تبیان، دستیار زندگی
بیا كه ملك جنون مرز بیكرانه‌ی ماست گذشت نوبت مجنون زمان زمانه‌ی ماست به روز حادثه آن سهمگین سوارانیم «كه توسنی چو فلك رام تازیانه‌ی ماست» ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرغ ‌آه

مرغ آه

به عزم جلوه چو یار یگانه برخیزد

ز شوق، موج دل از هر كرانه برخیزد

ز نخل طور اگر باغ سینه یابد نور

انا‌الحق است كه از هر جوانه برخیزد

اگر به منزل عنقا دهند جان را بار

چو مرغ آه از این آشیانه برخیزد

دمی كه با لب جانان چو نی شوم دمساز

ز بند‌بند وجودم ترانه برخیزد

شرر به پردگیان حریم قدس زند

ز آتش دل من چون زبانه برخیزد

حجاب جلوه‌ی جانانه تخته‌بند تن است

خوش آن زمان كه حجاب از میانه برخیزد

ز بعد مرگ كه خاك تنم غبار شود

گمان مدار كزین آستانه برخیزد

به خلوت دل خود هر كه یافت فیض حضور

سبك ز صحبت اهل زمانه برخیزد

هر آن‌كه قطره صفت محو شد به بحر وجود

از او مجوی نشان كز نشانه برخیزد

ز شوق زخمه به تار دلم زند، «جذبه»

ز مرغ حق چو ندای شبانه برخیزد.

دولت عشق

مرغ آه

بیا كه ملك جنون مرز بیكرانه‌ی ماست

گذشت نوبت مجنون زمان زمانه‌ی ماست

به روز حادثه آن سهمگین سوارانیم

«كه توسنی چو فلك رام تازیانه‌ی ماست»

طنین نغمه‌ی ما در فلك چنان پیچید

كه زهره مست ز گلبانگ عاشقانه‌ی ماست

سرود فتح بخوانید زان‌كه پیك ظفر

ز گرد راه درآمد در آستانه‌ی ماست

دگر ز همّت فرهاد و كاوه قصّه مخوان

كه نقل مجلس آزادگان فسانه‌ی ماست

عقاب‌وار به چنگال پرتوان بدریم

گلوی جغد كه خواهان آشیانه‌ی ماست

چو بحر از دل پرشور خود برون فكنیم

خسی كه بر زِبَرِ موج بیكرانه‌ی ماست

به بزم زندگی آن شمع محفل افروزیم

كه نور مشعله‌ی عشق از زبانه‌ی ماست

شهید دوست نگردد فنا به مدهب عشق

كه خط لوح بقا نقش جاودانه‌ی است

نهال گلشن این انقلاب پرثمریم

كه دشنه‌ی چگر خصم هر جوانه‌ی ماست

چه باك كشتی ما را زموج خیز بلا

از آن‌كه نوح در این ورطه در میانه‌ی است

اگر چه عامل بیگانه در لباس نفاق

به كار فتنه‌گری درحریم خانه‌ی ماست

ولی به همّت پیر بصیر، گاه نبرد

هماره چشم خطر بهترین نشانه‌ی ماست

ز تیر حادثه ما را به دل هراسی نیست

كه نوشداروی هر زخم در خزانه‌ی ماست

مدفن آرزو

باز امشب ماه با افسونگری

می‌فروزد رخ ز اوج آسمان

در میان پاره‌ی ابری سفید

چهره‌ی خود را كند گاهی نهان

***

چون شود پنهان در آن ابر رقیق

كاستی گیرد فروغ و نور او

راست پنداری عروسی دلرباست

وان حریر ابر، بر رخ تور او

***

نور او تابد ز پشت پنجره

در دل این كلبه‌ی خاموش و تنگ

رنگ می‌گیرند غم‌های دلم

در فروغ ماهتاب نقره‌رنگ

***

شب گذشت از نیمه، وقت خواب شد

رفته‌ام در بستر اما خواب كو

من كه در دل آرزویم مرده است

لذّتم از پرتو مهتاب كو

***

از كدورت‌ها و از زنگارها

كی صفایی مانده در آیینه‌ام

مدفن متروك عشق و آرزوست

این دل خونین درون سینه‌ام

در حریم وصال

مرغ آه

پرندگان مهاجر ز آشیان رفتند

گشوده بال رهایی بر آسمان رفتند

زتنگنای قفس زین مكان محنت و درد

برآمدند و پرافشان به لا مكان رفتند

به باغ خلد از این شوره‌زار جان بردند

به مرز نور از این تیره خاكدان رفتند

از این سراچه‌ی فانی از این مقام مجاز

به سوی ملك حقیقت به بال جان رفتند

ز خار زار تعلّق ز دامگاه فریب

رها شدند و سبكپر به گلستان رفتند

به آشیانه‌ی دیدار در حریم وصال

كبوتران حرم شاد و نغمه‌خوان رفتند

زبود عاریت خویشتن رها گشتند

چو قطره در دل دریای بیكران رفتند

ز آسمان چو فرود آمدند سوی زمین

دوباره اوج گرفتند و تا جنان رفتند

بر این صحیفه به اندوه و درد «جذبه» نگاشت

دریغ و درد كه یاران مهربان رفتند

محمود شاهرخی

تنظیم : بخش ادبیات تبیان