تبیان، دستیار زندگی
دیروز من و مادر بزرگ به پارک رفتیم. یک آقا سرباز نزدیک ما روی سبزهها خوابیده بود. یک نایلوین پر از دارو هم کنار او بود. مادربزرگ، سرباز را نگاه کرد. چشمهایش کوچک شدند و آه کشید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سرباز توی پارک
سرباز توی پارک

دیروز من و مادر بزرگ به پارک رفتیم. یک آقا سرباز نزدیک ما روی سبزهها خوابیده بود.

یک نایلوین پر از دارو هم کنار او بود.

مادربزرگ، سرباز را نگاه کرد. چشمهایش کوچک شدند و آه کشید.

من فهمیدم که دلش برای عمویم که تازه به سربازی رفته، تنگ شده است.

مادربزرگ با غصه گفت: «خدا میداند الان جوان من توی شهر غریب چه کار میکند.»

من نمیخواستم مادربزرگ غصه بخورد؛ فوری گفتم: «مادربزرگ، ناراحت نباش؛ او هم الان توی پارک استراحت میکند. حتماً یک نایلون پر از دارو دارد که از خودش مراقبت کند.»

یک دفعه چشمهای مادربزرگ خیلی درشت شدند.  به من اخم کرد و گفت: «خدا نکند پسرم مریض شود. این چه حرفی است که میزنی!»

صدای مادربزرگ بلند بود. آقای سرباز بیدار شد و ما را نگاه کرد.

من سرم را پایین انداختم و به سبزهها چنگ زدم.

فریبرز لرستانی (آشنا)

سه چرخه

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

************************************

مطالب مرتبط

به مادرم قول داده ام که دروغ نگویم

درسی که مورچه‏ها به فیلسوف دادند

سه حکایت شیرین

یک طنز بی‏مزه!

زندگی در حاشیه

باز هم اُلاغ!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.