تبیان، دستیار زندگی
تا تلفن بعدی، برای توفیق بیشتر در ارتباط با او، تصمیم گرفتم او را از خلال اشعارش بشناسم. البته آن روزها من همچنان آثار او را جسته گریخته می خواندم اما این بار، عمیق و پرسشگر، و هر وقت به موضوعی می رسید که می توانست دستاویزی باشد برای یک تماس، آن فرصت را..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهارساله ی یتیم

در بزرگداشت طاهره صفارزاده

بخش اول ، بخش دوم :

چهارساله ی یتیم

تا تلفن بعدی، برای توفیق بیشتر در ارتباط با او، تصمیم گرفتم او را از خلال اشعارش بشناسم. البته آن روزها من همچنان آثار او را جسته گریخته می خواندم اما این بار، عمیق و پرسشگر، و هر وقت به موضوعی می رسید که می توانست دستاویزی باشد برای یک تماس، آن فرصت را از خودم دریغ نمی کردم!

«... مغول شمایل شب را داشت

شب رنگ سوگواران است

مکتوب سوگوار

تاریخ نسل خام پلوخواری است

که آمدن و رفتنش

مثل خنده ی دیوانگان

بدون سبب

 و بیهوده ست

و زندگانی اش

خزه ای را ماند در آب

پر از تحرک ظاهر

و رکود باطن...»(3)

شعر را که می خواندم، خودش هم شروع کرد به زمزمه و خنده خنده پرسید: «باز چی شده؟» و خودش جواب خودش را داد: «لابد باز توی شعرم هسته های یک داستان جالب را پیدا کرده ای؟» گفتم: «این ماجرای زندگی خزه ها برایم جالب است.» باز خندید: «کجایش جالب است؟ جالب وقتی است که تو یک چیز اعجاب انگیز و منحصر به فرد ببینی . چیزی که زیاد است خزه! اینهمه خزه دور و برت هست. از بس زیادند، به چشم نمی آیند.»

آن روز همه ی حرفهایش بوی انتقاد و طعنه داشتند. در تمام طول صحبت مان ذهن من می رفت سراغ خزه هایی که می شناختم، تازه داشتم آنها را توی دسته های مختلف، دسته بندی می کردم که حزن جلو روید و آن حالت خودمانی و با نشاط را از اما گرفت، باز او جدی شد و من محتاط. و این اتفاق، جلو جسارت مرا برای پرسیدن سؤالات شخصی، گرفت، من حالا بعد از برخوردهای توالی، خوب می دانستم او در بروز زندگی خصوصی اش، بسیار بی میل است. آیا این بی میلی، از خویشتن داری او ناشی می شد؟ چنین نبود چون او بسیاری از ناگفته ها و پوشیده های زندگیش را طی مصاحبه ای در مردان منحنی گفته بود. به نظر می رسید امتناع او از تکرار دوباره ی آن چیزها بر می گردد به اندوهی که یادآوری تلخ و شیرین گذشته برایش به ارمغان می آورد. آیا می شد از خلال شعرهایش به آن خاطرات دست یافت؟ من این کار را کرده بودم. در شعر «سفر اول» من به تصاویری از گورستان و سرگردانی یک بچه ی یتیم رسیده بودم که می توانست تداعی گر کودکی خود طاهره باشد:

«... در قبرستان پاهایم از شانه های عمویم آویزان بود

میان چادری های سیاهپوش گردش کردیم

تشنه بودم کولی ها مشک آب را دریغ کردند

بوی قهوه می آمد بوی قلیان   به من قاقا دادند

مادر میسیز هارمز که مُرد میسیز هارمز گفت

آدم در مرگ مادرش

هی باید کارت بنویسد هی باید تلفون جواب دهد

من قاقا را روی قالی پرتاب کردم...»(4)

من پیگیر این ماجرا شدم، او از گفتن امتناع کرد. پیله کردم، پس زد. پافشاری کردم، تسلیم شد. و من بالاخره همه چیز دانستم و چه تلخ بود این دانستن! شما می توانید دخترک چهار ساله ای را در نظر بیاورید که به فاصله ی چهل روز والدینش را از دست بدهد؟

«من قبل از خودم، یک خواهر و برادر بزرگتر داشتم. خواهرم بی بی حاجیه آن روزها دوازده ساله بود و برادرم جواد، هشت سال داشت. بعد من بودم و بعد از من نوزادی که توی راه بود. یادم هست من هر روز به شکم برآمده ی مادرم دست می کشیدم  تاریخ ولادت نوزاد را از او می پرسیدم. مسیر جنین را در شکم مادر با سرانگشتانم دنبال می کردم و روزی هزار بار از مادرم می پرسیدم پس کی دنیا می آید. او می گفت پنج ماه دیگر، چهار ماه دیگر، سه ماه دیگر؟ اما وقتی پدر جوانمان حصبه گرفت و حالش روز به روز بدتر شد، مادرم دیگر حوصله ی بازی روزها و ماه ها را از دست داد. او خودش را وقف پرستاری از پدر بیمارم کرده بود.»

نوروز هزار و سیصد و نوزده در خانه ی طاهره، نوروز خسته و کسلی بود. از اول سال نو، بستر بیماری پدر پهن شد و دیگر جمع نشد تا او از دست رفت. با مرگ پدر، حساب دنیا آمدن نوزاد هم از دست طاهره رفت، بعد از آن بود که رفتار او، رنگی از بغض و دلتنگی گرفت:

«... مادربزرگ قاقا را از روی قالی دستچین کرد و گفت

بچه بهانه ی پدرش را می گیرد...»(5)

مرگ پدر بازی هولناکی بود که تقدیر آن را رقم زده بود؛ هولناک تر از آن، اتفاقی بود که برای مادر افتاد!

چهارساله ی یتیم

با مرگ پدر، خانه پر شد از صدای شیون و از رنگ ماتم. طاهره روزهای پی در پی، شاهد رفت و آمد زن های سیاهپوش و مردهای عزاداری بود که بیشترشان از صنعتگران راسته ی بازار مسگرها و نقره کارهای سیرجان بودند. همان کسانی که تا چندی پیش، هم چراغهای پدرش به شمار می آمدند رعیت ها هم آمدند، همان ها که روی زمین های کشاورزی پدر کار می کردند. حتی کسانی که پدر دعاوی حقوقی آنها را برعهده داشت یا در محکمه ها، حق و حقوشان را گرفته بود، آمدند به سر سلامتی مادر و بچه ها. همگی آنها برای زن جوان پا به ماه دل سوزاندند و به سر یتیم های کوچک، دست نوازش کشیدند. هیچ کدام از آنها گمان نمی بردند به زودی باز همین کارها را تکرار خواهند کرد و این بار برای بچه هایی که از مادر هم یتیم شده اند!

نوزاد که آمد، هیچ کس خوشحال نبود، طاهره می دید همه ی اهل خان، به جای رسیدگی به نوزاد، به مراقبت از مادر پرداخته اند؛ مادری که انگار قادر نبود از بستر زایمان برخیزد، قادر نبود بچه را در آغوش بگیرد و شیر بدهد. حتی قادر نبود برای شوهر جوانمرگش، گریه کند. انگار او هم بیمار شده بود. بیماری مادر فقط سه روز طول کشید. روز چهارم، او هم به پدر پیوسته بود و نوزاد مانده بود روی دست این و آن!

ادامه دارد ...


پی نوشت ها :

3- سفر پنجم، شعر سفر عاشقانه، سال 1356، انتشارات رواق، تهران، طاهره صفارزاده

4- طنین در دلتا، شعر سفر اول، چاپ 1348، انتشارات نوید شیراز، طاهره صفارزاده

5- طنین در دلتا، شعر سفر اول، چاپ 1348، انتشارات نوید شیراز، طاهره صفارزاده


مریم صباغ زاده ایرانی

تنظیم : بخش ادبیات تبیان