شد كه به آن «سنگاب» می گفتند. عصرها از فرط بیكاری دو سه كیلومتر پیاده می رفتیم تا به یكی از «سنگاب»ها برسیم و سر توی آن بگذاریم و آب باران بخوریم، كه شیرین بود، لایه اش ته نشین شده بود و طعم آمیختگی با غبار داشت.


پانوشت:

* روزها، محمد علی اسلامی ندوشن، تهران، انتشارات یزدان، سال 1370.


محمد علی اسلامی ندوشن  

مطالب این نویسنده در سایت :

عشق پیرانه سر

دنیای دلخواه جلال الدین مولوی

زندگی،عشق،مرگ از دیدگاه مولوی

سلسله ی ساسانی و عشق

حافظ  حافظه تاریخ  ایران

تنظیم:بخش ادبیات تبیان