نامههای پروانه(2)

مادر آخرین برگه را هم نگاه کرد و بلند بلند خندید. پروانه از خندههای او تعجب کرد. گفت: چیزی شده؟
مادر نامه را به پروانه نشان داد. دست گذاشت روی دو خط آخر و گفت: این خطها را برایم میخوانی؟
پروانه اخم کرد. گفت: میخواهید بدانید برای بابا چه نوشتهام؟ خودتان بخوانید. چرا من بخوانم؟!
مادر گفت: آخر خط عجیب و غریبی داری. خدا به فریاد بابایت برسد.
پروانه خود را به مادر نزدیک کرد. سرش را آهسته به شانه مادرش چسباند و گفت: امان از خط بابا! پس چرا خط بابا را نمیگویید که به قول خاله عفت، خرچنگ قورباغه است!
ادامه داد: نگران نباشید. من و بابا میتوانیم خط همدیگر را بخوانیم.
مادر گردن کج شدهی دخترک را بوسید و گفت: فدای دختر گلم بشوم که هر وقت بابایش به ماموریت میرود، این همه برای او دلش تنگ میشود.
پروانه هم صورت مادر را بوسید و خندهکنان گفت: فدای مامان عزیزم بشوم که نامهام را پست میکند.
مادر با تعجب گفت: منظورت همین الان که نیست!
- چرا! ببریم پست کنیم؟
صندوق پست دو کوچه بالاتر. و ده دقیقه راه رفت و برگشتش بود.
مادر گفت: نامهات را توی پاکت میگذاریم. تمبر میچسبانیم. فردا صبح زود پستش میکنیم. تازه! بعد از ظهرها که صندوق پست را خالی نمیکنند. میکنند؟
پروانه گفت: قبول.
پروانه نگران بود. ساعت از دوازده ظهر گذشته بود و آقای پستچی نیامده بود. مادر هم هنوز از مدرسه برنگشته بود. وقتی آمد پروانه با ناراحتی گفت: برای مامان خانم شاگردهایش مهمتر از بچهاش هستند.
- یعنی چی؟
- یعنی جواب نامهی من هنوز نرسیده است! خیلی هم عصبانی هستم.
- الهی که من فدای دختر عصبانیام بشوم.
مادر رفت دست و صورتش را بشوید. نگران شده بود.
سابقه نداشت پیرمرد نامههای پروانه را حتی با یک ساعت تاخیر بیاورد.
پروانه قهرکنان به اتاقش رفت. مادر به اتاق طبقهی بالا رفت. نمیخواست پروانه حرفهای او را موقع صحبت با تلفن بشنود.
- الو. ببخشید، منزل عمو عباس؟
- بفرمایید.
- تشریف ندارند؟
پیرمرد به مشهد رفته بود و همین دلیل نیامدنش بود.
مادر وقتی به طبقهی پایین برگشت، همزمان صدای تلفن بلند شد. پروانه قبل از مادر دوید و گوشی را برداشت. آقای پستچی بود. از پروانه کوچولو معذرت خواست و گفت توی حرم امام رضا (علیهالسلام) است. دو روز دیگر برمیگردد. همان دم تمام غصههای پروانه از دلش پر کشیدند. گفت: اگر برای من و بابا و مامانم هم دعا کنید و جای ما هم زیارت کنید، میبخشمتان؛ قبول؟
پیرمرد خندید و گفت: چشم.
حسن احمدی
سیب سفید
تنظیم : بخش کودک و نوجوان
********************************************
مطالب مرتبط
