دشمنی موش و گربه
گربه بسیار زیبایی در میان بیشهای که پر از حیوانات مختلف بود، زندگی میکرد. روزی صیادی به قصد شکار گربه به آن بیشه رفت. او در نزدیکی لانه گربه، دامی پهن کرد و مقدار زیادی گوشت در وسط دام گذاشت.
گربه از همه جا بیخبر به طمع خوردن گوشت از سوراخ بیرون آمد و همین که خواست گوشت را به دهان بگیرد، ناگهان در میان دام گرفتار شد.
در همین هنگام، موشی که در همان نزدیکی زندگی میکرد، از سوراخش بیرون آمد و وقتی که گربه را به دام دید، خوشحال شد، با آسودگی از کنار گربه گذشت و به او خندید.
گربه با دیدن موش به التماس افتاد و از او خواهش کرد که بندهای دام را پاره کند و او را نجات بدهد. اما موش با بیاعتنایی مسیرش را عوض کرد و راه افتاد که از آنجا برود.
اما هنوز موش چند قدمی دور نشده بود که ناگهان کلاغی را دید که روی شاخه درختی در همان نزدیکی نشسته بود و آماده بود به موش حمله کند و او را شکار کند.
موش ترسید، وحشت زده برگشت تا به طرف لانهاش برود. اما ناگهان راسویی را دید که جلو لانه او نشسته بود و منتظر موش بود تا او را شکار کند.
موش به شدت ترسید. او از دو طرف محاصره شده بود و راه فراری نداشت. در همین لحظه فکری به خاطرش رسید. با عجله به طرف گربه که در دام اسیر شده بود، دوید و گفت: «ای گربه عزیز! من حاضرم که بندهای دام را پاره کنم. اما این کار یک شرط دارد!»
گربه با خوشحالی گفت: «ای موش عزیز! هر شرطی که داشته باشی، قبول میکنم.»
موش گفت: «پس همین حالا از جایت بلند شو و جلو من تعظیم کن و با صدای بلند بگو: من در خدمتگزاری حاضرم قربان!»
گربه از این تقاضای موش تعجب کرد. اما برای اینکه از دام خلاص شود، تقاضای موش را قبول کرد. از جایش بلند شد و تعظیم کرد و با صدای بلند گفت: «قربان! من در خدمتگزاری حاضرم.»
کلاغ و راسو وقتی که دیدند گربه برای موش تعظیم میکند و چنین حرفی میزند، از موش ترسیدند و از آنجا رفتند.
گربه به موش گفت: «دوست من! حالا باید تو هم به قول خودت وفا کنی و بندهای مرا پاره کنی!»
موش آرام شروع به جویدن بندهای دام کرد.
او همانطور که مشغول کار بود با خودش گفت: «این گربه دشمن من است، اگر او را آزاد کنم، بعید نیست که به من حمله کند و مرا بخورد پس باید خیلی آهسته این کار را بکنم تا غروب شود و صیاد برسد.»
موش آهسته بندها را میجوید گربه که بیحوصله شده بود، دائم سر موش غرغر میکرد که زودتر بندها را پاره کند.
موش آنقدر آهسته کار کرد که غروب شد و سرو کله شکارچی از دور پیدا شد.
گربه وحشتزده و با ترس، شکارچی را به موش نشان داد. فقط یک گره دیگر مانده بود که باز شود. موش باز هم صبر کرد، وقتی که شکارچی کاملاً نزدیک شد، موش آن یک گره را هم جوید و بند دام را پاره کرد و گربه آزاد شد. سپس موش با سرعت به طرف سوراخش دوید.
گربه که از دیدن شکارچی، حسابی ترسیده بود، بدون توجه به موش با سرعت روی درختی پرید و از جلو چشمان شکارچی دور شد.
شکارچی وقتی که دام را پاره دید، نارحت شد با خشم آن را جمع کرد و از آنجا دور شد وقتی که شکارچی رفت، گربه آرام از بالای درخت پایین خزید و نزدیک سوراخ موش رفت و گفت: «دوست خوب من! حالا بیا بیرون. میخواهم به خاطر اینکه مرا نجات دادهای از تو تشکر کنم!»
موش خندهای کرد و گفت: «نه گربه جان! من از سوراخ بیرون نمیآیم! ما دشمنان قدیمی هستیم. موش و گربه نمیتوانند با هم دوست باشند!» گربه ناراحت شد و با دلخوری به سمت لانه خود رفت.
زری عباسزاده
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*********************************