24.....44.....11
(قسمت اول)
خودم را به خواب زده ام. پتو را کنار می زند از روی سرم و دستش را فرومی کند لای موهایم... "بیداری حسین؟ مدرسه دیر شد..." غلت می زنم و پتو را پس می گیرم: "یک دقیقه... فقط یک دقیقه ی دیگه"
" این یک دقیقه ها هیچ چیز رو عوض نمی کنه بلند شو، صبحانه حاضره..."
تا صبح پلک نزده ام، " من نمی روم مدرسه، مریضم..."
دستش را پهن می کند روی پیشانی ام. " مریض؟ بلند شو حسین! وقت تنگه..." زنگ ساعتم را خاموش می کند و از اتاق می رود بیرون. بی فایده است. بلند می شوم. مات جلو را نگاه می کنم. چشمم توی آینه می افتد. یاد حرف پدر محمد رضا می افتم. دوباره می نشینم. چند ضربه آرام می کوبد به در. " هنوز حاضر نشدی؟"
راهی مدرسه می شوم. گوشه ی گنبد پیداست. چند لحظه می ایستم. دست می گذارم روی سینه ام، به کمرم انحنایی از سر احترام می دهم و آرام می گویم سلام. چند دقیقه می مانم، انگار منتظر شنیدن جوابش باشم و بعد شروع می کنم به دویدن. دیر می رسم و نمی رسم. صف ها مثل رودهایی بر دامنه کوه، جاری شده اند به سمت کلاس ها. خودم را توی صف جا می کنم. خوشحال از اینکه کسی متوجه دیر آمدنم نشده. انگار بلند فکر کرده باشم، آقای ناظم شانه ام را می گیرد: " فکر نکن نفهمیدم دیر اومدی ها..."
"سلام اقا! ببخشید دیگه تکرار نمی شه..." کسی از آن طرف صدایش می زند. جوابم را نمی دهد. می رود. شانس آورده ام. مدرسه مثل هر روز است. هم خوب است هم نه. هم دوستش دارم هم نه. به قول تو: " از آن مصیبت های خوش آیند است و از آن خوشی های مصیبت بار."
گوشه ی راست آن بالای تخته نوشته اند: نهم/ آبان. صدای آقا معلم می پیچد توی دالان های مغزم اما نمی فهمم چه می گوید. صدا او می آید و من حرف های آقای صلواتی را می شنوم. حرفهای پدر محمد رضا را.
دیروز صبح آمد دم در کلاسمان. " حسین! حسین! بیا بیرون."
روز تولدم است. خوش حالم. "سلام محمد! چطوری؟"
" خوبم، بیا اینو بابام داد بدمش به تو! گفت هدیه است. هدیه ی تولدت. ازم قول گرفته بازش نکنم. جون مامانمو قسم خوردم وگرنه تا الان صد بار بازش کرده بودم، بازکن ببینم توش چیه؟ بدو! یالا "