تبیان، دستیار زندگی
خبر کشیده شدن امیرزاده به پای میز محاکمه، خیلی زود در سرتاسر شهر پیچید و در بین مردم بازتاب گسترده‌ای پیدا کرد. بعضی با تعجب پرسیدند: «امیرزاده و محاکمه؟! مگر ممکن است؟!... آخر چطور می‌شود بزرگان حکومت را بازخواست کرد؟!» ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

طعم شیرین عدالت(2)

بخش اول ، بخش دوم:

طعم شیرین عدالت(2)

خبر کشیده شدن امیرزاده به پای میز محاکمه، خیلی زود در سرتاسر شهر پیچید و در بین مردم بازتاب گسترده‌ای پیدا کرد. بعضی با تعجب پرسیدند: «امیرزاده و محاکمه؟! مگر ممکن است؟!... آخر چطور می‌شود بزرگان حکومت را بازخواست کرد؟!»

برخی دیگر از خشم سرخ شدند و گفتند که این کار باعث بدبینی مردم به حکومت و نهایتاً تضعیف آن و شادی دشمنان می‌شود و این به صلاح مملکت نیست.

در مقابل، عده‌ای هم بر این باور بودند که وقتی‌ که مردم می‌بینند در پیشگاه قانون همه باهم یکسان‌اند و فرقی بین امیرزاده و یک رعیت ساده نیست، آن‌وقت بیشتر به حکومت اعتماد می‌کنند و بقای حکومت در گرو همین اعتماد مردم به آن است.

بالاخره در روز موعود، در محکمه جای سوزن انداختن نبود. مردم از دور و نزدیک آمده بودند تا شاهد عاقبت کار باشند.

جلسه دادگاه، با ورود امیرزاده که با گردنی برافراشته و لبخند بر لب جمعیت را شکافت و یکراست به طرف قاضی رفت آغاز شد. امیرزاده کنار قاضی که قرار گرفت، خیلی خودمانی شروع کرد با او حال و احوال کردن و گفت: «جناب قاضی در روز پرده‌برداری از مجسمه‌شان افتخار حضور ندادند...»

قاضی با همان لحنی که با دیگر متهمان صحبت می‌کرد پاسخ داد: «بنده اصلاً در جریان ساخت این مجسمه نبودم؛ که اگر بودم، حتماً از این خرج‌تراشی بیهوده برای بیت‌المال ممانعت می‌کردم.»

امیرزاده کــه جا خورده بود، به روی خود نیاورد و با پُررویی ادامه داد: «بعد از ختــم دادگاه بـه اتفاق هـم، از آن بازدیدی خواهیم داشت. داده‌ایم بهترین حجارهای شهر آن را از سنگ مرمر یکپارچه حجاری کنند تا قاضی عادلی چون شما، همیشه در یادها بمانید.»

قاضی لبخند تلخی زد و گفت: «اصلاً تمایلی برای دیدن آن ندارم... چون معتقدم اگر اجرای قانون و رعایت عدل و انصاف این حقیر به‌درستی به تحقق بپیوندد، یاد مرا همیشه در دلها زنده نگه می‌دارد.»

بعد امیرزاده را به جایگاه متهمان هدایت کرد و مردم را به سکوت فراخواند. امیرزاده که بدجوری توی ذوقش خورده بود، بادی به غبغب انداخت و با سرفه‌ای صدایش را صاف کرد و گفت: «امروز من با پای خودم در اینجا حاضر شدم تا مراتب احترام و ارادت خودم را به قانون و مرد قانون یعنی جناب قاضی، به همگان نشان بدهم. هر‌چند‌که این کار لزومی‌ نداشت و بی‌گناهی من، بر احدی پوشیده نیست، چه خوب بود که این موضوع کم‌اهمیت، در یک جلسه خودمانی‌تر مطرح می‌شد تا این‌قدر اسباب بدبینی مردم به حکومت را فراهم نمی‌کرد و این‌گونه آلت دست دشمنان قرار نمی‌گرفت.»

حرف امیرزاده که به اینجا رسید، قاضی به او تذکر داد که هنوز بی‌گناهی‌اش ثابت نشده و نیز اجرای عدالت هرگز موجب بدبینی کسی به دستگاه حکومت نخواهد شد؛ بلکه باعث دلگرمی مردم می‌شود و به آنها این اطمینان را می‌دهد که در اجرای عدالت همه یکسان هستند. سپس از حسابدار سابق بیت‌المال خواست تا به جایگاه بیاید. حسابدار هم در جایگاه قرار گرفت و بعد از آنکه سوگند یاد کرد حرفی جز حقیقت نگوید، شروع کرد به بازگویی ماجرایش.

وقتی که حرفهای حسابدار به پایان رسید‌، قاضی رو به امیرزاده پرسید که آیا او مورد اتهام را قبول دارد یا خیر؟

طعم شیرین عدالت(2)

امیرزاده رو به جمعیت پوزخندی زد و گفت: «آیا جناب قاضی توقع دارند که پاسخ مثبت بشنوند؟!»

قاضی آن چند نفری را کـه آنها هم قاه‌قاه خنـده را سر داده بودند، ساکت کــرد و دومرتبه پرسید: «موضوع اتهام را به کــل منکر می‌شوید؛ یا که نه، آن را تا گرفتن انگشتر قبول دارید، اما مدعی هستید کـه انگشتر را به بیت‌المال بازگردانده‌اید؟»

امیرزاده خط لبخنـد را از لبهایش گرفت و با خشمی فروخورده گفت: «پناه بر خدا، چه می‌گویی جناب قاضی؟! چطور انگشتری را که در تمام عمرم هرگـز آن را ندیده‌ام به خزانه بیت‌المال بازگردانده باشم؟! اینها همه‌اش دسیسه است از طرف دشمنانـی که بارها از من زخـم خورده‌اند.»

قاضی با همان وقار همیشگی‌اش گفت‌: «آیا حاضری سوگنـد بخوری؟»

امیرزاده صدا بلند کرد و با قیافه حق‌به‌جانبی گفت: «خدایا پناه بر تو... ببین کار فرزندان و یاوران حکومت به کجا کشیده... ببین چگونه عاملان سازندگی در مقابل مردم خفیف و خوار می‌شوند... آیا سخن فرزند حاکم، خود حجت نیست؟!»

قاضی بردبار و صبور گفت: «محکمه و کار قضاوت، آداب و قوانینی دارد که برای همه لازم‌الاجراست... پس به جای خشمگین شدن آنچه را که از شما خواسته می‌شود انجام بده.»

امیرزاده به‌زور خودش را کنترل کرد و چارة کار را در آن دید که قسمی بخورد و خودش را هرچه زودتر از این مخمصه نجات بدهد. پس همین کار را هم کرد.

آن‌وقت قاضی دوباره حسابدار را مورد خطاب قرار داد و از او سؤال کرد که انگشتر مورد نظر چقدر ارزش داشته است؟

حسابدار هم همان‌گونه که قاضی به او گفته بود، جواب داد. امیرزاده تا حرفهای حسابدار را شنید، چشمهایش از فرط تعجب گرد شد و خطاب به حسابدار گفت: «چه گفتی مرد؟!... مهمل بافتی یا گوشهای من بد شنید... دوباره تکرار کن...»

با اشاره قاضی، حسابدار دوباره حرفش را تکرار کرد و وقتی قاضی از او پرسید که آیا به گفته‌اش اطمینان دارد، برای مرتبه سوم از انگشتر منحصربه‌فردی یاد کرد که نمی‌شود قیمتی رویش گذاشت.

در این بین نگاه خشمگین امیرزاده مدام بین حسابدار و مرد جواهرفروش در رفت و آمد بود و کلماتی جسته و گریخته و نامفهوم از میان لبهای برهم‌فشرده‌اش به بیرون درز پیدا می‌کرد.

وقتی قاضی برای بار آخر از حسابدار خواست که باز از آن انگشتر منحصربه‌فرد سخن بگوید، بالاخره عنان اختیار از کف داد. در یک چشم بر هم زدن خودش را به جواهرفروش رساند و شمشیرش را زیر گلوی او گذاشت و فریاد زد: «ای روباه نابکار... به چه جرئت آن انگشتر منحصربه‌فرد را به آن مفتی از چنگ من درآوردی؟!... همین حالا حسابت را می‌رسم...»

جواهرفروش که حالا زیر شمشیر امیرزاده در حال قبض روح شدن بود با بیچارگی گفت: «امیرزاده به سلامت... این مرد مهمل می‌بافد... قیمت آن انگشتر همان پنجاه سکة زری بود که به شما تقدیم کردم...»

با اشاره قاضی، نگهبانها شمشیر از دست امیرزاده گرفتند و او را به جای خود بازگرداندند. تازه آن‌وقت بود که امیرزاده و مرد جواهرفروش فهمیدند که چه دسته گلی به آب داده‌اند. پس هر دو زیر نگاه متعجب مردم و چشمهای موشکاف قاضی سر به زیر انداختند.

در همین هنگام قاضی صدا بلند كرد.

ـ همانا خداوند مکر مکاران را به خودشان باز‌می‌گرداند.

بعد مکثی کرد و ادامه داد: «به‌راستی روی انگشتری که به این راحتی دست غارتگران بیت‌المال را رو می‌کند، نمی‌شود قیمتی گذاشت.»

طعم شیرین عدالت(2)

مردم که از نکته‌سنجی قاضی شگفت‌زده شده بودند، لب به تحسین او و لعن و نفرین امیرزاده و جواهرفروش بازکردند. در این میان چند نفری هم کــه به طرفداری از امیرزاده آمده بودنـد و مدام سنگ او را به سینه می‌زدند، با لب‌ولوچة آویزان، مجبور به ترک محکمه شدند.

امیرزاده که اوضاع را چنین دید، آخرین تیر ترکشش را هم پرتاب کرد و با قیافــة حق‌به‌جانبی گفت: «جناب قاضی، شما که نان حکومت را می‌خورید، آیا رواست که تمام همّ و غـم خود را برای بی‌آبرو کردن حکومت و شخص حاکـم به کار بگیرید؟!»

قاضی همچنان آرام و با متانت گفت: «هیچ‌کس بار گناه دیگری را بر دوش نمی‌گیرد؛ که در غیر این صورت دیگر نوح نبی به خاطر پسر ناخلفش اجر و قربی نزد خدای متعال نداشت.»

امیرزاده با لاقیدی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «بسیار خوب، گردن من از مو هم نازک‌تر است... زود حکم را صادر کن که بیش از این جایز نیست کار مملکت و امور مسلمین بی‌کارگزار بماند.»

سپس رو به حسابدار که حالا از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید کرد و با تمسخر گفت: «ای مردک بی‌نوا، می‌بینم که با دمت گردو می‌شکنی... نکند خیال می‌کنی که دزدیدن یکصد انگشتر از مجازات من سبک‌تر است؟!»

حسابدار لبخند پرمعنایی زد و گفت: «من مرتکب گناهی شده‌ام که حکم و مجازات مشخصی هم دارد؛ ولی این مجازات هر چقدر هم تلخ و ناگوار باشد، با طعم شیرین عدالتی که امروز در این دادگاه چشیدم، دیگر برایم قابل تحمل خواهد بود.»

پس از این حرف حسابدار، سکوت سنگینی در مجلس برقرار شد و چشمها به دهان قاضی و به قلم کاتب که پشت سر هم توی جوهردان فرومی‌رفت و روی کاغذ حرکت می‌کرد، خیره ماند تا اینکه بالاخره کاتب از جا بلنـد شد و شروع کرد به قرائت آنچه کـــه نوشته بود؛ اما در کمال ناباوری همه، مجازات امیرزاده بسیار سنگین‌تر از حسابدار اعلام شد.

امیرزاده که می‌پنداشت کاتب حکمها را به اشتباه خوانده، فریاد زد: «آهای مردک، حواست کجاست؟! من که دزد یکصد انگشتر نیستم!...»

ولی قاضی خاطرنشان کرد که هیچ اشتباهی رخ نداده است و چنین توضیح داد که دزدی از بیت‌المال یعنی دزدی از تمام مسلمین، هرچند به اندازة یک انگشتر. بعد قضاوت را به خود مردم واگذار کرد که دزدی از تمام مسلمانها جرمش سنگین‌تر است یا از یک مسلمان؟ بعد هم اضافه کرد که این حکم نهایی نیست و حکم نهایی امیرزاده پس از دادگاه مرد جواهرفروش و مشخص شدن دیگر کج‌دستیهای او به بیت‌المال، صادر خواهد شد.

باز صدای احسنت‌احسنت حضار بلند شد و هرکس به قضاوت قاضی آفرین گفت.

آنگاه قاضی رو به مردم کرد و پس از اینکه خدای را سپاس گفت که این بار هم او را در انجام قضاوت و کشف حقیقت یاری کرده، با صدای بلند گفت: «

به خدا سوگند اگر امروز به این موضوع رسیدگی نمی‌شد و مصلحتها و ساده‌اندیشیها، جلوی اجرای قانون را می‌گرفت، دیری نمی‌پایید که از عدل و عدالت، چیزی جز مجسمه‌های کوچک و بزرگ و بتواره‌هایی در وسط میادین شهر، باقی نمی‌ماند

جلال توكلی

تنظیم:بخش ادبیات تبیان