خسی در میقات

مدینه
صبح رفتم بقیع. آفتاب که میزد، من اثر سنت را در خاک میجستم. و قبل از همه، اثر برادرم را، اما هیچ اثری و علامتی. وقتی مزار چهار امام شیعه و گور عثمان و زنان و فرزندان پیغمبر بینشان افتاده، برادر من دیگر کیست؟ اکنون ذره بینشان خاکی درین سفره سنت... سراسر قبرستان، تپهها ماهور و خاکی – و خاک بدجوری نرم – و گله به گله تک سنگ سیاهی به زمین فرو رفته. یا لاشه تکه مرمری با گوشهای از یک کاف کوفی کناری افتاده. به علامت قبری که سنگش را شکستهاند و با خاک یکسان کرده. آخر هر گوری قبه و بارگاهی داشته. و حالا چنان عدالتی در مرگ و چنان مساواتی که هرگز ندیده بودم! یا شاید حضور قبول رجال مذاهب مختلف اسلام در یک در حکم شاهانی بوده که در گلیم محصور این اقلیم خاکی نمیگنجیده...؟
یا شاید میخواسته اند جوار بارگاه پیغمبر هر بقعهای را از خودنمایی باز دارند...؟ آخر فاصله بقیع تا مسجد پیغمبر دویست متر هم نیست.
نه... از اینها، آنهم در آن زمان بعید است. کسی که این تعبیر و تفسیرها را بلد است، عقلش به این هم میرسد که به جای گور این همه بزرگان، بنای یادبودی وسط بقیع بگذارد و اسم همه ایشان را به ترتیب تاریخی تولد و مرگشان، بر سنگ بنا نقرکند.
مشغول به این فکرها، قدم می زدم و یاد برادرم افتاده بودم که به چه خوندلی توانسته بود، دور مزار چهار امام را فقط سنگچین کند و چه عکسها که از ماجرا گرفته بود و چه گلی که خود به دست مالیده بود، چه غیر منتظره بود خبر مرگش که در تهران به ما رسید.
همان روز بعد از ظهر
امروز رفتیم اُحد، پنج نفری. با یک سواری به 10 ریال سعودی، رفتن و برگشتن. دو قدم راه. باید یک بار پیاده بیایم. تمام قبرستان از شن پوشیده بود و دیوارها سفید کرده و پلکانی مرتب و سرتاسری در قسمت ورودی. و شبکه ضریحهای سابق همچو نرده بر سر دیوارها، و قبور "حمزه و معصب" محصور به دیواری از آدم- وسط قبرستان بر مصطبه مانندی. و خاک پوش. و بر سر خاک و شن همین جور پول خرد ریخته.ته قبرستان گودالی بزرگ بود و علامت هیچ قبری در آن. عین چاله عظیم آب انباری که تازه گود کردهاند. گور مشترک الباقی شهدای اُحد. و ایضا پول خرد و حتی اسکناس، همه جا کف گودال افتاده و دو دسته حجاج ایرانی این بر و آن بر نشسته. و نوحهخوانهاشان در منتهای هیجان و در دستگاه شور نوحهای می خواندند که دلِ سنگ، آب میشد. و حجاج گریهکنان و به سر و سینه کوبان. و همه این دستگاه بر پای کوه اُحد.
برگشتن با جواد رفتیم سراغ باغ صفا که حجاج آنقدر حرفش را میزنند. چنان "باغ، باغ..."میکردند که گمان کردم "اِرَم" شیراز است یا اصلا خود باغ بهشت، اما نخلستانی مخروبه بود و بالایش آبی از موتورخانهای به استخری میریخت و مردم، همان توی استخر در حال صابون زدن و رخت شستن. و آب عین دوغاب. و بند سایبانها به تنه نخلها بسته. و زن و مرد و پیر و جوان، لای هم در حال لولیدن.
یک جا از بغل لهجه اصفهانی گذشتم، جای دیگر از بغل یزدی، جای دیگر از وسط خراسانی. اینها حجاجی هستند که خرجشان با خودشان است و فقط پول مختصری به یک راهنما دادهاند، برای سرپرستی داشتن، در امور مذهبی و شبی یک ریال سعودی کرایه باغ میدهند. در عوض برای استحمام مزدی نمیدهند. و تازه حضرات چه خوشحال! که آمدهاند و در باغ سکونت کردهاند.
دیگر اینکه، امروز هوس کردم پا برهنه راه بروم. پا درین نعلینهای لاستیکی راحت نیست و تاول کرده، ولی آسفالت بدجوری داغ بود. و داغتر از آن، شن اطراف اُحد که حسابی میسوزاند. اینطور که پیداست، باید کف پا و فرق سر را سخت از بدویت پوشاند.
منبع: خسی در میقات، جلال آل احمد
تنظیم برای تبیان: شکوری
