تبیان، دستیار زندگی
24.......44.........11 ماجرا از چه قرار است؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

24.....44.....11

(قسمت دوم)

" اِ هولم نکن... الان بازش می کنم"

با دست معلممان کشیده می شوم توی کلاس. دهان باز محمدرضا می ماند و کنجکاوی دوست داشتنی اش. بلند، جوری که مطمئن شود می شنوم می گوید:" زنگ تفریح زود بیا" و می رود.

پاکت را زیر میز باز می کنم.

24......44......11

چند بار کاغذ را ورانداز می کنم. سر در نمی آورم:

"24

44

11

با محمد بیا خونه ی ما! با مادرت هماهنگ کرده ام."

شکل هدیه هایی که تا حالا گرفته ام نیست. کنجکاو شده ام. تا زنگ بخورد چند بار جانم به لبم می آید. خدا خدا می کنم محمد رضا از این اعداد سر در بیاورد.

" خب این یعنی چی؟"

" از من می پرسی؟"

" بابام واسه تو نوشته نه من..."

" خب بابای توئه نه من..."

کمی با عددها بازی کردیم... بی فایده بود. به هیچ معنایی نمی شد رسید. روز تا جایی که می توانست کش آمد. بالاخره زنگ خورد. پدر محمد دم در خانه شان ایستاه بود. با خنده سلام مان را جواب داد و آرام به شانه ام زد. "مبارک باشه حسین آقا! به سلامتی رفتی تو چند سال؟"

" سیزده. یعنی دوازده سالم تموم شد."

محمد رضا می پرد وسط: " بابا اون عددا معنی اش چی بود؟ من و حسین همه ی زنگ تفریح ها بش فکر کردیم ولی سر درنیاوردیم..."

24......44......11

براق شدم که ببینم چه می گوید.

" منم همینو می خواستم." و ماشین را روشن می کند.

" اگه سوار نشید نمی رسیما..."

هر دو ناله میکنیم: " کجا؟"

" د نشد... الکی که نمی شه. هر کی می خواد بفهه باید هزینه شو بده... سوار می شید یا تنها برم؟"

ساعتم را نگاه می کنم. " آخه من باید به خونه.."

" خونه هماهنگه حسین خان!"

ماشین از شهر خارج می شود. راهی تهران شده ایم بی آنکه بدانیم چرا...

جاده مدام جلوی چشمم رژه می رود. آفتاب هوا را گرم کرده. پنجره را می کشم پایین. باد مستقیم می خورد به صورتم. چشمهایم را می بندم و از مبارزه با باد لذت می برم. محمدرضا می کوبد به شانه ام. "باز خوابیدی حسین؟" بی آنکه چشمهایم را باز کنم می گویم : " نه!" آقای صلواتی زیر لب آواز می خواند. " ساکتی حسین آقا؟! به چی فکر می کنی؟" محمدرضا می پرد وسط حرفم:" خب معلومه! به اینکه اون عددا چی بودن. الان کجا داریم میریم؟ کادو تولدش چیه و همین چیزا دیگه..." به هیچ کدام از این ها فکر نمی کردم. دنبال جواب برای پدر محمدم که سرعت ماشین کم می شود و ماشین کنار جاده لنگر می اندازد. از ماشین پیاده می شود. در صندوق را باز میکند سر فرو می کند توی صندوق. با دستهای پر از بادکنک بر میگردد. از شیشه ی باز من دستهایش را می اورد تو. "تادیر نشده اینها را باد کنید."

24......44......11

نزدیک تهرانیم. بادکنک ها باد شده اند. جایمان تنگ شده. همه را به نخ کرده ایم و وصلشان کرده ایم به هم. آرام طوری که پدرش نشنود از محمدرضا می پرسم: توی تهران فامیل دارید؟ جای محمد رضا آقای صلواتی می گویدم که: تا دلت بخواد! بعد یک پارچه ی سفید از جیبش درمی آورد و می دهد دست محمد. چشمهایش را ببند. سفت. محمد هاج و واج چشمهایم را میبندد. صدای خنده ی آقای صلواتی بلند می شود: این چن تاس؟ میخندم! " از پنج تا بیشتر نیست! وگرنه تصادف میکنیم!" بعد نوبت دستهایم می شود. آقای صلواتی می گوید: محض محکم کاری است حسین خان! ماشین می ایستد. پلک می زنم. آخرین تلاش برای رسیدن به دید! ناکام است! محمد و پدرش از ماشین پیاده می شوند. تکیه می دهم به صندلی ماشین و تمام تلاشم را می کنم که صدایشان را بشنوم. ناکام است. از صداها می فهمم که توی جای شلوغی هستیم. جلسه ی شور تمام می شود. محمد که حالا درست مثل اسرای عراقی با من برخورد می کند از ماشین پیاده ام می کند. چشمهایم را چک می کندکه مطمئن شود نمی بینم. آرام می گویم: خیلی نامردی محمد بگو کجاییم؟

" خودت می فهمی!" و مرا حرکت می دهد اول به راست بعد به چپ! پدر محمد با چند نفر سلام و علیک می کند! سنگینی نگاهشان را حس میکنم. یکی شان به شوخی می گوید:" خودت تنهایی گرفتیش محمد؟" صدای قهقهه ی محمد بلند می شود. "می خواس از مرز رد شه که مچشو گرفتیم داریم می بریمش برا اعدام!" بعد می کوبد پشت کمرم که " یالا یالا حرکت کن..."

ادامه دارد...