تبیان، دستیار زندگی
سحر که از خواب بیدار شد. مادرش خانه نبود. اوقاتش تلخ شد. عروسکش را برداشت و کنار پنجره نشست. عروسک به سحر نگاه کرد و گفت: «چرا اخم کردی؟ وقتی اخم میکنی زشت میشوی.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عروسک و قاصدک
عروسک

سحر که از خواب بیدار شد. مادرش خانه نبود. اوقاتش تلخ شد. عروسکش را برداشت و کنار پنجره نشست. عروسک به سحر نگاه کرد و گفت: «چرا اخم کردی؟ وقتی اخم میکنی زشت میشوی.»

سحر گفت: «تنهایی، هم حوصلهام سر رفته، هم یک کمی میترسم.»

عروسک گفت: «تو که تنها نیستی.»

سحر پنجره را باز کرد و پشت میلهها نشست و گفت: «چرا هستم. نمیبینی هیچکس توی خانه نیست؟»

عروسک از این حرف ناراحت شد و گفت: «تو نمیبینی که ما دو تا هم اینجا هستیم؟»

سحر به عروسک گفت: «اینجا فقط یک نفر است. یک عروسک به درد نخور!»

و بعد دو تا انگشتش را توی گوشش کرد تا صدای عروسک را نشنود. عروسک میخواست با سحر قهر کند؛ اما پشیمان شد و گفت: «نه خیر، سحر خانم، هم من یک عروسک به درد نخور نیستم، هم غیر از من یک نفر دیگر هم اینجاست.»

با اینکه انگشت سحر توی گوشش بود؛ اما او صدای عروسک را شنید و گفت: «نه خیر، کسی اینجا نیست.»

عروسک گفت: «هست، هست.»

سحر گفت: «نیست، نیست. اصلاً میخواهی باتریات را در بیاورم که نتوانی حرف بزنی و راه بروی؟!»

عروسک پایش را زمین کوبید و گفت: «هست. هست»

سحر گفت: «کی؟ کی؟»

عروسک گفت: «خدا، خدا»

تا عروسک گفت خدا. سحر ساکت شد و به عروسک نگاه کرد و بعد یک دفعه گفت: من میخواهم با خدا بازی کنم.» ناگهان بادی وزید و به صورت سحر خورد و موهای او را از توی صورتش کنار زد. سحر خوشش آمد. صورتش را دم پنجره برد و همین لحظه چیزی را در آسمان دید. چیزی به طرف او میآمد. سحر به عروسک گفت: «آنجا را نگاه کن،این چیه؟»

عروسک به جایی که سحر انگشتش را گرفته بود. نگاه کرد. آن چیز نزدیک و نزدیکتر آمد. سحر جیغ زد: «قاصدک! قاصدکه!» و بعد دستش را از میلههای پنجره بیرون برد. قاصدک آرام آرام جلو آمد و روی دست سحر نشست. عروسک گفت: «چه نازه» سحر گفت: «وای خدا، چقدر قشنگه.» بعد با انگشت پر قاصدک را ناز کرد و گفت: «نرم نرمه.»

عروسک گفت: «ببینم.»

تا سحر قاصدک را به او نشان داد. عروسک فوری آن را فوت کرد. قاصدک از کف دست سحر بلند شد و کمی بالا رفت. سحر هم خندید و قاصدک را فوت کرد. قاصدک توی اتاق چرخ زد و بالاتر رفت. سحر دنبالش دوید و باز آن را فوت کرد. قاصدک بالاتر رفت . سحر از خوشحالی جیغ کشید و با صدای بلند خندید و دنبال قاصدک این طرف و آن طرف اتاق دوید و تند و تند آن را فوت کرد. عروسک گفت: «بگذار من هم فوت کنم. همهاش خودت فوت میکنی.»

سحر گفت: «باشد، این دفعه تو فوت کن.»

قاصدک پایین و پایینتر آمد: تا عروسک خواست آن را فوت کند، سحر فوت بلندی به آن کرد و قاصدک بالا و بالاتر رفت. عروسک جیغ کشید و گفت: «سحر بد!»

سحر با صدای بلند خندید. قاصدک چرخزنان پایین و پایینتر آمد و عروسک، زودتر از سحر آن را فوت کرد. قاصدک کمی بالا رفت. عروسک میخواست دوباره آن را فوت کند؛ اما سحر همه هوای توی سینهاش را توی دهانش جمع کرد و فوت محکمی به قاصدک کرد. قاصدک بالا و بالاتر رفت. سحر بالا و پایین پرید و دست زد و خندید و گفت: «آفرین برو بالا! برو بالا!»

همان لحظه مادر سحر در را باز کرد. از سر و صدای توی خانه تعجب کرد. با صدای بلند گفت: «سحر، سحر کی اینجاست؟»

سحر خنده کنان گفت: «خدا، خدا اینجاست.»

عروسک و قاصدک

طاهره ایید

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

***************************************

مطالب مرتبط

وقتی کودک بودی

کمک بی دریغ خداوند

داستان « دوستی حشرات»

درخت آرزوها

سلام ماشین های ابری

پروانه‏ای جادویی

مورچه و کندوی عسل

کارهای خوب امروز

شب امتحان ریاضی

اسرار عجیب خلقت

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.