تبیان، دستیار زندگی
من آنقدر توی جاقلمی دنبال این مداد سیاه کوچولو گشتم و او آنقدر خودش را لابه لای رفقایش پنهان کرد که خسته شدم. دیدم هم وقتم تلف می‏شود و هم بی‏حوصله می‏شوم و بالاخره خواستم خود را راحت کنم. یک مداد سیاه زرد رنگ نو نوار را آوردم گذاشتم توی جاقلمی. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مداد سیاه کوچولوی من

من دوست دارم با مداد بنویسم، مداد توی دست من مطیع‏تر و کار آمدتر است. قلم و خودکار قلق‏ها و مشکلاتی دارند که سر بزنگاه دبه در می‏آورند و همه‏ی رشته‏ی افکار آدم را به هم می‏ریزند. من برای نوشتن از یک مداد سیاه استفاده می‏کردم این مداد سیاه می‏نوشت. رنگ خودش هم سیاه بود.

مداد سیاه کوچولوی من

من نوشتم، مداد هم نوشت و هر چه بیش‏تر می‏نوشت طبعاً قد او کوتاه‏تر می‏شد. من مرتب او را می‏تراشیدم و مداد کوچک‏تر می‏شد. مداد هر چه برای من می‏نوشت از جان و همه‏ی توانش مایه می‏گذاشت و بیشتر تحلیل می‏رفت. بالاخره آنقدر این مداد سیاه من کوتاه شد که قدش شد برابر با بلندی لیوان کوچکی که جای قلم و مداد من بود، توی این لیوان مدادهای دیگری، قرمز و آبی و قلم‏ها و خودکارها و یک قیچی کوچک درهم می‏لولیدند. از زمانی که مداد سیاه من کوچولو شد. من فقط نوک آن را می‏دیدم که توی لیوان وسط آن همه قلم و مداد و خودکار که همه از او بلند قدتر بودند خودش را به زحمت نشان می‏داد. وقتی مداد من کوچولو شد کم‏کم پیدا کردن او در میان دیگر قلم‏ها داشت کار مشکلی می‏شد. هر وقت به مداد احتیاج داشتم باید میان محتویات جا قلمی مدتی دنبال او می‏گشتم. قدش کوتاه شده بود، رنگش سیاه بود و توی لیوان یک جورهایی گم می‏شد. و من که عجله داشتم مدادی داشته باشم و بنویسم دلخور می‏شدم. بعد نمی‏دانم چرا فکر می‏کردم، وقتی من دنبال این مداد سیاه کوچولو می‏گردم خودش را میان آن قلم‏ها قایم می‏کرد و مدتی مرا وا می‏داشت، دنبالش بگردم. شاید حال که با اهدا مغز وجودش برای من هر کاری توانسته کرده بود از این که من دنبالش می‏گشتم، لذت می‏برد و رضایت خاطری پیدا می‏کرد. من آنقدر توی جاقلمی دنبال این مداد سیاه کوچولو گشتم و او آنقدر خودش را لابه لای رفقایش پنهان کرد که خسته شدم. دیدم هم وقتم تلف می‏شود و هم بی‏حوصله می‏شوم و بالاخره خواستم خود را راحت کنم. یک مداد سیاه زرد رنگ  نو نوار را آوردم گذاشتم توی جاقلمی. حالا دیگر آن مداد سیاه کوچولو نمی‏توانست لوس بازی در بیاورد و من اگر با مدا کار نوشتنی داشتم یک راست می‏رفتم سراغ آن مداد زرد قد برافراشته که خیلی راحت به دست می‏آمد. ولی یک مرتبه دیدم من هر وقت می‏روم مداد زرد رنگ بلند قامت را بردارم. آن مداد سیاه کوچولو آمده کنار مداد زرد نشسته است. مرتبه‏ی بعدی که همین موضوع تکرار می‏شد قدری به فکر فرو رفتم. این مداد سیاه کوچولو قبل از آنکه مداد نو و نوار پیدایش شود خود را لابه لای قلم‏ها گم می‏کرد و من برای پیدا کردنش مشکل داشتم و حالا هر وقت می‏خواهم آن مداد زرد رنگ را بردارم مداد سیاه کوچولو کنار آن ایستاده بود. خود را به آن چسبانیده و نوک سیاهش برق می زند! آیا حسودیش می‏شود؟ حالا که یک مداد دراز جوان و سرحال پیدایش شده می‏خواست بگوید من هم هستم؟

مداد سیاه کوچولوی من

مرتبه‏ی بعد که آمدم از توی جاقلمی، مداد بردارم دیدم باز مداد سیاه کوچولو آمده محکم کنار آن نشسته و با آن قد کوتاهی که دارد هر طوری هست خودش را به من نشان می‏دهد. یک لحظه دلم سوخت. پیش خودم گفتم: بالاخره این مداد سیاه کوچولو کلی به من خدمت کرده، برایم نوشته، با شیره‏ی جانش اثر گذاشته و حالا که کوچولو شده من نباید قدرناشناس باشم. بی‏اختیار انگشتانم رفت و آن را برداشت. حس می‏کردم مداد سیاه کوچولو توی دستم می‏رقصد. موقع نوشتن سیاه‏تر می‏نوشت. گویی از نیروی دست من بگذری نیروی دیگری در خود مداد وجود داشت که او را به بهتر نوشتن و حرکت کردن وامی‏داشت. با مداد سیاه کوچولو مطالبم را نوشتم و وقتی آن را توی جاقلمی رها کردم دیدم دوباره رفت چسبید به آن مداد زردرنگ بلندقامت. وقتی نوک سیاه آن را نگاه کردم دیدم یک جور‏هایی دارد برق می‏زند و مثل آن بود که دارد از من تشکر می‏کند.

مرتبه‏ی بعدی که به مداد احتیاج داشتم. بی‏اختیار مداد بلند قد را برداشتم و وقتی خواستم آن را سرجایش بگذارم دیدم مداد کوچولوی سیاه با نگاه غم‏زده و انباشته از شماتت دارد مرا نگاه می‏کند. دفعات بعدی که با مداد می‏نوشتم در تمام دفعات از مداد زردرنگ بلند استفاده کردم. ولی هر بار مداد سیاه کوچولو به مداد زرد رنگ چسبیده بود و نوک سیاه براقش مرا نگاه می‏کرد. نمی‏دانم چرا فکر می‏کردم نگاه او پر از درد و رنج و قهر است. شاید حق با او بوده و البته حق با من هم بود. من کار داشتم و گرفتار بودم و به یک مداد احتیاج داشتم و هرچه جلوی دستم می‏آمد بر می‏داشتم و می‏نوشتم. گرچه دیگر لزومی نداشت به دنبال مداد سیاه کوچولو بگردم. چون او همیشه در کنار مداد زردرنگ با آن قد کوتاهش نشسته و انتظار می‏کشید، اما کم‏حواسی و عجله‏ی مرا به سوی مداد بلندقامت می‏کشید. یک روز که رفتم مداد زرد رنگ را بردارم، در کمال تعجب دیدم مدادسیاه کوچولو نیست. باورم نمی‏شد. مگر ممکن بود؟ توی جاقلمی را گشتم و مداد سیاه کوچولو را پیدا کردم. وسط قلم‏ها خودش را گم کرده بود. آیا با من قهر کرده؟ خواستم یک امتحانی کرده باشم. مداد زردرنگ بلند را برداشتم و بعدا که آن را گذاشتم توی جاقلمی دیدم از مداد کوچولوی سیاه خبری نیست و نمی‏آید خودش را به مداد قد بلند بچسباند.

مداد سیاه کوچولوی من

گذشت، بار بعدی هم که رفتم سراغ جاقلمی دیدم از مداد سیاه کوچولو خبری نیست و کنار مداد قدبلند ته ایستاده است. گشتم و گشتم او را توی جاقلمی پیدا کردم. او تصمیم گرفته بود دیگر به آن مداد قدبلند نچسبد و خودش را نشان ندهد. چرا؟ از نمک نشناسی و کم توجهی من ناراحت بود؟

از آن به بعد دیگر هرگز مداد سیاه کوچولوی من کنار مداد زردرنگ نبود که به من نگاه کند و نوکش برق بزند.

یک روز تصمیم گرفتم با مداد سیاه کوچولو بنویسم. آن را توی قلم‏ها پیدا کردم و گرفتم توی دستم. حس می‏کردم بی‏حوصله است و علاقه‏یی به نوشتن ندارد. به محض آنکه نوک مداد سیاه کوچولو را گذاشتم روی کاغذ و خواستم بنویسم نوک مداد شکست. عجب! یعنی حتی دیگر نمی‏خواست برای من بنویسد؟ این خیلی بر من گران می‏آمد. مداد سیاه کوچولو را گذاشتم توی مدادتراش و آن را تراشیدم. مداد من کوچولوتر شد و این بار هم به محض آنکه سرمداد را گذاشتم روی کاغذ شکست! باورم نمی‏شد. باز هم نوک مداد شکست و برای من ننوشت. آیا داشت مرا تنبیه می‏کرد؟ اما من هم کسی نبودم که به این سادگی‏ها تسلیم شوم و یک بار دیگر هم ان را تراشیدم این‏بار نمی‏دانم چه شد که ضمن تراشیدن مداد باز هم نوکش شکست مداد دوباره کوچک‏تر شده بود، اما همان مداد سیاه کوچولوی من بود باز هم مداد را گذاشتم توی مدادتراش و این بار خیلی با احتیاط مداد را تراشیدم. این بار نوک مداد نشکست. اما مداد من خیلی کوچولو شده بود و توی دست آدم گم می‏شد.

او تصمیم گرفته بود دیگر به آن مداد قدبلند نچسبد و خودش را نشان ندهد. چرا؟ از نمک نشناسی و کم توجهی من ناراحت بود؟

مداد سیاه کوچولو را گذاشتم کف دستم و نگاهش کردم، خیلی کوتاه شده بود. مرا نگاه نمی‏کرد، نمی‏دانم چرا من را مسئول همه چیز می‏دانست. من کار بدی نکرده بودم، ولی مداد سیاه کوچولو که حالا در واقع اسمش شده بود مداد سیاه خیلی کوچولو بسیار خسته، کم حوصله، ضعیف و بی‏حرکت کف دست من آرام خوابیده و دلم برایش می‏سوخت. اما تصمیم داشتم با همان مداد سیاه کوچولو بنویسم. باید با نوک انگشتانم آن را می‏گرفتم و دقت می‏کردم که بتواند بنویسد و نوکش هم نشکند. مداد را گذاشتم روی کاغذ دو سطری نوشت و نوکش شکست. مثل اینکه مداد سیاه کوچولوی من تصمیم خودش را گرفته بود که دیگر برای من ننویسد. حالا گیج شده بودم چه کنم؟ اگر بخواهم دوباره آن را بتراشم آنقدر کوتاه شده بود که تراشیدنش مشکل می‏نمود. اگر آن را نمی‏تراشیدم به چه دردی می‏خورد؟ دل زدم به دریا و باز هم مداد سیاه کوچولو را گذاشتم توی مداد تراش که بتراشم. خیلی با احتیاط و آرام مداد را می‏تراشیدم. قدری آن را تراشیدم، یعنی تا حدی که مغز مداد پیدا باشد و بتواند بنویسد. ولی حالا مداد من آنقدر کوچولو شده بود که با احتیاط باید آن را بر می‏داشتم. آرام مداد سیاه خیلی خیلی کوچولو را برداشتم ولی از دستم افتاد. خم شدم آن را بردارم، ولی نبود. هرچه گشتم مداد سیاه کوچولوی من نبود که نبود. واقعاً عجیب بود. جلوی چشمم، توی دستم بود که افتاد اما نفهمیدم کجا رفت و چه شد. مداد سیاه خیلی خیلی کوچولوی من دیگر هرگز پیدا نشد، آن گم شده بود.

جهانگیر هدایت

تنظیم:بخش ادبیات تبیان