تبیان، دستیار زندگی
بعد از چند روز بارندگی، وقتی خورشید از پشت ابرها بیرون آمد، میمون با خودش گفت: «چه صبح قشنگی! حالا می‏توانم یک تاب بسازم.» آن وقت دو تا ساقه بلند درخت را محکم به هم گره زد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

میمون و تاب بازی
میمون و تاب بازی

بعد از چند روز بارندگی، وقتی خورشید از پشت ابرها بیرون آمد، میمون با خودش گفت: «چه صبح قشنگی! حالا می‏توانم یک تاب بسازم.»

آن وقت دو تا ساقه بلند درخت را محکم به هم گره زد.

- خوب شد! حالا می‏توانم آنقدر تاب‏بازی کنم، که خسته بشوم. اما... اما تا حالا نشده که من از چیزی خسته بشوم. پس، از حالا به بعد همیشه تاب می‏خورم.

بعد، شروع کرد به تاب‏بازی. تاب، بالا و پایین رفت و میمون ذوق کرد و چشم‏هایش را بست. یک دفعه صدایی شنید:

- سلام میمون!

این صدای بچه شیر بود.

- این دیگر چیست؟

- تاب.

بچه شیر با کنجکاوی پرسید: «به چه درد می‏خورد؟»

- خوب، معلوم است؛ برای تاب‏بازی.

- تاب‏بازی خیلی کیف دارد؟

میمون همان‏طور که تاب می‏خورد، گفت: «تاب‏بازی مثل خوردن موز، کیف‏ دارد.

تاب‏بازی مثل یک خواب قشنگ است. ببین! آن بالابالاها... حالا رسیده‏ام به ابرها؛ آنقدر نزدیک شده‏ام که می‏توانم به ابرها دست بزنم، اما بچه‏هایی مثل تو نمی‏توانند این کارها را بکنند. تو کوچک‏تر از آن هستی که بتوانی مثل من تاب بخوری.

بچه شیر همان‏طور که تاب‏بازی میمون را نگاه می‏کرد و سرش را به این طرف و آن طرف تکان می‏داد، گفت: « میمون جان! می‏گذاری من هم کمی تاب‏بازی کنم؟» میمون با اخم گفت: «صبر کن اول من تاب بخورم؛ بعد تو.»

اما بچه شیر یک دفعه زد زیر گریه و گفت: «من الآن می‏خواهم تاب بخورم.

می‏خواهم بروم آن بالا بالاها. ببین آن ابر دارد دور می‏شود.

می‏‏خواهم  ببینم ابرها پا دارند؟ می‏خواهم... تازه، من از تو کوچک‏ترم!»

میمون که می‏خواست بچه شیر را آرام کند، گفت: «چرا گریه می‏کنی؟ ابر که پا ندارد!»

ولی بچه شیر ‏گفت: «می‏خواهم تا آن ابر نرفته، خودم ببینم که پا ندارد.»

میمون که دید چاره‏ای ندارد. از تاب پایین آمد و گفت: «باشد، بیا بنشین، ولی تاب را محکم بگیر که نیفتی.» آن وقت بچه شیر تاب را محکم چسبید و شروع کرد به تاب خوردن. بچه شیر فکر می‏کرد، دارد بالای جنگل پرواز می‏کند. قلبش تند تند می‏زد. میمون با صدای بلند پرسید:«دیدی؟ ابر پا داشت؟»

بچه شیر جواب داد: «نمی‏توانم آن دورها را ببینم. شاید پاهایش را قائم کرده.»

بچه شیر دلش می‏خواست به ابرها بیشتر نگاه کند، ولی یک دفعه سرش گیج رفت. برای همین از تاب پایین آمد و رفت گوشه‏ای نشست تا حالش خوب بشود.

میمون دوباره می‏خواست سوار تاب بشود که سر و کله فیل کوچولو پیدا شد. فیل کوچولو از میمون خواست، بگذارد او هم تاب‏بازی کند.

لاک‏پشت هم که در همان نزدیکی‏ها بود، از لاکش بیرون آمد و خواهش کرد، بگذارند اول او تاب بخورد. لاک‏پشت گفت: «من ناهار، خانه خاله‏ام مهمانم. دیرم می‏شود...»

بعد به فیل گفت: «تازه، تو آنقدر بزرگ و سنگینی که ممکن است تاب را بشکنی!»

فیل کوچولو ناراحت شد و گفت: «ولی من هنوز آنقدر گنده نشده‏‏ام، فقط یک بچه فیلم. تاب را هم نمی‏شکنم. تو مهمانی ناهار را بهانه می‏کنی؛ هنوز که صبح زود است!»

لاک پشت جواب داد: «من آنقدر یواش یواش راه می‏روم که، تا به خانه خاله‏ام برسم، وقت ناهار شده.

خاله‏ام دوست ندارد کسی موقع ناهار دیر بیاید.»

وقتی لاک‏پشت تاب می‏خورد، خیلی از حیوان‏ها آمدند و صف بستند تا نوبتشان بشود، مثل بچه زرافه، بز و حتی توله مار ... طفلکی میمون! اصلاً وقت تاب‏بازی پیدا نکرد. هر کدام از حیوان‏های جنگل به نوبت می‏‏آمدند، تاب‏بازی می‏کردند، خوشحال می‏شدند و می‏رفتند. آنها اصلا با هم دعوا نمی‏کردند.

بالاخره، خورشید غروب کرد و جنگل تاریک شد. حیوان‏ها با اینکه دلشان نمی‏خواست، به خانه‏هایشان برگشتند. آنها دوست داشتند که شب، زودتر تمام بشود، تا صبح بتوانند دوباره تاب‏بازی کنند. میمون اصلاً نتوانسته بود، خوب تاب‏بازی کند، اما اصلاً ناراحت نبود. آن روز به هزار و یک دلیل، یکی از شادترین روزهای زندگی میمون بود.

میمون و تاب بازی

هدیه شریفی

سروش خردسالان

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

**********************************

مطالب مرتبط

آرزوی موش کوچولو

کدومشون مامانه منه؟!

یک خواب سوسکی

کلاغ زاغی

محاکمه بچه خرس کهکشانی?

آرزوی مورچه کوچولو

بابایی مثل شیشه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.