تبیان، دستیار زندگی
بیست و چهار سال پیش، چند روز قبل از آزادى خرمشهر، تعدادى از نیروهاى ما به دست عراقى‏ها اسیر شدند در میان این اسیران چند نوجوان بودند كه سنشان بیشتر از پانزده، شانزده سال نبود.افسران عراقى از دیدن این رزمنده‏هاى كوچك سال شوكه شده بودند؛ زیرا باور نمى‏...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دختر صدام برایمان نقاشی نکشید

خاطره ای منحصربفرد از آزادگان

  1. اشاره
  2. بیست و چهار سال پیش، چند روز قبل از آزادى خرمشهر، تعدادى از نیروهاى ما به دست عراقى‏ها اسیر شدند در میان این اسیران چند نوجوان بودند كه سنشان بیشتر از پانزده، شانزده سال نبود.افسران عراقى از دیدن این رزمنده‏هاى كوچك سال شوكه شده بودند؛ زیرا باور نمى‏كردند كسانى كه رو در روى آنان با آن همه جسارت و شجاعت مى‏جنگیدند، همین نوجوانانى باشند كه الان خسته و مجروح به اسارت درآمده‏اند.
  3. آن روزها عراقى‏ها تا توانستند درباره اسارت این نوجوانان و تعداد دیگرى كه پیشتر به اسارت درآمده بودند، هیاهو و تبلیغات به راه انداختند.
  4. اوج این جنجال، ملاقاتى بود كه میان این نوجوانان و صدام ترتیب داده شد.حالا بعد از گذشت این همه سال، داستان آن تبلیغات و ملاقات را از زبان یكى از اسیران نوجوان - احمد یوسف‏زاده - مى‏خوانیم .او خاطرات خود را براى على هادى كه او هم یكى از نوجوانان اسیر بود گفته و در كتابى به نام "پرچین راز " منتشر شده است .این كتاب را چند سال پیش انتشارات سپاه به چاپ رسانده است.
آزادگان

روز بعد از اسارت، عراقى‏ها لباسهاى نظامى را گرفتند. یك دست لباس شخصى دادند به همه‏مان. از فرداى آن روز تبلیغات عراقى‏ها شروع شد هر روز با انبوه خبرنگارها رو به رو بودیم. آن روزها روزنامه‏هاى عراق (كه صالح گاه از عراقى‏ها مى‏گرفت گاه خودشان برامان مى‏آوردند) مقاله‏هایى از كرامت و انسانیت صدام حسین در مورد اطفال ایرانى چاپ مى‏كردند، به جاى اینكه گزارشى از عملیات بیت‏المقدس چاپ كنند. پیروزى بچه‏ها بایستى به طریقى زیر سوال مى‏رفت، كه رفت.

یك روز ما را همراه عده‏اى از خبرنگارها بردند به یكى از پاركهاى بغداد: "حدیقه‏الزوراء ". صالح هم بود به عنوان مترجم. آنجا همه مان را با زور سوار اسباب بازى‏ها كردند تا خبرنگارها عكس بگیرند. هر فلاش دوربین، رگبار گلوله‏اى بود كه بر سینه‏مان مى‏نشست.

روزى آمدند گفتند: "مى‏خواهیم ببریمتان زیارت كاظمین. "

باز هم تبلیغات، اما به زیارتش مى‏ارزید.

راه افتادیم. بعد از ساعتى ماشین از روى پلى گذشت. بالاش روى تابلویى نوشته بودند: "جسر ائمه اطهار "(پل ائمه اطهار.)

پل را كه رد كردیم، گلدسته‏هاى نورانى كاظمین آمد مقابل دیدگان اشك آلودمان. قلبهایمان منقلب شد و جلوى اشكهایمان را نتوانستیم بگیریم.

كنار حرم مطهر آن دو امام معصوم فرصتى یافتیم غم دل بگشاییم و حرف چندین و چند ساله مشتاقان زیارت كربلا را به فرزندان امام عاشقان برسانیم. اشك‏ها گونه‏هامان را تبدار كرده بود. پروانه‏وار طواف مى‏كردیم حرمین آن امامان عزیز را.

گوشه و كنار حرم عده‏اى از شیعیان عراق با دیدن طواف عاشقانه بچه‏هاى ایرانى، گریه‏كنان نگاهمان مى‏كردند، بى آنكه كارى از دستشان برآید.

طولى نكشید كه از حرم بیرونمان كردند. راه افتادیم، هنگام برگشتن ماشینمان كنار یكى از میدانهاى بزرگ شهر توقف كرد. پیش از رسیدن ما، نیروهاى امنیتى، در جاهاى از پیش تعیین شده ایستاده بودند.

تا پیاده شدیم، دوربین‏هاى فیلمبردارى كار افتادند و پا به پامان تا وسط میدان آمدند ازمان خواستند اطراف میدان قدم بزنیم تا وانمود كنیم اسراى ایرانى آزادانه در خیابانهاى بغداد قدم مى‏زنند چند تا بچه عراقى هم فرستادند میان ما. مدح صدام را مى‏كردند، با شعارها و شعرهایى كه مى‏خواندند هفت تا ده ساله مى‏نمودند. لباس‏هاشان عربى بود و شعرهاشان را با حالتى معصومانه مى‏خواندند. نتوانستیم طاقت بیاوریم این حیله را. هر كداممان گوشه‏اى گرفتیم، دور از چشم دوربین‏ها. مامورها عصبانى شدند آمدند بچه‏ها را با خشونت مجبور كردند دو به دو باهم قدم بزنند تا خبرنگارها بتوانند فیلمشان را تهیه كنند.

فرداى آن روز تلویزیونى آوردند داخل زندان، براى دیدن تصویرهاى دیروز خودمان.

گوینده با آب و تاب مى‏گفت: "كودكان ایرانى آزادانه در خیابانهاى بغداد به تفریح مشغولند. آنها به زودى عراق را به مقصد ایران ترك خواهند كرد! "

هر روز در جبهه‏ها پیروزى جدیدى نصیب بچه‏ها مى‏شد .اسرایى كه در مرحله‏هاى مختلف عملیات بیت‏المقدس اسیر شده و به زندان ما منتقل شده بودند، تمام این خبرها را برامان هدیه آوردند. هر وقت اسیرى پا مى‏گذاشت تو زندان همه دورش جمع مى‏شدیم و مى‏پرسیدیم: "بالاخره خونین شهر آزاد شد یانه؟ " عراقى‏ها چى؟ آنها را توانستید از خاك خودمان بیرون كنید یا هنوز هم... "

در یكى از روزهاى آخر اردیبهشت سال شصت و یك، ساعت هشت صبح، بچه‏ها را از زندان بیرون آوردند گفتند: "امروز قرار است كارهاى نهایى آزادى‏تان را انجام بدهیم. " فقط باید كمكمان كنید، در بعضى چیزها كه ازتان مى‏خواهیم. عاقل باشید! این شانس را از دست ندهید حالا بروید سوار آن مینى بوس شوید!

مینى بوس منتظرمان بود، سر همان كوچه. سوار شدیم. از خیابان‏هاى زیادى گذشتیم. رسیدیم به یك منطقه نظامى دیگر. دژبان‏ها آمدند جلو، با مسوولان زندان حرف زدند همه‏شان توى ماشین اسكورت بودند، پیشاپیش ما. اجازه ورود داده شد. سه جاى دیگر هم جلومان را گرفتند. باز اجازه ورود داده شد. رسیدیم جایى كه رو به رومان ساختمانهایى بلند و مجلل بود. (بعدها فهمیدیم آنجا مجلس ملى عراق بوده است.)

منطقه اعظمیه بغداد

به صف شدیم، رفتیم طرف یكى از همان ساختمانها.نمى‏دانستیم كجا مى‏برندمان. صالح هم چیزى نمى‏دانست. از چند تا پله رفتیم بالا. از سالن خلوت و مرتبى گذشتیم. رسیدیم به اتاقى. مسوول زندان در را زد و وارد شد. ما هم پشت سرش رفتیم تو. اتاقى بود مبله و بزرگ، با میزهاى شیشه‏اى در وسط. در گوشه‏اى از اتاق، پشت میزهاى بزرگ و زیبا مردى نشسته بود. با تبسمى بر لب. ازمان خواست بنشینیم. بعد با مسوول زندان شروع كرد به حرف زدن. بلند حرف مى‏زدند با هم. ما هم نشستیم به نگاه كردن در و دیوار و چیزهاى لوكس دیگر. كف اتاق موكت نرمى داشت. عكس تمام قد صدام هم، با لباس نظامى پشت سر آن مرد چسبیده بود به دیوار. یك تلویزیونى هم گوشه دیگر اتاق بود. از نگاههاى مرد حدس زدم باید منتظر كسى باشد كه این قدر نگاه به در اتاق مى‏كند.گاهى خنده‏هاى آن دو مرد رشته‏هاى افكارمان را مى‏گسست.

نیم ساعت گذشت. شخصى آمد تو، چیزى به آن دو گفت و رفت. به صفمان كردند. دنبالشان رفتیم از اتاق بیرون. رفتیم تو سالنى بزرگ. با سقفى بلند و منقش و گچبرى شده و با لوسترهایى بزرگ. روى موكتهاى كف سالن فرش هایى بزرگ و قیمتى انداخته بودند. روى دیوار پر بود از عكس‏هاى مختلف صدام با عكس‏هاى كردى و عربى و نظامى، در قابهاى نفیس. آنجا فقط یك بار بازرسى بدنى كردند. همه چیز برامان عجیب بود. حالت سربازها، مسوول زندان، كسانى كه با لباسهاى مرتب از این اتاق به آن اتاق مى‏دویدند. فضاى ساختمان و سالن، سكوتها، در و دیوار، عكس‏ها و تزئینات همه چیز برامان عجیب بود و حتى اضطراب آور. هر چه زمان مى‏گذشت، اضطرابمان هم بیشتر مى‏شد. چند بار از صالح خواستیم بپرسد ببیند ما را كجا مى‏برند با این همه سرعت. نتوانست.رسیدیم به سالنى بزرگ، بهش مى‏گفتند سالن اجتماعات. میز بزرگ نعلى شكل آنجا بود، با صندلى‏هاى زیاد در وسط سالن، كه حدود پنجاه نفر مى‏توانستند دور تا دور بنشینند .خبرنگارها پیش از ما آنجا بودند. پشت سرشان هم حلقه دیگرى از نظامیان مسلح ورزیده ایستاده بودند با قدهایى بلند و ظاهر آراسته. هیچ حركتى از رد نگاهشان دور نمى‏ماند.

ما را از جلوى خبرنگارها گذراندند. نشستیم روى صندلى‏هایى كه برامان در نظر گرفته بودند. منتظر بودیم ببینیم این بار چه نقشه‏اى دارند. صداى پاى چند نفر آمد، از بیرون سالن. صداى كوبش پاهایى مى‏آمد، به علامت احترام نظامى. فهمیدیم باید كس مهمى آنجا دعوت داشته باشد. نگاه چرخاندیم. صدام وارد سالن شد.

صدام كه خشممان را دید. براى اینكه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: "براى اینكه بخندید، دخترم مى‏خواهد براتان یك لطیفه تعریف كند. "

دست دختر بچه‏اى را گرفته بود. با لبخندى ساختگى رفت نشست پشت صندلى‏اش. گفت: "اهلاً و سهلاً! "

تو چشم‏هاش برق نفرت موج مى‏زد.

"شما كودكید. باید الان تو مدرسه باشید، نه تو میدان جنگ. "

یادش رفته بود بگوید چطور ما و دوستان همسن و سال ما توانسته بودیم ترسى بزرگ در دل افسران عالیرتبه او بكاریم.

"ما خواهان صلحیم. اما ایران به آتش جنگ دامن مى‏زند. "

ما سكوت كرده بودیم و چیزى نمى‏گفتیم. حرفش كه تمام شد كسى با دسته گلى سفید آمد تو سالن. گلها را داد دست دختر كوچك صدام (حلا) تا تقسیم كند بینمان.

صدام كه خشممان را دید. براى اینكه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: "براى اینكه بخندید، دخترم مى‏خواهد براتان یك لطیفه تعریف كند. "

پرسید: "تو بلدى براى اینها لطیفه تعریف كنى، دخترم؟ "

صدام

دخترك داشت نقاشى مى‏كشید با سرش اشاره كرد نه، صدام نیشخند زد. مایوس شد. بلند شد رفت. همه چیز تمام شد باز برمان گرداندند به جاى اول زندان.

در همان روزها وقتى تلویزیون عراق این دیدار را با آب و تاب پخش كرد، پزشكى عراقى هم آن را مى‏بیند. چند روز بعد در عملیات بیت المقدس، اسیر مى‏شود. مى‏آید ایران. و كتابى از خاطراتش مى‏نویسد به اسم "عبور از آخرین خاكریز " در قسمتى از خاطراتش اشاره‏اى هم به این دیدار كرده است. در صفحه‏هاى 161 و 162، دكتر احمد عبدالرحمن مى‏گوید:

  1. "خاطرم هست كه آن روز مرخصى داشتم. رفتم بغداد. فهمیدم بستگانم، یكى‏شان، از شدت عصبانیت به خاطر اخبار ناخوشایندى كه از "مونت كارلو " در مورد عملیات پخش مى‏شده رادیوى خودش را پرت كرده است گوشه‏اى، آن را شكسته است. با اینكه عراق شكست سنگین تازه‏اى خورده بود، ولى بانگ تبلیغات رادیو و تلویزیون گوش فلك را پر كرده بود.
  2. آن روز تلویزیون دولتى عراق فیلمى از اسراى كم سن و سال ایرانى را در حالى كه از دست سربازان عراقى آب و میوه و نان مى‏گرفتند نشان مى‏داد. (اشاره به روزهاى اول اسارت ما در بصره) چهره صدام خیلى خسته به نظر مى‏رسید طورى كه صورتش از بى‏خوابى چند روز گذشته ورم كرده بود.
  3. دو روز بعد صدام در ساختمان ملى به ملاقات بیست و نه نفر از اسیران نوجوان ایرانى رفت. (این دیدار ده روز بعد از اسارت ما بود. ما هم فقط بیست و سه نفر بودیم) و با ملایمت با آنها گفت و گو مى‏كرد. به آنها گفت مكان فعالیتشان مدرسه و ورزشگاه است نه صحنه جنگ. حكومت ایران به ناحق آنها را به كام مرگ فرستاده است. او به گونه‏اى سخن مى‏گفت كه انگار پیام آور صلح و دوستى است. از دختر كوچكش خواست شاخه‏هاى گل سفید را به نشانه صلح قسمت كند بین اسرا.
  4. باید اعتراف كرد كه این حركت تبلیغاتى بیشتر كسانى را كه به ظاهر امر توجه مى‏كنند، تحت تاثیر قرار مى‏داد...از این گذشته، هر كس كه در یكى از عملیاتهاى تهاجمى گسترده شركت كرده باشد، مى‏داند این جهنم در صحنه نبرد عینیت پیدا مى‏كند... و با این همه، این كودكان سلاح به دوش، با پشتیبانى آتش توپخانه وارد كارزار مى‏شوند تا مواضع دفاعى نیروهاى دشمن را درهم شكنند. آیا واقعا اینها كودكند؟ اگر كودكند، پس مردهاشان كى‏اند؟..
  5. خداوندى كه مى‏تواند سپاه بزرگى را به وسیله پرندگانى كوچك مستاصل كند، آیا قادر نیست ظالمى را به دست نوجوانى مسلمان به ذلت بكشاند؟

نام ان 23 عزیز اسیر:

  1. 1- علیرضا شیخ حسینى
  2. 2- محمد ساردویى
  3. 3- ابوالفضل محمدى
  4. 4- حمید تقى‏زاده
  5. 5- منصور محمودآبادى
  6. 6- عباس پورخسروانى
  7. 7- سید عباس سعادت
  8. 8- یحیى دادى نسب (قشمى)
  9. 9- حسن مستشرق
  10. 10- احمدعلى حسینى
  11. 11- محمد باباخانى
  12. 12- یحیى كسایى نجفى
    گلدان لاله
  13. 13- رضاامام قلى‏زاده
  14. 14- حمیدرضا مستقیمى
  15. 15- حسین قاضى‏زاده
  16. 16- مجید ضیغمى نژاد
  17. 17- جواد خداجویى
  18. 18- محمود رعیت نژاد
  19. 19- سید على نورالدینى
  20. 20- محمد صالحى
  21. 21- حسین بهزادى
  22. 22- احمد یوسف‏زاده مولایى
  23. 23- سلمان زادخوش


منبع : خبرگزاری فارس