عاشقان کشتگان معشوقند
(حکایتی خواندنی)
در کتاب روح حج، تالیف استاد جواد محدثی از قول یکی از بزرگان چنین آمده است:
به نیّت حج به بازار بغداد شدم ، جوانی زیبا صورت را دیدم قَصَبِ مُعلَم (پارچه های ابریشمین و نشاندار ) بر سر و حلّه کتان در بر و کفشی زرنشان در پا ، به رسم نازکان هر چه تمامتر میخرامید و سیبی در دست داشت و میبویید .
گویی که میچکید زگلبرگ عارضش * * * برخاک ، قطره های گلاب عقیق فام
روزی که قافله روان شد من نیز رفتم . در منزل دیگر جوان را دیدم نعلینی در پا کرده و دستار مصری در سر ، گلاب بر خود میفشاند ، بر مثال کسی که به گلزار رود و میخرامید .
اندیشه کردم که در طور این جوان سرّی است ، یا معشوقی است که به راه عشقش می برند ، یا عاشقی است که از منزلگاه نیاز به خلوت نازش میرسانند . از وی سؤال کردم : ای جوان کجا میروی ؟
گفت : به خانه .
گفتم : کدام خانه ؟
گفت : خانه پربهانه ، که خلقی را آواره کرده است . من نیز میروم که ببینم سرگشتگان به کجا میروند و که را خواهند دید و از این خرمن چه خوشه خواهند چید ؟
گفتم : این چه استعداد را ست که تو داری ؟ مگر از صعوبت بادیه خبرنداری ؟
گفت : دوست ، آوارگی ما خواهد ، رفتن حج بهانه افتاده است .
گفتم : ای جوان برگرد !
گفت: نه من به اختیار میروم از قفای او * * * آن دو کمند عنبرین میبردم کشان کشان
که ای فلان ! معذور دار که چنین آورده اند.
گفتم : این سیب را چرا میبویی؟
گفت : تا مرا از حَرّ سموم این بادیه بلاانگیز نگاه دارد ، که با شمیم برگ گل خو کرده ام و در حریم آغوش دلبران خفته ام و از نسیم اقبال محبوبان شکفته ام.
گفتم : بیا تا با هم مرافقت نماییم.
گفت : لا واللّه ! تو بُرقع پوشی و من جرعه نوش ، تو پیر مناجاتی و من پیر رند خرابات . دوش در خمّار بودم و اکنون در خمار دوشینم .
آن جوان را همانجا گذاشته گذشتم ، دیگر او را ندیدم تا آنکه روزی به وقت افراط گرما ، جوان را دیدم در تحت میزاب خفته و زار و نزار و رنجور و ضعیف ، نه در سر قصب معلّم و نه در پا کفش زر نشان ، همان سیب داشت و میبویید .
خواستم از او بگذرم .
گفت : ای فلان مرا میشناسی ؟
گفتم : آری ، از تبدیل حالت بگوی .
گفت : داد و فریاد ! در این راه به معشوقی می آورند و به عاشقی مبتلا میسازند .
گفتم : این همان سیب است ؟
گفت : آه ، آه ، از این سیب پرآسیب ، ای فلان ! دیدی که با ما چه کردند و چون ما را لگدکوب قهر انداختند ؟
اوّل گفت معشوقی غم مخور ، چون به بادیه امتحان در آوردند ، گفتند تو عاشقی .
و چون به عرفات رسیدم گفتند تو طفلی ،
چون به خانه رسیدم گفتند تو در این حرم مَحرَم نئی ،
هرچند در زدم و فریاد برآوردم که ایّها المطلوب ! جواب شنیدم که : اِرجع یا خائب ، سوختم ، سوختم و شناختم که در این ترانه غیر او نه .
ای فلان ! امروز زار و نزارم و از نازکی بیزارم ، نمیدانم
طالبم یا مطلوب ؟ محبّم یا محبوب ؟ محتاجم یا غیر محتاج ؟ و از این تفکر و اندوه سوختم نه بیمارم ، امّا بیمار این تفکر دارم .
آن شخص گفت دلم به زاری آن جوان سوخت .
گفتم : بیا تا تو را پیش اصحاب برم و از این حیرت برهانم .
گفت : مرا رها کن که در این حیرت سرّی دارم و در این تفکر ذوقی .
و از او در گذشتم . . . شب در حوالی مسجدالحرام به وظایف عبادت مشغول شدم . صباح که نیت وداع خانه کردم دیدم از کنار حطیم ، آن جوان سقیم را مرده بر دوش میبرند . از آن حالت از یکی از محرمان سؤال کردم ، گفت :
عاشقان کشتگان معشوقند * * * برنیاید ز کشتگان آواز
منبع: روح حج، جواد محدثی
تنظیم برای تبیان: شکوری