تبیان، دستیار زندگی
24....44......11 ماجرا از چه قرار است؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

24.......44......11 (قسمت سوم)

خودت می فهمی!" و مرا حرکت می دهد اول به راست بعد به چپ! پدر محمد با چند نفر سلام و علیک می کند! سنگینی نگاهشان را حس میکنم. یکی شان به شوخی می گوید:" خودت تنهایی گرفتیش محمد؟" صدای قهقهه ی محمد بلند می شود. "می خواس از مرز رد شه که مچشو گرفتیم داریم می بریمش برا اعدام!" بعد می کوبد پشت کمرم که " یالا یالا حرکت کن..."

" نامرد! تلافی شو سرت در می آرم!" مرا چپ وراست می کند. هر دو دقیقه یک بار هم چشمم را چک می کند. دلش طاقت نمی آورد. " بابا یه پارچه دیگه می دین؟ می ترسم نازک باشه ببینه!" صدای آقای صلواتی دلم را خنک می کند. به تشر می گوید: " محمد!"

مرا گوشه ای می نشانند. روی سنگ یخی نشسته ام و تنها صدای خش خش و خرخر می شنوم و صدای حرکت لاستیک روی سنگ! بوی شیر داغ می آید. محمد می گوید:" بیا بخور! ما با اسرایمان خوب برخورد می کنیم!" بعد دوباره قانون سکوت برقرار می شود. نمی فهمم چقدر می گذرد. بلند می شوم. در حقیقت بلندم میکنند. دستم را باز می کنندو چاقو را می دهند دستم. کسی آرام از پشت پارچه ی روی چشمهایم را باز میکند. چند بار پلک میزنم. اطراف را نگاه می کنم. در قبرستانیم. هوا گرگ ومیش شده. قبری را تزیین کرده اند .تمام اطرافش را با بادکنک و شمع و ریسه. چشم می گردانم. مردی روی ویلچر. مردی که دست ندارد. مردی که نابیناست و دست گذاشته روی شانه ی محمد. صدای دست زدن و تبریک گفتنشان را می شنوم. طول می کشد تا بتوانم جوابشان را بدهد. باد شعله ی شمعها را تکان می دهد. قبر را نگاه می کنم. هم سنیم. " آرام گاه شهید محمد حسین فهمیده، فرزند محمد تقی که در تاریخ 8/8/59 در خرمشهر در سن سیزده سالگی به درجه رفیع شهادت..."

پدر محمد کنارم ایستاده. زیر گوشم زمزمه می کند: "بزرگ شدن نیازی به زمان ندارد."

"ندیدن چه مزه ای داره پسر؟"

به سمتش بر می گردم با محمد آمده اند کنارم. از لای عینکش پلک هایش را می بینم که بر دو خانه ی خالی پرده کشیده اند. می گویم:" سخت است." بعد انگار حرفم را به خاطرش پس بگیرم می گویم: "جالب است. هیجان انگیز!" از خودم بدم می آید. ندیدن واقعا بد بود. وحشتناک. تاریک. پر از ترس و هراس. جوابم را نمی دهد. کیک تولدم را گذاشته اند روی سنگ قبر. درست زیر عکس محمدحسین