دختر صدام برایمان نقاشی نکشید خاطره ای منحصربفرد از آزادگان اشاره بیست و چهار سال پیش، چند روز قبل از آزادى خرمشهر، تعدادى از نیروهاى ما به دست عراقىها اسیر شدند در میان این اسیران چند نوجوان بودند كه سنشان بیشتر از پانزده، شانزده سال نبود.افسران عراقى از دیدن این رزمندههاى كوچك سال شوكه شده بودند؛ زیرا باور نمىكردند كسانى كه رو در روى آنان با آن همه جسارت و شجاعت مىجنگیدند، همین نوجوانانى باشند كه الان خسته و مجروح به اسارت درآمدهاند. آن روزها عراقىها تا توانستند درباره اسارت این نوجوانان و تعداد دیگرى كه پیشتر به اسارت درآمده بودند، هیاهو و تبلیغات به راه انداختند. اوج این جنجال، ملاقاتى بود كه میان این نوجوانان و صدام ترتیب داده شد.حالا بعد از گذشت این همه سال، داستان آن تبلیغات و ملاقات را از زبان یكى از اسیران نوجوان - احمد یوسفزاده - مىخوانیم .او خاطرات خود را براى على هادى كه او هم یكى از نوجوانان اسیر بود گفته و در كتابى به نام "پرچین راز " منتشر شده است .این كتاب را چند سال پیش انتشارات سپاه به چاپ رسانده است. روز بعد از اسارت، عراقىها لباسهاى نظامى را گرفتند. یك دست لباس شخصى دادند به همهمان. از فرداى آن روز تبلیغات عراقىها شروع شد هر روز با انبوه خبرنگارها رو به رو بودیم. آن روزها روزنامههاى عراق (كه صالح گاه از عراقىها مىگرفت گاه خودشان برامان مىآوردند) مقالههایى از كرامت و انسانیت صدام حسین در مورد اطفال ایرانى چاپ مىكردند، به جاى اینكه گزارشى از عملیات بیتالمقدس چاپ كنند. پیروزى بچهها بایستى به طریقى زیر سوال مىرفت، كه رفت. یك روز ما را همراه عدهاى از خبرنگارها بردند به یكى از پاركهاى بغداد: "حدیقهالزوراء ". صالح هم بود به عنوان مترجم. آنجا همه مان را با زور سوار اسباب بازىها كردند تا خبرنگارها عكس بگیرند. هر فلاش دوربین، رگبار گلولهاى بود كه بر سینهمان مىنشست. روزى آمدند گفتند: "مىخواهیم ببریمتان زیارت كاظمین. " باز هم تبلیغات، اما به زیارتش مىارزید. راه افتادیم. بعد از ساعتى ماشین از روى پلى گذشت. بالاش روى تابلویى نوشته بودند: "جسر ائمه اطهار "(پل ائمه اطهار.) پل را كه رد كردیم، گلدستههاى نورانى كاظمین آمد مقابل دیدگان اشك آلودمان. قلبهایمان منقلب شد و جلوى اشكهایمان را نتوانستیم بگیریم. كنار حرم مطهر آن دو امام معصوم فرصتى یافتیم غم دل بگشاییم و حرف چندین و چند ساله مشتاقان زیارت كربلا را به فرزندان امام عاشقان برسانیم. اشكها گونههامان را تبدار كرده بود. پروانهوار طواف مىكردیم حرمین آن امامان عزیز را. گوشه و كنار حرم عدهاى از شیعیان عراق با دیدن طواف عاشقانه بچههاى ایرانى، گریهكنان نگاهمان مىكردند، بى آنكه كارى از دستشان برآید. طولى نكشید كه از حرم بیرونمان كردند. راه افتادیم، هنگام برگشتن ماشینمان كنار یكى از میدانهاى بزرگ شهر توقف كرد. پیش از رسیدن ما، نیروهاى امنیتى، در جاهاى از پیش تعیین شده ایستاده بودند. تا پیاده شدیم، دوربینهاى فیلمبردارى كار افتادند و پا به پامان تا وسط میدان آمدند ازمان خواستند اطراف میدان قدم بزنیم تا وانمود كنیم اسراى ایرانى آزادانه در خیابانهاى بغداد قدم مىزنند چند تا بچه عراقى هم فرستادند میان ما. مدح صدام را مىكردند، با شعارها و شعرهایى كه مىخواندند هفت تا ده ساله مىنمودند. لباسهاشان عربى بود و شعرهاشان را با حالتى معصومانه مىخواندند. نتوانستیم طاقت بیاوریم این حیله را. هر كداممان گوشهاى گرفتیم، دور از چشم دوربینها. مامورها عصبانى شدند آمدند بچهها را با خشونت مجبور كردند دو به دو باهم قدم بزنند تا خبرنگارها بتوانند فیلمشان را تهیه كنند. فرداى آن روز تلویزیونى آوردند داخل زندان، براى دیدن تصویرهاى دیروز خودمان. گوینده با آب و تاب مىگفت: "كودكان ایرانى آزادانه در خیابانهاى بغداد به تفریح مشغولند. آنها به زودى عراق را به مقصد ایران ترك خواهند كرد! " هر روز در جبههها پیروزى جدیدى نصیب بچهها مىشد .اسرایى كه در مرحلههاى مختلف عملیات بیتالمقدس اسیر شده و به زندان ما منتقل شده بودند، تمام این خبرها را برامان هدیه آوردند. هر وقت اسیرى پا مىگذاشت تو زندان همه دورش جمع مىشدیم و مىپرسیدیم: "بالاخره خونین شهر آزاد شد یانه؟ " عراقىها چى؟ آنها را توانستید از خاك خودمان بیرون كنید یا هنوز هم... " در یكى از روزهاى آخر اردیبهشت سال شصت و یك، ساعت هشت صبح، بچهها را از زندان بیرون آوردند گفتند: "امروز قرار است كارهاى نهایى آزادىتان را انجام بدهیم. " فقط باید كمكمان كنید، در بعضى چیزها كه ازتان مىخواهیم. عاقل باشید! این شانس را از دست ندهید حالا بروید سوار آن مینى بوس شوید! مینى بوس منتظرمان بود، سر همان كوچه. سوار شدیم. از خیابانهاى زیادى گذشتیم. رسیدیم به یك منطقه نظامى دیگر. دژبانها آمدند جلو، با مسوولان زندان حرف زدند همهشان توى ماشین اسكورت بودند، پیشاپیش ما. اجازه ورود داده شد. سه جاى دیگر هم جلومان را گرفتند. باز اجازه ورود داده شد. رسیدیم جایى كه رو به رومان ساختمانهایى بلند و مجلل بود. (بعدها فهمیدیم آنجا مجلس ملى عراق بوده است.) به صف شدیم، رفتیم طرف یكى از همان ساختمانها.نمىدانستیم كجا مىبرندمان. صالح هم چیزى نمىدانست. از چند تا پله رفتیم بالا. از سالن خلوت و مرتبى گذشتیم. رسیدیم به اتاقى. مسوول زندان در را زد و وارد شد. ما هم پشت سرش رفتیم تو. اتاقى بود مبله و بزرگ، با میزهاى شیشهاى در وسط. در گوشهاى از اتاق، پشت میزهاى بزرگ و زیبا مردى نشسته بود. با تبسمى بر لب. ازمان خواست بنشینیم. بعد با مسوول زندان شروع كرد به حرف زدن. بلند حرف مىزدند با هم. ما هم نشستیم به نگاه كردن در و دیوار و چیزهاى لوكس دیگر. كف اتاق موكت نرمى داشت. عكس تمام قد صدام هم، با لباس نظامى پشت سر آن مرد چسبیده بود به دیوار. یك تلویزیونى هم گوشه دیگر اتاق بود. از نگاههاى مرد حدس زدم باید منتظر كسى باشد كه این قدر نگاه به در اتاق مىكند.گاهى خندههاى آن دو مرد رشتههاى افكارمان را مىگسست. نیم ساعت گذشت. شخصى آمد تو، چیزى به آن دو گفت و رفت. به صفمان كردند. دنبالشان رفتیم از اتاق بیرون. رفتیم تو سالنى بزرگ. با سقفى بلند و منقش و گچبرى شده و با لوسترهایى بزرگ. روى موكتهاى كف سالن فرش هایى بزرگ و قیمتى انداخته بودند. روى دیوار پر بود از عكسهاى مختلف صدام با عكسهاى كردى و عربى و نظامى، در قابهاى نفیس. آنجا فقط یك بار بازرسى بدنى كردند. همه چیز برامان عجیب بود. حالت سربازها، مسوول زندان، كسانى كه با لباسهاى مرتب از این اتاق به آن اتاق مىدویدند. فضاى ساختمان و سالن، سكوتها، در و دیوار، عكسها و تزئینات همه چیز برامان عجیب بود و حتى اضطراب آور. هر چه زمان مىگذشت، اضطرابمان هم بیشتر مىشد. چند بار از صالح خواستیم بپرسد ببیند ما را كجا مىبرند با این همه سرعت. نتوانست.رسیدیم به سالنى بزرگ، بهش مىگفتند سالن اجتماعات. میز بزرگ نعلى شكل آنجا بود، با صندلىهاى زیاد در وسط سالن، كه حدود پنجاه نفر مىتوانستند دور تا دور بنشینند .خبرنگارها پیش از ما آنجا بودند. پشت سرشان هم حلقه دیگرى از نظامیان مسلح ورزیده ایستاده بودند با قدهایى بلند و ظاهر آراسته. هیچ حركتى از رد نگاهشان دور نمىماند. ما را از جلوى خبرنگارها گذراندند. نشستیم روى صندلىهایى كه برامان در نظر گرفته بودند. منتظر بودیم ببینیم این بار چه نقشهاى دارند. صداى پاى چند نفر آمد، از بیرون سالن. صداى كوبش پاهایى مىآمد، به علامت احترام نظامى. فهمیدیم باید كس مهمى آنجا دعوت داشته باشد. نگاه چرخاندیم. صدام وارد سالن شد. صدام كه خشممان را دید. براى اینكه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: "براى اینكه بخندید، دخترم مىخواهد براتان یك لطیفه تعریف كند. " دست دختر بچهاى را گرفته بود. با لبخندى ساختگى رفت نشست پشت صندلىاش. گفت: "اهلاً و سهلاً! " تو چشمهاش برق نفرت موج مىزد. "شما كودكید. باید الان تو مدرسه باشید، نه تو میدان جنگ. " یادش رفته بود بگوید چطور ما و دوستان همسن و سال ما توانسته بودیم ترسى بزرگ در دل افسران عالیرتبه او بكاریم. "ما خواهان صلحیم. اما ایران به آتش جنگ دامن مىزند. " ما سكوت كرده بودیم و چیزى نمىگفتیم. حرفش كه تمام شد كسى با دسته گلى سفید آمد تو سالن. گلها را داد دست دختر كوچك صدام (حلا) تا تقسیم كند بینمان. صدام كه خشممان را دید. براى اینكه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: "براى اینكه بخندید، دخترم مىخواهد براتان یك لطیفه تعریف كند. " پرسید: "تو بلدى براى اینها لطیفه تعریف كنى، دخترم؟ " دخترك داشت نقاشى مىكشید با سرش اشاره كرد نه، صدام نیشخند زد. مایوس شد. بلند شد رفت. همه چیز تمام شد باز برمان گرداندند به جاى اول زندان. در همان روزها وقتى تلویزیون عراق این دیدار را با آب و تاب پخش كرد، پزشكى عراقى هم آن را مىبیند. چند روز بعد در عملیات بیت المقدس، اسیر مىشود. مىآید ایران. و كتابى از خاطراتش مىنویسد به اسم "عبور از آخرین خاكریز " در قسمتى از خاطراتش اشارهاى هم به این دیدار كرده است. در صفحههاى 161 و 162، دكتر احمد عبدالرحمن مىگوید: "خاطرم هست كه آن روز مرخصى داشتم. رفتم بغداد. فهمیدم بستگانم، یكىشان، از شدت عصبانیت به خاطر اخبار ناخوشایندى كه از "مونت كارلو " در مورد عملیات پخش مىشده رادیوى خودش را پرت كرده است گوشهاى، آن را شكسته است. با اینكه عراق شكست سنگین تازهاى خورده بود، ولى بانگ تبلیغات رادیو و تلویزیون گوش فلك را پر كرده بود. آن روز تلویزیون دولتى عراق فیلمى از اسراى كم سن و سال ایرانى را در حالى كه از دست سربازان عراقى آب و میوه و نان مىگرفتند نشان مىداد. (اشاره به روزهاى اول اسارت ما در بصره) چهره صدام خیلى خسته به نظر مىرسید طورى كه صورتش از بىخوابى چند روز گذشته ورم كرده بود. دو روز بعد صدام در ساختمان ملى به ملاقات بیست و نه نفر از اسیران نوجوان ایرانى رفت. (این دیدار ده روز بعد از اسارت ما بود. ما هم فقط بیست و سه نفر بودیم) و با ملایمت با آنها گفت و گو مىكرد. به آنها گفت مكان فعالیتشان مدرسه و ورزشگاه است نه صحنه جنگ. حكومت ایران به ناحق آنها را به كام مرگ فرستاده است. او به گونهاى سخن مىگفت كه انگار پیام آور صلح و دوستى است. از دختر كوچكش خواست شاخههاى گل سفید را به نشانه صلح قسمت كند بین اسرا. باید اعتراف كرد كه این حركت تبلیغاتى بیشتر كسانى را كه به ظاهر امر توجه مىكنند، تحت تاثیر قرار مىداد...از این گذشته، هر كس كه در یكى از عملیاتهاى تهاجمى گسترده شركت كرده باشد، مىداند این جهنم در صحنه نبرد عینیت پیدا مىكند... و با این همه، این كودكان سلاح به دوش، با پشتیبانى آتش توپخانه وارد كارزار مىشوند تا مواضع دفاعى نیروهاى دشمن را درهم شكنند. آیا واقعا اینها كودكند؟ اگر كودكند، پس مردهاشان كىاند؟.. خداوندى كه مىتواند سپاه بزرگى را به وسیله پرندگانى كوچك مستاصل كند، آیا قادر نیست ظالمى را به دست نوجوانى مسلمان به ذلت بكشاند؟ نام ان 23 عزیز اسیر: 1- علیرضا شیخ حسینى 2- محمد ساردویى 3- ابوالفضل محمدى 4- حمید تقىزاده 5- منصور محمودآبادى 6- عباس پورخسروانى 7- سید عباس سعادت 8- یحیى دادى نسب (قشمى) 9- حسن مستشرق 10- احمدعلى حسینى 11- محمد باباخانى 12- یحیى كسایى نجفى 13- رضاامام قلىزاده 14- حمیدرضا مستقیمى 15- حسین قاضىزاده 16- مجید ضیغمى نژاد 17- جواد خداجویى 18- محمود رعیت نژاد 19- سید على نورالدینى 20- محمد صالحى 21- حسین بهزادى 22- احمد یوسفزاده مولایى 23- سلمان زادخوش منبع : خبرگزاری فارس